S1 Part02

375 112 3
                                    


با ظاهر شدن یه پیام روی صفحه کامپیوترش و دیدن عکس رئیسش بالای صفحه پیام ضربان قلبش بالا رفت اون دوباره ازش خواسته بود بره توی اتاقش دوباره قرار بود سرکوفت بشنوه و مسخره بشه تحملش زیادی سخت بود.
با استرس ایستاد و نگاه متعجب سهون رو سمت خودش کشید
-چی شده؟ خوبی؟
در جواب دلواپسی سهون لبخند گرمی زد
-رئیس پارک میخواد منو ببینه
-دوباره؟
سهون تقریبا شوکه اما با نیشخند داد زد و باعث شد زن بیچاره ای که داشت فرم پرمیکرد خودکار رو توی هوا پرت کنه گرچه کسی متوجهش نشد
-آره ،لطفا آروم باش
سهون با ذوق گفت
-پسر دلش برات تنگ شده آخی چه کیوته
-سهون خواهش میکنم خفه شو و حواست به مشتری هام باشه
بکهیون از بین دندون هاش غرید که برعکس تصور خودش اصلا ترسناک نبود و بی توجه به همه چی سمت دفتر رئیس چرخید
-اون خیلی کیوته مگه نه ؟
سهون با ذوق بعد از تحویل فرم از زن پرسید و اونم با لبخند تائید کرد
.................................
-روز خوش قربان ،مشکلی پیش اومده؟
بکهیون بی هیچ حسی و حتی یه مقدار هم عبوس پرسید و باعث شد ابروی چانیول از تعجب بالا بپره
-لطفا بشینید باید باهم صحبت کنیم
بکهیون متعجب بود قرار بود منتقلش کنن؟
کسی ازش شکایت کرده بود؟
نکنه...نکنه قرار بود اخراج بشه
چانیول وقتی دید بکهیون بی حرکت ایستاده خودش بلند شد و سمت ست کوچیک مبلمان توی اتاقکش رفت و بعد از نشستنش گلوش رو صاف کرد و بکهیون رو به خودش آورد.
کارمند بیچاره خیلی سریع ترسیده روبروش نشست وجوری خودش رو جمع و جور کرد که اگه قابلیت تغییر رنگ داشت همرنگ مبل های خاکستری میشد.
-حق با شما بود برخوردم دفعه قبل باهاتون مناسب نبود
بکهیون شوکه سرش رو بالا گرفت و رئیسش رو نگاه کرد که چطور تکیه میده و پاش رو روی پای دیگش میذاره واقعا خوفناک بود.
-پس من برای جبران کارم براتون یه پیشنهاد دارم.
بکهیون گیج بود قرار نبود اخراج بشه و رئیسش الان گفته بود که راحع بهش اشتباه کرده گرچه همین الانم جوری بود که انگار برای فهمیدن اشتباهش هم یه منت بزرگ سر بکهیون داره.
-متوجه نمیشم قربان.
سعی کرد زیاد گیج و ترسیده بنظر نیاد
پارک چانیول با دستش روی دسته چوبی و تراش خورده مبل ریتم گرفت
-میخوام بهت پیشنهاد بدم توی پرداخت بدهیت به بانک بهت کمک کنم .
فیل ها میتونن پرواز کنن غورباقه ها چی اونا هم بلدن سوپ جلبک بپزن ،پس رئیسش هم الان میتونه بهش پیشنهاد کمک داده باشه
مسخره بود .
شایدم خنده دار
لبخند زد
-قربان بازم متوجه نمیشم چرا باید بخواین ؟
چانیول کمی بهش خیره شد و شونه ای بالا انداخت
-من یکم راجع بهت تحقیق کردم شنیدم که چه اتفاقی افتاده و اینم میدونم که توی ۱سال گذشته تمام درآمدت و حتی شاید بیشتر از درآمدت یه سری بدهی رو صاف کردی حتی میدونم حساب پس اندازت که سال قبل موجودیش ۱میلیون وون بوده حالا کاملا خالیه و فکر کردم بهت کمک کوچیکی بکنم.
چرا زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا نابودش کنن لبخند مصنوعی ای زد
-این لطف شما رو میرسونه که بخوایید به کارمندتون توجه و کمک کنید.
به ساعت مچیش نگاه کرد
-اما من واقعا کمک نمیخوام خودم میتونم از پس مشکلاتم بر بیام .
ایستاد و تعظیم کرد .
-منو ببخشید اما تا ۱۰دقیقه دیگه یه ملاقات دارم و باید قبلش یه سری فرم رو آماده کنم.
سریع از اتاق شیشه ای بیرون زد و به جای میزش سمت راهروی سرویس بهداشتی چرخید.
وارد یکی از اتاقکای چوبی خالی شد در رو قفل کرد و درپوش دستشویی رو بست روش نشست و بلاخره نفس حبس شدش رو آزاد کرد و اجازه داد قطرات اشکش هم به دنبالش آزاد بشن.
از سومین متنفر بود از اون دختر عوضی متنفر بود چرا اصلا همون ۱۲سال پیش توی ماشین با پدر و مادرش نمرده بود .
چرا تمام این سالها براش فقط بدبختی بار آورده بود اول که افسردگی گرفته بود و بکهیون با اینکه خودش هم درست سرپا نشده بود هر روز اون دختر احمق رو پیش یه دکتر برده بود .
بعد از یه افسرده یه بذهکار بیرون زده بود و بکهیون بارها پس انداز کمی که از پدرش براشون مونده بود رو برای گرفتن رضایت خرج کرده بود .
چند سال فقط چندسال به فاک رفته اون دوتا با آرامش زندگی کرده بودن تا هوان پیداش شده بود کسی که سومین همه چیزش رو بهش داده بود و بکهیون بارها ازش خواسته بود از پسری که سرتا پاش بی شرف و بی سر و پا بودن فوران میکنه فاصله بگیره .
و بعد چی اون دختره بی شرم با اسمش وام گرفته بود و حتی بهش نگفته بود و بدون قبول کردن بار تقصیراتش خودش رو کشته بود ،کشته بود و بکهیون رو یه بار دیگه زیر بار اشتباهاتش له کرده بود.
شاید باید خودش هم کار سومین رو تکرار میکرد شاید سومین برای اولین بار اشتباه نکرده بود ،آره شاید باید روزی که از شر اون بدهی خلاص میشد همه چیزو تموم میکرد.
وقتی دیگه اشکی برای ریختن نداشت دستش رو از بین دندون هاش رها کرد ،دستش به شدت کبود شده بود تا صدایی از بین لبهاش بیرون نیاد و فقط سیل اشک هاش روانه باشه.

Trust Me 🌻Where stories live. Discover now