part 21(یادت نیست ؟)

1.9K 397 93
                                    

سلااام من اومدم ♥️خوش اومدم😂😈وت و کامنت یادتون نره
.
.
.

بعد از نیم ساعت گریه کردن و زجه زدن به تنها کسی که فکر میکرد می‌تونه توی این درامای وحشتناکی که توش گیر افتاده، کمکش کنه زنگ زد.

-الو ج... جیمین

صداش می‌لرزید و هیچ کنترلی روی تارهای صورتیش نداشت.

-ته؟ سلام...

-ا...آره خودمم جیمین...لطفا خودتو برسون اینجا...

-خب چی شده؟؟

جیمین نباید توی یکی از بدترین روزهای زندگی تهیونگ صبرشو آزمایش میکرد.

-گفتم بیا کار مهمی دارممم!!

بلند غرید و بلافاصله گوشی رو قطع کرد.
.
.
.

بعد از رسیدنش با دیدن چهره ی غم زده‌ی تهیونگ اونو به آغوشش دعوت کرد و گذاشت تهیونگ روی شونه هاش آروم بگیره.

-ج..جیمین...

-چیشده عزیزم؟ نمیخوای حرف بزنی...فقط بهم بگو!

-جی‌.جیمین...کوکی....

-درست حرف بزن تهیونگ! کوکی چیشده؟؟

جیمین تهیونگو از خودش فاصله داد و با خیره شدن بهش منتظر جواب موند ولی تهیونگ نمیتونست چطور جمله بندی کنه...نمیتونست اون اتفاقو به زبون بیاره...به زبون آوردنش دقیقاً مثل نمک پاشیدن‌ روی زخمش بود پس بغض کرد و سعی کرد کلمات رو کنار هم بچینه...

-ا...اون‌‌‌...ت..تغییر کرده....تبدیل شده...م...من همه چیو...خراب کردم هیونگ... کاری کردم طلسم بشکنه!

جیمین با گیجی بی‌سابقه‌ای به تهیونگ خیره شده بود.

-کدوم طلسم تهیونگ؟ تو حالت خوبه؟

با اشاره کردن به بچه خرگوشی که زیر مبل قایم شده بود ادامه داد:

-کوکی که اونجاست...چه تغییری کرده؟ چی میگی تهیونگ؟

تهیونگ هنوز نمیدونست داره خواب میبینه یا توی واقعیت زندگی می‌کنه...دستاشو محکم روی شقیقه‌هاش فشار داد... درد شدیدی توی سرش پیچیده بود...این دیگه چه روز نفرین شده‌ای بود؟!

-تهیونگ.‌‌..ته ؟ تو حالت خوبه؟ هنوز مستی؟ داری نگرانم میکنی؟

درحالیکه صداش می‌لرزید و وحشت همه ی وجودشو در بر گرفته بود جواب داد:

-چ‌‌.‌.چی داری میگی هیونگ؟ یعنی میگی کوکی رو یادت نمیاد؟؟ ما...م..ما عاشق هم شده بودیم... اون مثل ما آدم شده بود....داشت به زندگی انسان گونش عادت میکرد...

-چی داری میگی ته؟ زندگی انسان گونه چیه؟! اون همیشه یه خرگوش بوده! ته واقعا داری نگرانم می‌کنی...

تهیونگ که حالا از خود بیخود شده بود یقه‌ی جیمین و با دستای لرزونش گرفت و تو صورتش داد زد:

My Naughty bunny (Vers)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora