🔞♡CHANCES, CHOICES, CHANGES♡

1.8K 364 29
                                    

بعد از اینکه مشخص شد یک درصد احتمال باردار بودنش وجود داره، چانیول گوشیشو درآورد تا بلافاصله به متخصص خانوادگیشون زنگ بزنه اما سریع جلوشو گرفت و اجازه نداد اینکارو بکنه.
هنوز ساعت 5 صبح بود و هیچ کیلینیکی باز نبود که بهشون خدمات بده. به جاش پیشنهاد داد با یه بیبی چک، کارشونو راحت تر بکنن و خوشبختانه داروخونه شبانه روزی فقط یه کوچه با آپارتمانش فاصله داشت.
لباساشونو سریع پوشیدن...
هرچقدر اصرار کرد پیاده هم میشه تا داروخونه رفت اما مرد بزرگتر قبول نکرد و با این دلیل که "با ماشین زودتر میرسیم" سوویچ ماشینو برداشت.
هیجان و درخشش داخل چشمای رئیسش انقدر زیاد بود که دلش نیومد مخالفت کنه... گرچه خودشم زیاد حال خوشی برای پیاده روی نداشت.
+ زودترین ساعتی که کیلینکا باز میکنن، 8 صبحه. از یکیشون میخوام ساعت 7 باز کنه، میتونیم بریم همونجا.
_ آروم باش، چانیول.
آهی کشید و همراهش وارد راهرویی شد که انواعی از بیبی چک ها داخل قفسه های مخصوصش آویزون بود.
_ ممکنه باردار نباشم...
مرد بزرگتر شونه ای بالا انداخت و سریع یکی از برندای بیبی چک های روبه روشونو برداشت. پشت سر چانیول ایستاده بود و با خجالت به پاهاش نگاه میکرد.
حس میکرد همه آدمای اونجا بهش خیره شدن. چانیول شخص مهمی توی کره محسوب میشد و عجیب نبود فروشنده ها شناخته باشنش.
همینطور که لباش آویزون بود و داشت به آدمایی که ممکن بود شناخته باشنشون فکر میکرد، چانیول دونه دونه بیبی چکا رو از روی بروشورهاشون مقایسه میکرد تا ببینه کدومشون دقیق تره.
چون هردوتاشون بار اول بود اون وسیله ها رو میدیدن و استفاده میکردن، با دقت دستورالعملشو میخوند.
_ اگه بیبی چک منفی شد، ویزیت دکترو کنسل کن... فقط وقتمونو تلف میکنیم.
مرد بزرگتر نگاهشو از وسیله های توی دستش گرفت و بهش خیره شد.
+ اگه تو اینطور میخوای، باشه.
بالاخره تونست برند مورد نظرشو انتخاب کنه و به طرف صندوق رفتن.
حس میکرد گونه هاش دارن آتیش میگیرن...
میتونست قسم بخوره صندوقداری که داشت از کارت رئیسش پول میکشید، میخواد باهاش لاس بزنه.
حتی با اینکه بیبی چک رو توی دست چانیول میدید و میتونست حدس بزنه مرد روبه روش به احتمال زیاد قراره پدر بشه اما همچنان با ناز صحبت میکرد و چشمکای ریز به دوست پسرش میزد.
بالاخره بیبی چک جهنمی رو خریدن و از اونجا بیرون اومدن.
روی صندلی ماشین نشست و با استرس، انگشتاشو طبق عادت داخل دهنش برد و گازشون گرفت.
اگه حال بدش بخاطر مسمومیت بود چی؟ اگه باردار نبود چی؟
چانیول حتما خیلی ناراحت میشد...
از دستپاچه بودن مرد روبه روش میتونست بفهمه چقدر هیجان زده ست. حتی سرعت ماشین هم بیشتر از همیشه بود.
وقتی به آپارتمانش رسیدن، پلاستیک مشکی روی صندلی عقب رو برداشت و از ماشین پیاده شد.
چانیول محض احتیاط سه تا بیبی چک خریده بود...
وقتی داشتن وارد خونه میشدن، مرد بزرگتر دستشو گرفت و به طرف خودش برگردوند.
+ من توی پذیرایی منتظرت میمونم، باشه؟
آروم سرشو تکون داد و خودشو به دستشویی رسوند. تا تنها شد، سریع لباسشو درآورد و دستورالعمل نوشته شده داخل بروشور رو موبه مو انجام داد.
بعد از تموم شدن کارش، روی در بسته دستشویی نشست و با استرس پاهاشو تکون داد تا جواب مشخص بشه.
هزارتا فکر و خیال توی سرش بود...
دوتاشون منتظر این لحظه بودن و درست نبود انقدر استرس داشته باشه اما دست خودش نبود.
داخل بروشور نوشته بود باید پنج دقیقه صبر کنه و میتونست قسم بخوره اون طولانی ترین زمانیه که توی زندگیش داره براش صبر میکنه.
گوشیشو برداشت و تایمرشو چک کرد. هنوز دو دقیقه دیگه مونده بود...
بلافاصله که گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن، بلند شد.
چشماشو بست و اولین بیبی چکو برداشت. با اینکه قلبش داشت توی دهنش میزد اما وسیله رو روبه روش گرفت و آروم لای چشماشو باز کرد.
برای یک لحظه نفسش بالا نیومد...
سریع دوتای دیگه رو برداشت و نمایشگرشونو چک کرد.
دهنشو با دست گرفت و اجازه داد اشکاش تمام صورتشو خیس کنن.
نتیجه سه تا بیبی چک مثل هم بود...
سرشو پایین انداخت و با بیبی چکایی که توی دستش بود، در دستشویی رو باز کرد. چانیول با شنیدن صدای در، سریع به سمتش اومد.
+ هی، مگه چیشده؟
بدون هیچ حرفی بازوشو گرفت و به سمت مبل وسط پذیرایی کشوندش.
در سکوت دوتاییشون روی مبل نشسته بودن و با اینکه قلب مرد بزرگتر برای شنیدن جواب توی دهنش میزد اما بکهیون هیچ حرفی از دهنش خارج نمیشد.
دیگه نمیتونست تحمل کنه...
+ بک؟!
با سر پایین افتاده، بیبی چکا رو توی دست رئیسش گذاشت و بی اختیار گوشه مبل جمع شد. داشت توی ذهنش عکس العمل چانیولو پیش بینی میکرد و از استرس لباشو گاز میگرفت.
_ ببخشید...
انقدر صداش آروم بود که شک داشت مردش شنیده باشه اما با حلقه شدن بازوهای بزرگی دور بدنش و جمع شدن جثه کوچیکش توی اون اغوش گرم و امن، اشکاش تند تند روی صورتش ریختن و نتیجه اون همه اضطراب، به هق هق بلندی تبدیل شد.
سرش به سینه چانیول چسبیده بود و پیرهنش از اشک خیس میشد.
+ ششش... آروم باش.
مرد بزرگتر چونشو روی سرش گذاشت و نوازشش کرد.
+ اشکالی نداره... میتونیم دوباره تلاش کنیم.
_ حس میکنم نا امیدت کردم...
+ ما قبلا درباره ش حرف زده بودیم. من همراه با تو دارم سعی میکنم یه بچه به وجود بیارم، تو که تنهایی اینکارو انجام نمیدی. پس حس بدی نداشته باش! خیلی ذوق داشتم، آره... اما هنوز تموم نشده، بک. ما میتونیم دوباره انجامش بدیم.
_ اما تو میخوای هرچه سریعتر یه بچه داشته باشی.
چانیول خندید و موهاشو بهم ریخت.
+ اگه دوست داشته باشی، میتونیم همین الان انجامش بدیم. قول میدم تا شب نشده حامله ات کنم.
با حرص، مشتی به بازوی گنده ش زد و عقب کشید. انقدر چانیول خندوندش و حواسشو پرت کرد که جواب منفی بیبی چکا رو از یاد برد.

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora