🌬I HAVE MY ARMY🌀(1)

427 122 17
                                    

بریم بدون هیچ حرف اضافی به سمت بقیه داستان 🏃‍♀️🐾

〰️〰️

سریع به سمت اتاق مورد نظرم رفتم و سعی کردم با تمام ارومی قدم بردارم که صدام رو کسی اونطرف دیوار حس نکنه

توی همین حال هم رایحم رو خیلی سعی در مخفی کردنش داشتم چون به طرز وحشتناکی قوی بود

و بالاخره بعد از این همه استرس فاکی رسیدم
دیوار مخفی رو در حد خیلی کمی کنار زدم و سعی کردم که از لای اون به بیرون نگاه کنم

درست حدس زدم
اون ها توی کتابخونه جمع شده بودن و داشتن حرف میزدن

+مامور ها شب به خونه پارک رفتن انگاری اونجا نبود

+ معلومه اصلا مگه جرئت داره ؟!

+ بس احساس حتی پدرش رو هم ول کرد

داشتن مثل همیشه چرت و پرت می گفتن
اون ها اصلا از این کار خسته نمیشدن

با ورود کسی همه ساکت شدن
و سریع بلند شدن و خم شدن

با کنجکاوی سعی کردم ببینم این رد نگاه هه به سمت کی رفته

دنیا توی سرم سوت کشید
اصلا امکان نداره

اون !!!! مادرم بود؟!
توی بغل یک مرد دیگه ؟!

_ اون پارک لعنتی رو پیدا کردی ؟!

+ نه خانم انگار فرار کردن

این رو میتونستم به بدترین صحنه عمرم تبدیلش کنم چون که لعنتی اون من رو پارک صدا کرده بود ؟!
جوری که انگار پسرش نیستم ؟!

بغض توی گلوم بود و اصلا نمی تونستم باور کنم
این یعنی چی ؟!
بعد از چند دقیقه خون جلوی چشم هام رو گرفت
دیگه کسی برام مهم نبود !!

اون لعنتی رو با دست های خودم می کشم
قول میدم اگر بلایی سر پدرم آورد خودم میکشمش

توی یک دقیقه با حس چیزی پشت سرم خواستم برگردم که درد شدیدی توی سرم حس کردم
و دنیا تاریک شد و بلارخره من روی زمین خوردم

آخرین صدایی که شنیدم این بود :

_ بلندش کنید و بندازیدش سلول

BEKHYUN PV :

چانیول بهم نگفت کجا می ره
یا شایدم گفت

اصلا نمیدونم چون الان استرس شدیدی بهم دست داد
اون عوضی داشت چیکار میکرد ؟!

نکنه چیزیش بشه ؟!
با استرس شروع به جوییدن ناخون هام کردم
اصلا چطور شد که به اینجا رسیدیم ؟!

خیلی سوال ها توی ذهنم بود و مدام کل غار رو متر میکردم و ناخون هام رو میجوییدم

این دنیا داشت با ما بازی میکرد ؟!

بغض جلوی گلوم رو گرفت

و فقط یک جمله توی ذهنم پخش میشد اونم این بود :

 ⛓🛡 (1)A̶ L̶O̶V̶E̶ B̶T̶W̶E̶E̶N̶ P̶O̶W̶E̶R̶[full]Where stories live. Discover now