♡TWO GIFTS♡

1.4K 285 68
                                    

جو نسبتا آرومی توی ماشین برقرار بود و یه آهنگ شاد انگلیسی از ضبط پخش میشد. چشمای چانیول خیره به خیابون رو به روش بود اما بکهیون نه...
اون خیلی راحت داشت به مرد کنارش نگاه میکرد.

چشمایی که زیرشون گود افتاده بود، موهای بهم ریخته و نامرتبش، حتی میتونست چندتا جوش کوچیک هم روی گونه هاش ببینه.
از اون فاصله هم خط هایی که گوشه چشمش ایجاد شده بود رو میدید.

نگاهش پایین تر اومد و متوجه چروک هایی شد که دور یقه و قسمت بالایی کرواتشو پر کرده بودن.

توی اون لحظه، چانیول نمونه کامل یه مرد خسته و پر استرس بود و بکهیون حتی با یه نگاه کوچیک هم میتونست بفهمه مردش اصلا توی وضعیت خوبی نیست.
میدونست داره بیشتر از ظرفیتش کار میکنه.

جدا از اینکه رئیس بزرگ یک کمپانی با تمام مشکلاتش بود، به عنوان یه پدر هم روش حساب میشد.

درسته که از غیبت چانیول توی ویزیت آخر ناامید شده بود اما تکرار اینکه از این موضوع ناراحته، چیزی جز دور شدن از واقعیت براش نداشت.

مشکل فقط کالاهای شرکت نبودن که باعث از دست دادن ویزیت شده بود، خیلی مشکلات دیگه وجود داشت که اجازه نمیداد چانیول از دفترش بیرون بیاد و بکهیون کاملا اینو درک میکرد.

یادآوری اونا، فقط یه زخم بزرگ روی روح و روانش به جا میذاشت. این بزرگ ترین دردسر آدما بود که وقتی مشکل داشتن، فقط روی اون موضوع تمرکز میکردن و حقیقت رو نادیده میگرفتن.

وقتی مرد بزرگتر متوجه نگاه خیره دوست پسرش شد، پوزخندی روی لبش نشست و با شیطنت یکی از ابروهاشو بالا انداخت.

+ میخوای ازم عکس بگیری تا انقدر اذیت نشی؟

_ اوه، بیخیال...

چشماشو چرخوند و روشو اونور کرد. انقدر ضایع بهش زل زده بود که فهمید؟
چانیول پشت چراغ قرمز ایستاد و به طرفش برگشت.

+ فهمیدی جنسیت دوقلوها چیه؟

_ نمیدونم...

برخلاف انتظار، چان هیچ عکس العملی به جز تکون دادن سرش بروز نداد و بعد از سبز شدن چراغ ماشینو به حرکت درآورد.

قبل از اینکه خونه برن، چند دقیقه کوتاه روبه روی بستنی فروشی معروف نزدیک خونه ایستادن تا بستنی موردعلاقه دوقلوها که یهویی همون لحظه دلشون خواسته بود رو بخرن.

بکهیون از چانیول گنده ترین بستنی رو خواسته بود و از اونجایی که مردش عاشق لوس کردن خانوادش بود، سریع ترمز کرد تا بزرگترین بستنی رو براشون بخره.
بعد از اینکه خرید بستنی خیاری با موفقیت به اتمام رسید، به طرف عمارت رفتن.

یه عالمه بستنی خرید تا اگه نصف شب یهویی دلش خواست، مردشو بیدار نکنه.

میدونست چانیول چقدر اون روزا خسته ست...
بی خوابی از صورتش میبارید. اصلا نمیخواست اذیتش کنه و بخاطر دوتا بستنی مجبور بشه نصف شب از خوابش بزنه.

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang