S2 part 07

264 73 0
                                    


شاید واقعا باید با اضافه کاری قرار میذاشت ،آره احتمالا جواب میداد خیلی خوب هم باهم کنار میومدن و میتونستن با توجه به وقتی که باهم میگذرونن با هم خوش باشن ،اونا چند سالی بود که کنار هم بودن ،احتمالا باید بهش اعتراف میکرد .
کلافه چشم های خسته اش رو ماساژ داد و فکرای مسخره ای که توی مغز کلافه وخستش واسه خودشون جولون میدادن رو بیرون ریخت. بکهیون مجبور شده بود بازم اضافه کاری انجام بده ، توی این مدت سهون خوب به کارهاش رسیدگی کرده بود و بکهیون واقعا خوشحال بود. اما یه سری کارها مونده بود که خودش باید انجام میداد و تعدادشون به طرز فاکینگی کم هم نبود.در واقع کارش شبیه این نبود که بخواد مثل کارمندها اضافه کاری بمونه این یه جور لطف بود که چانیول بهش کرده بود آره خب چانیول یه کار خوب هم برای بکهیون کرده بود تا بتونه درآمد بیشتری داشته باشه.
چانیول به جای استخدام حسابرس های موقتی برای چک کردن تغییرات و مرتب کردن اسناد این کار رو به بکهیون سپرده بود و یا برای مشتری های vip وقتی میخواستن جلسات خارج از ساعت اداری داشته باشن وظیفه جور کردن مدارک یا گاهی تنظیم خرده ریزهای حساب ها به عهده بکهیون بود و انجام کار واسه وی ای پی ها خب یکم میزان پولی که توی حسابش میرفت رو بیشتر میکرد .
-بکهیون هنوز کار داری؟
با صدای چانیول سرش رو از بین برگه های رو به روش بیرون آورد و گیج نگاهش کرد ،چانیول اینجا چیکار میکرد ؟
چانیول جوری که انگار فکرش رو خونده باشه به حرف اومد.
-وقتشه بریم دیگه ،میخواستم باهم شام بخوریم.
-باشه
بکهیون وقتی دلیل حضور چانیول رو به یاد آورد بی حوصله جوابش رو داد و ۱۰ دقیقه بعد در حالی که گلدونش روی صندلی عقب جا خوش کرده بود ، خودش هم روی صندلی جلو از پنجره به بیرون خیره شده بود و ماشین پشت چراغ قرمز منتظر حرکت بود.
بکهیون کلافه از خستگی کار کردن بعد از چندین روز توی خونه لم دادن، به ماشین های اطرافشون خیره شده بود.
بین ماشین هایی که رانندشون مثل خودش به اطراف خیره بودن چشمش به ماشین سیاه رنگی که با چهار سرنشین پرشده بود افتاد.
پدر و مادر خانواده در حال لبخند زدن بودن و پسر و دختری که روی صندلی عقب نشسته بودن در حال حرف زدن و کتک زدن هم دیگه بودن.بکهیون میتونست خودشون رو بیاد بیاره روزهایی که برای گردش یا شام خوردن دورهم بودن و همیشه در حال غر زدن از دردسرهایی بود که سومین توی مدرسه درست کرده.
مادرش رو بیاد می آورد که همیشه میگفت براش عجیبه که پسرش بی دردسر تر از دخترشه اما قصد نداره سومین رو فقط بخاطر دختر بودن محدود کنه و همینطور پدرشون که فقط میخندید و گاهی به سومین تذکر میداد تا کمتر برادرش رو خجالت زده کنه.
بکهیون هیچوقت کنار خانواده اش اون خنده های از ته دل رو نداشت ، هیچوقت حس نکرده بود مثل سومین تمام اون حمایت ها رو بی تردید داره ، با خودش که فکر میکرد به نتیجه میرسید که حتما خیلی عقده ای بزرگ شده و بخاطر همینه که هیچوقت نتونسته هیچ زنی رو دوست داشته باشه. بکهیون میتونست به راحتی اعتراف کنه هیچوقت نتونسته کنار یه زن حس خوبی داشته باشه نه اینکه بخواد بگه کنار مرد ها هم خوشحاله .
نمونه اش الان کنارش بود ،بجز هه این که بکهیون هیچوقت اون رو به چشم یه زن ندیده بود و لوهان ، بکهیون هیچوقت کنار هیچ کسی حس خوب وآرامش نداشت.
روی لب هاش لبخند کم رنگی با تصور واکنشی که هه این نشون میده اگه بفهمه که بکهیون چی راجع بهش فکر میکنه ، ظاهر شد.
نگاه کوچیکی به چانیول انداخت ،شرایطی که توش بودن یه جورایی براش ترسناک بود هیچ خاطره خوبی از شام خوردن با چانیول نداشت ، اما مجبور شده بود پیشنهادش رو قبول کنه بکهیون هرچقدر هم خودش رو محکم نشون میداد یا سعی میکرد قوی به نظر بیاد از درون شکسته بود ، احساس کسی رو داشت که داره برای محافظت از خودش برای خودش یه شخصیت دیگه میسازه و اون رو به بقیه نشون میده اما حقیقت این بود که هنوزم وقتی نصفه شب از بیخوابی کلافه میشد دوباره اون پسر زخمی و ترسیده بود که دنبال یه راه واسه تموم شدن همه چیز میگرده.
بکهیون هیچ ایده ای راجع به امشب نداشت و همین به شدت میترسوندش ، دفعه قبل خیلی ساده تصمیم گرفته بود به چانیول به چشم یه دوست نگاه کنه اما نتیجه ای که گرفته بود خیلی مزخرف بود حتی فکر کردن به اون شب هم بدنش رو میلرزوند و این از چشم چانیول دور نموند.
-بکهیون خوبی ؟
چانیول سریع پرسید و باعث شد بکهیون با ترس بهش خیره بشه ،چانیول خیلی سریع ماشینش رو کنار خیابون پارک کرد و سمت بکهیون که بشدت میلرزید چرخید.
-بکهیون چته ؟حالت خوبه ؟یه چیزی بگو
چانیول درمونده پرسید و بکهیون با صدایی لرزون به حرف اومد.
-ام....امشب میخو...میخوای چیکارم کنی؟....امشب چجوری...میخوای نابودم کنی ؟
بکهیون ترسیده بود و ناخوداگاه اون کلمات رو به زبون میاورد ،میترسید از چانیول و تصمیم های ناگهانیش میترسید.

Trust Me 🌻Where stories live. Discover now