بیدار شدم ولی کوکی نبودش...هوا خیلی سرده چرا همه جا تاریکه.. یعنی کوکی کجاست؟ مطمئنم این دفعه دیگه ولم کرده... چرا باید بخواد کنارم بمونه؟ چون خیلی خوب کتکش زدم؟ نفسم بند اومده بود و همه جای خونرو گشتم ولی خبری از خرگوشم نبود...
اون رفته...
لعنت به من! خدا لعنتم کنه! اون زندگی نکبت بار حقم بود! اینکه تو تنهایی بمیرم حقمه! من لیاقت قلب پاک و صورت زیبای اونو نداشتم! من باید بمیرم.... بلند داد زدم اونقدر بلند که مطمئن شم کل آپارتمان صدامو میشنون و همهی معتادای محلهی داغونمون از خواب خماری بیدار میشن!
ولی وسط جیغ و داد زدنام گلوم خشک شد و حس کردم صدایی ازش خارج نمیشه... انگار روی سرم دوش آب باز کرده بودن... اب سرد....ولی همون لحظه... دقیقا همون لحظهای که داشتم احساس خفگی میکردم و سخت نفس میکشیدم گرمای خوشایندی رو تو کل بدنم حس کردم...
وقتی چشامو باز کردم نفس نفس میزدم و هنوز باورم نمیشد چیزی که دیدم فقط یه کابوس منحوس بوده! من....الان بیدارم! کوکی کجاست؟ نکنه واقعا رفته؟ بعد از چند بار پلک زدن متوجه شدم که دستای کوکی محکم دور تنم پیچیده...حالا دلیل اون گرمای خوشایند رو توی اون کابوس سرد و تاریک فهمیده بودم. ولی اون حتما بیدار بوده...اون فهمیده که من دارم کابوس میبینم و منو محکم بغل کرده....
این بچه خرگوش آخرش قلبمو ذوب میکنه!
آروم به طرفش چرخیدم و چرخشم مصادف شد با فشار دادن پلکاش...مشخص بود خودشو به خواب زده... پلکاش تکون میخوردن و نفساش تندتر شده بودن...شاید هنوز ازم میترسید...
لعنت به من!
ولی من وقتشو داشتم که جبرانش کنم. برخلاف کابوسی که دیدم خرگوشکم هنوز کنارم بود و هنوز فرصت داشتم که دلشو به دست بیارم.. به صورت ماهش خیره شدم و موهاشو با دست کنار زدم...میدونستم بیداره پس چیزی نگفتم...نمیخواستم آزارش بدم پس فقط یکم جلو رفتم و پیشونیشو آروم بوسیدم و عطر شیرینشو به ریه هام فرستادم...اون لحظه به این فکر کردم که اگه منم مثل کوکی اونقدر از حموم متنفر بودم حتما بوی جنازه میگرفتم ولی کوکی....اون همیشه یه رایحهی شیرین و مطبوع داره...
-دوستت دارم عزیزم....امیدوارم هیونگو ببخشی....
اون جملرو آروم به زبون آوردم ولی مطمئن شدم که بشنوه و بعد اتاقو ترک کردم. تعطیل بودمو دوست داشتم براش صبحانه حاضر کنم...البته به بهترین نحو ممکن!
بعد از حاضر کردن صبحانه وارد اتاق شدم و به محض ورودم تکون ریزی خورد و گوشاش سیخ شدن!
-کیوت! برات صبحانه حاضر کردم کوکی...
با اخم و لبای آویزون جواب داد
-کوکی میل نداره!
-کوکی...من میدونم اشتباه کردم... لطفاً با غذا نخوردنت منو تنبیه نکن...من معذرت میخوام عزیزم...میدونی که من خیلی دوستت دارم خرگوش کوچولو....
ESTÁS LEYENDO
My Naughty bunny (Vers)
Fanficبه اکلیلی ترین بوک واتپد خوش اومدین... 🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈 غرق دیدن اخبار بود که با حرکت عجیب و جدید کوکی شوکه شد. اون خرگوش کیوت و دوست داشتنی از روی زانوش بالا رفته بود و حالا داشت پایین تنشو محکم به زانوی تهیونگ میکوبید و...