♡EVERGLOW♡

1.6K 311 24
                                    

-- خب حالا کی قراره ازدواج کنید؟
لبخند به همون سرعتی که روی لبشون اومده بود، محو شد و رنگ از صورت جفتشون پرید.
برای اون حرفا خیلی زود بود...خیلی!
وقتی به صورت خوشحال آقای پارک خیره شد، حس کرد از عذاب وجدانی که داره تمام وجودشو میگیره، نمیتونه جون سالم بدر ببره.
با چانیول داشت اون دو نفرو احمق حساب میکرد. نه تنها مادر و پدرش، بلکه با معامله ای که کرده بودن، داشتن سر یه دنیا کلاه میذاشتن.
خانم و آقای پارک چه حسی پیدا میکردن اگه میفهمیدن بچه شون برای داشتن وارث دست به تنظیم قراردادی بسته که بیشتر شبیه قرارداد خرید و فروش کالاست تا بچه دار شدن؟
قرار بود دنیا به این رسوایی بزرگ چه عکس العملی نشون بده؟ نه تنها خودش و رئیسش، بلکه تمام خاندان پارک تحت تاثیر این آبروریزی قرار میگرفتن.
کم کم حس کرد چقدر از امضا کردن اون قرارداد پشیمونه...
مرد بزرگتر وقتی فهمید منشیش توی موقعیت خوبی قرار نداره، با جدیت صداشو صاف کرد.
+ مامان... من و بکهیون تازه یه قدم بیشتر توی رابطه مون پیش رفتیم. لطفا اذیتش نکن!
-- تازه یه قدم جلو رفتید؟ پس میخواید بدون اینکه ازدواج کرده باشید، بچه هاتونو بدنیا بیارید؟
با این حرف، سریع لیوان آب سردی که جلوش بود رو برداشت و یه نفس سر کشید تا شاید خنکای آب بتونه داغی درونشو کم کنه.
چانیول دستشو محکمتر گرفت و نوازشش کرد اما نتونست تاثیری روش داشته باشه.
زن روبه روش درست میگفت.
اینطوری بچه هاش بدون ازدواج بدنیا میومدن و از اونجایی که خانواده پارک خانواده ای سنتی و پیروی آداب بود، دنیا خیلی سخت حضور بچه هاش رو به عنوان وارث قبول میکرد.
طبق قانون و ارزش های خانواده رئیسش، بچه هایی که به صورت قانونی و رسمی به دنیا اومده باشن، لیاقت وراثت و حکمرانی تاج و تخت پارک رو دارن.
آقای پارک دستشو روی بازوی همسرش گذاشت و کمی عقب تر کشیدش.
= عزیزم، بذار خودشون تصمیم بگیرن. انقدر بزرگ شدن که بتونن بد رو از خوب تشخیص بدن.
نفسی که توی سینه ش حبس شده بود رو بیرون داد. جو بینشون بخاطر بحث ازدواج تغییر کرده بود و کسی چیزی نمیخورد.
آقای پارک نگاه معناداری به پسرش انداخت اما چانیول فقط لبخند کوتاهی زد و برای تشکر از اینکه به تصمیمشون احترام گذاشته، سرشو تکون داد.
سکوت بینشون حاکم شده بود و صدایی به جز صدای برخورد قاشق چنگالایی که از میزای بغلی میومد، شنیده نمیشد.
با نوک چنگال، بروکلیشو اینور اونور کرد و نگاهشو به رئیسش داد.
اون هم بهش خیره شده بود و با چشمایی پر از عذرخواهی، ازش میخواست بخاطر مطرح شدن اون حرفای عجیب ببخشتش.
لبخندی زد و سعی کرد غذاشو تموم کنه. با اینکه نمیتونست صورت مرد و زن روبه روشو ببینه اما ناامیدیشونو کاملا احساس میکرد.
میدونست مادر چانیول چقدر برای ازدواج پسرش برنامه ریخته و دلش میخواد با انجام رسومات نوه دار بشن.
نگاه خیره شون طوری بود انگار داشتن فریاد میزدن: "باید ازدواج کنید!"
خانوم پارک امید داشت بالاخره پسرش کوتاه میاد و ازدواج میکنه اما مثل اینکه خبری از این حرفا نبود.
-- مواظب بکهیون هستی، چانیول؟ حداقل بهمون بگید باهمدیگه زندگی میکنید. باردار بودن اصلا آسون نیست. حالا که بکهیون دوقلو داره، واقعا شرایط سختی رو میگذرونه و باید به تمام نیازاش توجه بشه.
سرشو بالا آورد و لبخند شیرینی به حمایت های مادر رئیسش زد و در عوض، ضربه ملایمی رو روی شونه ش دریافت کرد.
+ معلومه که مراقبشم مامان.
-- خیلی خوبه... خیلی خوبه.

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now