Author's pov
بعضی وقتا زندگی به آدما لبخند میزنه و بهشون روی خوششو نشون میده... بعضی وقتا زندگی انقدرر به کامه که شبا از هیجان خوابمون نمیبره ...قلبمون محکمتر از همیشه میکوبه....یا وقتی صبح بیدار میشیم یه لبخند روی لبمونه.... بالآخره و بعد از مدتها اون روزا برای تهیونگ سررسیدن. اون به سختی میتونست چشماشو رو هم نگه داره...قلب کوچیکش برای دیدن عشقش بیقراری میکرد. همه میگن پاییز فصل عاشقاس ولی برای تهیونگ حالا تابستون بود. اون قرار بود توی یه صبح تابستونی زیبا و پرحرارت عشقشو ببینه.... حرارت؟ مگه مهم بود؟ مگه پر حرارت تر از گرمای عشقم وجود داره؟ گرمایی که سالهاس داره ذره ذرهی وجود تهیونگو میسوزونه ولی کیه که شکایت کنه؟...
.
.
.
صبح وقتی خودشو تو آیینه دید فهمید از همیشه زیباتر شده...اون به خوبی میدونست که عشق آدمارو زیباتر میکنه... عقربه ها ساعت شیش رو نشون میدادن اون حتی نیم ساعت زودتر از الارمش بیدار شده بود ولی ترجیح داد برای قراری که ساعت هشت بود از الان آماده شه. کت شلوار مشکی، پیرهن سفید و ساعت نه چندان گرونی رو برای تحت تاثیر قرار دادن عشقش انتخاب کرد...همه چی در حین جذاب بودن غیر منتظره هم به نظر میرسید..تهیونگ با کوکی زندگی کرده بود ولی کوکی....اون هیچی نمیدونست...از کجا معلوم میتونست این بار دلشو به دست بیاره؟؟ مگه نه اینکه اون رئیس یه شرکت بزرگه ولی تهیونگ تو بهترین حالت فقط یه مدل زیباست؟نمیخواست این افکار منفی رو وارد ذهنش کنه حالا که کوکی کوچولوشو پیدا کرده بود باید همهی تلاششو میکرد تا دوباره بدستش بیاره... براش مهم نبود این ورژن کوکی کیه یا چیکارس...براش مهم نبود حتی اگه رئیس جمهور باشه...اون فقط کوکیه....کوکیه تهیونگ....
.
.
.
خودشو به عجله به در اتاقی که میگفتن اتاق رئیسشونه رسوند. صدای قلبشو توی گوشاش حس میکرد و پاهاش بیجون و بیرمق شده بودن. وقتی بعد از در زدن وارد شد کوکی ای رو دید که به احترامش بلند شد و محترمانه ازش خواهش کرد که بشینه.-آقای کیم تهیونگ درسته؟
-ب..بله خودمم...
Taehyung pov
چرا انقدر جدی برخورد میکنه باید یه چیزی بگم زود باش تهیونگ یه حرفی بزن!! چرا لال شدی؟
-اسم شما چیه؟
این چی بود گفتم! چرا خل شدم؟!!
کوکی لبخندی زد که مثل اب سرد روی آتیش درونم عمل کرد. لبخنداش هنوزم آرامش بخشن مهم نیست الان کیه یا چیکارس....
-من جئون جانگکوکم... رئیس اینجا...
Jungkook pov
حالا چی؟ من بالاخره کشوندمش اینجا....حالا بهش چی بگم؟ اصلا چی دارم که بگم؟ بگم تو، تو خوابم بودی؟ اون قطعا بهم میخنده... خدایا....نباید اعتماد به نفسمو از دست بدم...
![](https://img.wattpad.com/cover/310347432-288-k279884.jpg)
ESTÁS LEYENDO
My Naughty bunny (Vers)
Fanficبه اکلیلی ترین بوک واتپد خوش اومدین... 🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈.🌈 غرق دیدن اخبار بود که با حرکت عجیب و جدید کوکی شوکه شد. اون خرگوش کیوت و دوست داشتنی از روی زانوش بالا رفته بود و حالا داشت پایین تنشو محکم به زانوی تهیونگ میکوبید و...