♡THE SLEEIPING ADVANTAGE♡

1.5K 370 10
                                    

چند روزی میشد که از چین برگشته بودن و چانیول هنوزم به طور واضح تک تک اتفاقات سفرشونو یادش مونده بود.
اما از وقتی رسیدن، طوری رفتار کرده بود انگار هیچ اتفاقی بین خودش و منشیش نیوفتاده.
حواسش بود که حتی یک نشونه کوچیک از اون سفر، باعث نشه بیون بکهیون احساس خجالت بکنه.
با اینحال میتونست متوجه بشه پسر کوچیکتر هر روز بیشتر ازش فرار میکنه...
چه زمانایی که باهاش حرف میزد و منشیش اصلا به چشماش نگاه نمیکرد و چه زمانایی که از کنار میزش رد میشد و اون پسر، سرشو با مدارک و کاغذا گرم میکرد تا با رئیسش روبه رو نشه.
حتی ماشینشو هم پس داده بود و میگفت بهش نیازی نداره. پس، پارک چانیول دیگه هیچ بهونه خاصی نداشت تا با کارمندش درباره مسائل غیر کاری صحبت کنه.
همه اینا قابل تحمل بود، تا زمانی که چشمش به کاغذ روی میزش خورد و حس کرد آتیش عصبانیتش میتونه همه چیزو بسوزونه.
واقعا؟! بیون بکهیون قرار بود اینطوری به بازیاش ادامه بده؟
اون پسر احمق برای حرف زدن باهاش، نامه بازی رو انتخاب کرده بود!

"شما امروز ساعت 1:30 یک جلسه خیلی مهم دارید، آقای پارک.
لطفا فراموش نکنید...
BBH"

سریع کاغذ کوچیک زرد رنگو از گوشه مانیتور کامپیوترش کند و با حرص مچاله ش کرد.
نمیخواست همچین چیزی رو اعتراف کنه و باعث عصبانیت بیشتر خودش بشه اما اون منشی خودخواه داشت طوری رفتار میکرد انگار مریضی واگیردار داره و همین پارک چانیولو از حرص میسوزوند.
یعنی انقدر برای کارمندش منزجر کننده بود؟ یا هنوزم از اتفاقایی که توی چین افتاده بود، خجالت میکشید؟
همه این رفتارای عجیب و غریب از 5 روز گذشته شروع شده بودن...
روزی که برگشتن، فوق العاده سرشون شلوغ بود و چانیول مجبور شده بود 30 دقیقه زودتر از همیشه به شرکت بیاد.
وقتی وارد طبقه 44 شد، بیون پشت میزش نبود. با تعجب از تاخیری که هیچوقت از منشیش سر نمیزد، داخل دفتر اصلیش رفت و چشمش به میز افتاد.
لیوان پر از قهوه که بخارهاش نشون میدادن هنوزم داغه، با کاغذ کوچیک سبز رنگی که به بدنه ش چسبیده بود...

"آقای پارک، باید مدارکی رو که سمت راست لیوان گذاشتم امضا کنید.
زمان ناهار میام تحویلشون بگیرم.
BBH"

اون اولین یادداشتی بود که براش گذاشت و بعد، انواعی از اون کاغذای نفرین شده سراغش اومدن و به جای پسر کوچیکتر، برنامه های کاری روزانه شو بهش یاد آور شدن.
میتونست بگه بیشتر از 200 تا کاغذای رنگی مزخرف توی کشوی میزش داره.
هر وقت دوتاییشون برای انجام کاری پایین میرفتن، بکهیون پشتش می ایستاد. البته، حدودا 5 قدم عقب از مدیرعامل!
انگار منشیش اصلا دلش نمیخواست با رئیس دیده بشه و جدا از تایم قهوه مرد بزرگتر، میرفت کافی شاپ شرکت و قهوه میخورد.
ولی چانیول دیگه نمیتونست همچین رفتارایی رو تحمل کنه!
با قدمای بلند خودشو به در رسوند و بازش کرد، چند بار محکم به در ضربه زد تا توجه پسرو به خودش جلب کنه.
+ اقای بیون، هرچه سریعتر بیاید دفتر!
اخماشو تو هم کشیده بود...
ذهنش داشت تک تک رفتارایی که بکهیون در طول 5 روز گذشته از خودش نشون داده بود رو پشت سر هم میچید و جلوی چشمش میورد.
درو بست، پشت میزش نشست و منتظر ورود اون بچه لجباز شد.
یجورایی دلش براش سوخت...
وقتی به در اتاقش کوبیده بود، بکهیون طوری از جا پرید که چانیول با خودش فکر کرد مرز سکته رو رد کرده.
بالاخره صدای ضعیفی به گوشش رسید.
+ بیا داخل!
قدمای آروم بکهیون به سمت میز رئیسش کشیده شدن.
اینکه منشیش هنوزم سرشو پایین انداخته بود و با چشماش پارکتای کف زمینو متر میکرد، باعث شد از عصبانیت دوباره ای که به جونش افتاده بود، چشماشو ببنده و نفس عمیقی بکشه.
کاغذ مچاله شده رو از روی میزش برداشت و چندبار توی هوا تکون داد.
+ اینا چی ان؟ چرا باید برای حرف زدن با من از اینا استفاده کنی، آقای بیون؟
هیچ صدایی از پسر روبه روش نیومد.
سعی کرد صداشو ملایم و نرم تر بکنه تا بلکه کارمندش به حرف بیاد.
+ لطفا جواب سوالمو بده! اتفاقاتی که توی ماموریت چین افتاد، اذیتت میکنه؟
بکهیون شوکه شده از اشاره مستقیم رئیسش، تند تند سرشو تکون داد.
_ نه نه، آقای پارک... اگه چیزی هم بوده باشه، فقط تشکر منه! شما خیلی مواظب من بودید و ازم مراقبت کردید... با مریض شدن و مست کردنم خیلی اذیتتون کردم.
+ میدونی بیون... تو راه خیلی خوبی رو برای قدردانی با "فرار کردنت" انتخاب کردی.
با انگشت اشاره، دوبار به میز ضربه زد تا سرشو بالا بیاره اما بازم هیچ عکس العملی رو ندید.
اون پسر فقط با سر پایین افتاده، وزنشو از یه پا روی پای دیگه مینداخت و حرکاتش از چشم پارک چانیول دور نبود.
این یعنی، منشیش اصلا راحت نیست و هنوزم داره ازش فرار میکنه.
_ مـ..من خیلی متاسفم اما سعی کردم بهترینمو انجام بدم.
تند تند به مرد عصبانی روبه روش تعظیم کرد.
+ بهترینت؟... میتونم بپرسم چرا هنوز نمیتونی به چشمام نگاه کنی؟
حواسش بود که بکهیون دهنشو باز کرد تا حرفشو بزنه اما دوباره بستش. مثل اینکه داشت دنبال کلمه های مناسبی میگشت.
+ اشکالی نداره بک، اصلا عیبی نداره... لازم نیست بگی دلیلش چیه ولی میشه لطفا این رفتاراتو تموم کنی و دیگه ازم فرار نکنی؟
بالاخره یواش یواش سر کارمندش بالا اومد.
_ من معذرت میخوام، آقای پارک.
لبخند مهربونی روی لبش نشوند.
+ میدونم دلیل خوبی برای کارات داری، دلیلی که نمیتونی بهم بگی.
بیشتر از این دیگه نتونست مواخذه ش کنه و اجازه داد بره و به کاراش برسه. دستش به سمت پوشه قرمز مدارک رفت تا بخونتشون که یهویی بکهیون به سمتش برگشت.
_ آقای پارک؟
نگاهشو همچنان روی پوشه ها نگه داشت و مشغول باز کردنشون شد.
+ هوم؟
_ ممنونم که چند روز مراقبم بودید، من واقعا قدردان زحماتتون هستم... از آخرین باری که یه نفر حواسش بهم بوده، خیلی میگذره.
قبل از اینکه مدیرعامل جوابشو بده، سریع تعظیم کرد و از اتاق بیرون رفت.
چانیول آروم خندید و اجازه نداد پیچش حس ناشناخته ای توی قلبش، حواسشو از مدارکی که باید میخوند پرت کنه.
"از آخرین باری که یه نفر حواسش بهم بوده، خیلی میگذره..."

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now