♡OMENS OF THINS TO COME♡

1.6K 360 32
                                    


= بکهیون عزیزم!
خانوم پارک با قدم هایی که متانت ازش میبارید، به سمتش اومد و آروم بغلش کرد.
= خیلی وقته ندیدمت. پسرم باهات خوب رفتار میکنه؟
با اینکه خیلی نسبت به اون قرار شام بی میل بنظر میرسید ولی چانیول سعی کرده بود راضیش کنه.
جایی که دعوت شده بودن، یکی از بهترین رستوران های باربیکیو و استیک بود و حتی یونیفرم گارسون ها به طور اختصاصی طراحی شده بودن.
ساعت ها و اکسسوری هایی که کارمندها و گاسون ها داشتن، همه از برند و مارک خاصی بود.
چانیول بعد از ظهر گفت براش لباس گرفته، یه کت و شلوار مشکی با کروات طوسی...
انقدر اون لباس فیت تنش بود که براش سوال شد، رئیسش سایزشو از کجا میدونه؟
به لطف چن، تونسته بود خط چشم محوی پشت چشمش بکشه تا جذابیت و نفوذ نگاهشو بیشتر بکنه.
رئیسش هم یه کت و شلوار طوسی پوشیده بود و به اصرار بک که "لازم نیست این همه برای ملاقات با پدر و مادرت رسمی باشی"، موهاشو به طرز زیبایی شلخته وار روی صورتش پخش کرده بود.
+ معلومه باهاش خوب رفتار میکنم!
مرد بزرگتر با دلخوری خنده داری، جملشو گفت و صندلی رو برای دوست پسرش بیرون کشید.
+ مامان، میشه بازجویی از بکهیونو تمومش کنی؟ میدونم از همه چی خبر داری.
_ آقای پارک کجا هستن؟
برای اینکه اون بحث مزخرفو تموم کنه، نگاهشو به دور و اطراف چرخوند و دنبال پدر رئیسش گشت.
اولین بار بود همچین اتفاقی میوفتاد...
"زمان" برای رئیس پارک ارزش زیادی داشت و تاحالا پیش نیومده بود برای قراری دیر کنه.
نگرانی و استرس تمام وجودشو پر کرد.
نکنه پدر چانیول با رابطشون موافق نبود؟ شاید چون منشی ساده بود، آقای پارک ازش خوشش نمیومد؟ شاید میگفت سنش کمه و نمیتونه یه بچه به دنیا بیاره...
قبل از اینکه اونجا بیان، روزنامه صبح رو خونده بود.
بعضیا خیلی تحسینشون میکردن و به عنوان "زوج سال" میخواستن به دنیا معرفیشون کنن اما از نوشته آدم هایی که نظر دیگه ای داشتن هم خبر داشت...
"بیون بکهیون، یه آدم بی ارزشه و در برابر اون خانواده هیچی نیست. زندگیش هیچ نقطه عطفی در برابر پارک چانیول نداره و اصلا بهم نمیخورن"
از طرف دیگه، برای بدنیا اوردن وارثِ مهم ترین و بزرگ ترین خانواده کره، خیلی جوون بنظر میرسید.
حداقل باید برای این جایگاه تحصیلکرده تر بود، یکی که از لحاظ موقعیت اجتماعی از سطح بالایی برخوردار باشه...
خودش میدونست رئیسش چطور داره تلاش میکنه تا از تمام این حرفا دور نگهش داره.
در واقع، نباید روزنامه صبح به پنت هوسشون میرسید چون چانیول اصلا نمیخواست نزدیک کتابخونه ها و دکه های روزنامه فروشی و مجله بشه.
اون مرد حتی عادتی رو که هر روز صبح روزنامه میخوند رو بخاطر منشیش کنار گذاشته بود...
تمام سایت هایی که از رابطشون، مخصوصا بیون بکهیون، انتقاد کرده بودن، مطالبشون از بین رفته بود. مطمئنا همه این کارا رو چانیول بخاطرش انجام میداد اما باعث نمیشد خبرا رو متوجه نشه.
= همسرم رفته سرویس بهداشتی... الان میاد.
خانوم پارک لبخندی به صورت نگرانش زد.
= خب، نیویورک چطوره بکهیونی؟
آب دهنشو قورت داد و سعی کرد با دور انداختن نگرانیش، دو روز گذشته رو به یاد بیاره.
اون روزا خیلی عجیب پیش میرفت و هیچ توضیحی براش نداشت. درسته نقش بازی میکردن تا بقیه رو گول بزنن اما رفتاراشون حتی توی خلوت هم واقعی تر از یه زوج عاشق بود.
انگار توی ماه عسلشون بودن...
معذبانه خندید و سرشو پایین انداخت. مطمئن بود تا وقتی باردار نشه، نمیتونن به سئول برگردن... چانیول خیلی روی این قضیه پا فشاری میکرد.
_ اینجا مثل بهشت میمونه.
مادر چانیول حواسش بود منشی ریزه میزه چطور داره به پسرش زیر زیرکی نگاه میکنه.
= خوشحالم، واقعا خوشحالم.
سکوت سنگینی بینشون حاکم شد...
چانیول داشت منو رو میخوند و دونفر دیگه هم به بورد بزرگی که گوشه سالن درباره افتخارات رستوران نوشته شده بود، خیره بودن.
همشون منتظر آقای پارک بودن اما مرد بزرگتر حس میکرد پدرش هیچوقت برای دستشویی رفتن، انقدر طول نمیداد.
بکهیون متوجه نگاه های پشت سر هم و کلافه چانیول به ساعتش شد. لبخندی زد و آروم دستشو گرفت تا توجهشو جلب کنه.
_ هی... نگرانی، مگه نه؟
+ اشکالی نداره.
رئیسش آروم توی گوشش زمزمه کرد و اجازه داد دایره نامرئی که داشت کف دستش میکشید، ادامه پیدا کنه.
+ نمیتونم پیش مادرم تنهات بذارم. کی میدونه تا یه متر ازتون دور شدم، میخواد باهات چیکار بکنه؟
= چانیول؟
با صدای خانوم پارک، سر جفتشون بالا اومد.
= میتونی بری ببینی اون پیرمرد داره چیکار میکنه؟ خیلی دیر کرده.
لبخند اطمینان بخشی به چانیول زد و آروم گفت بدون نگرانی میتونه بره پدرشو چک کنه. اون مرد هم با آه کلافه ای، از جاش بلند شد و زمزمه کرد زود برمیگرده.
خانم پارک به رابطه ای که بین پسرش و منشیش بود لبخند زد، بنظر میرسید همه چیز داره به خوبی پیش میره.
تا چانیول از دیدشون خارج شد، سریع روی صندلی کنار بکهیون نشست و بهش نزدیک تر شد.
= میتونیم باهمدیگه صحبت کنیم؟
پسر کوچیکتر با چشمای گرد شده و ترسیده، آب دهنشو قورت داد و سرشو بالا و پایین کرد.
_ بله...
چن قبلا درباره همچین چیزی بهش هشدار داده بود که هیچ چیز برای خانوم پارک مهمتر و با ارزش تر از پسرش نیست.
خدا به خانواده پارک فقط یه پسر داده بود و تا جایی که بکهیون میدونست، بارداری ساده و معمولی نبوده.
خانم پارک قبل از بدنیا آوردن چانیول، بارها سقط جنین داشته و سالم بدنیا اومدن پسرش، یه موهبت بزرگ برای خانوادشون بوده.
زن روبه روش با دیدن ترسی که توی نگاهش بود، به خنده افتاد.
= اوه نه، نترس عزیزم. نمیخوام بخورمت که.
معذبانه لبخندی زد و سریع لیوان پر از آب روی میزو برداشت و تا قطره آخرش رو خورد.
اصلا نمیخواست به روی خودش بیاره ولی لرزش ریز دستاش همه چیزو لو میداد. سریع دستاشو زیر میز قایم کرد تا مادر رئیسش متوجه نشه.
هزارتا فکر خوب و بد به مغزش هجوم آوردن...
نکنه خانوم پارک متوجه الکی بودن رابطشون شده بود؟ یعنی درباره اون قرارداد چیزی میدونست؟
= ازت ممنونم...
با سردرگمی از شنیدن چیزی که انتظارشو نداشت، سرشو بالا آورد.
= ممنونم چانیولو قبول کردی.
خانم پارک آروم دستای سردشو گرفت و نوازش کرد.
= چانیولی که تو میبینی... یه آدم سوخته س که دورشو دیوار چیده...
_ سوخته؟
خنده خشک و عجیب خانوم پارک، دلهره بزرگ تری به قلبش انداخت.
= داستانش طولانیه... خود چانیول هیچوقت نمیخواد ازش حرفی بزنه... اما میبینم با تو چقدر مشتاقه اون دیوار ها رو بشکنه. میدونی چقدر رابطتون سوویت و رمانتیکه؟ به جای اینکه یه آدمی پیدا بشه و دیواراشو فرو بریزه، تو کاری کردی خودش دست به کار بشه. تو باعث شدی امید توی زندگیش بیاد... تو بهش نیرو و قدرت تازه دادی...
نگاه مستقیم اون زن توی چشماش، دلشو میلرزوند.
= فقط یه چیزی هست که ازت میخوام...
_ چی؟
= بهش اهمیت بده!

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin