♡AROUND THE FIRE OF HEAVEN♡

1.7K 385 37
                                    

بعد از شرکت کردن در جلسه اضطراری که برای کمپانیش پیش اومده بود، با وجود خستگی زیاد بلافاصله خودشو به جزیره رسوند.
وقتی در خونه رو باز کرد، انتظار داشت چانیول و بکهیون مشغول خوردن صبحونه باشن اما تنها چیزی که از ورودش استقبال کرد، سکوت مطلق بود.
"پس حسی که بازیگرای فیلم ترسناک دارن، این شکلیه...!!!"
با قدمای آهسته از پله ها بالا رفت و خودشو به اتاق چانیول رسوند و بدون اینکه ورودشو اعلام کنه، یهویی درو باز کرد.
-- هی پارک چانیول، بیدار شو! خیلی کار داریـ...
تخت بدون اینکه کوچیکترین نشونه ای از صاحبش داشته باشه، تمیز و مرتب بود. بنظر میرسید دیشب هیچکس روش نخوابیده.
شاید اون دوتا رفته بودن پیاده روی صبحگاهی...
به فکرش رسید اتاق بکهیونم چک کنه. برخلاف چند دقیقه پیش، اینبار ضربه های کوتاهی به در زد.
-- هی بیون بکهیون. اونجایی؟
باز هم جز سکوت، چیز دیگه ای جوابشو نداد. دستش بالا اومد تا دوباره در بزنه اما یهویی خودش باز شد.
"ها؟ بیون یادش رفته در اتاقشو ببنده؟"
با کنجکاوی سرشو داخل برد که ببینه میتونه علت باز بودن درو پیدا کنه یا نه اما یه نگاه کوتاه کافی بود تا چشماش به اندازه توپ بیسبال گرد بشه.
بیون بکهیون توی آغوش پارک چانیول مچاله شده بود و دوتایی زیر پتو خوابیده بودن. البته وضعیت خیلی داغون تر از این حرفا بود، چون دوستش رسما سرشو داخل گردن منشی ریزه میزه اش فرو برده بود و طوری پهلوهاشو به خودش چسبونده بود که انگار اون پسر قراره از دستش فرار کنه.
پوزخند شیطانی روی لباش نشست.
پاورچین پاورچین وارد اتاق شد و چندتا عکس با زاویه های مختلف از اون دو نفر گرفت.
-- بذار برای کیم جونگین چندتا مدرک درست حسابی بفرستم.

-- بذار برای کیم جونگین چندتا مدرک درست حسابی بفرستم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

***

انگار تو سرش داشتن بمب میترکوندن ولی با این وجود، خیلی خوب خوابیده بود. طبق عادتش، ناله کوتاهی کرد و خواست بچرخه که...
احاطه شدن بدنش با اون گرمای دلنشین عجیب بنظر میرسید!
انگار یه نفر... بغلش کرده بود؟
چشماشو آروم باز کرد اما روبه روش هیچی دیده نمیشد. با برخورد شدید چیز سفتی به عضوش، ناله ش بلند شد.
"اون دیگه چه کوفتی بود؟ چوب رو تخت من چیکار میکنه؟"
ضربه ای که بهش خورده بود، خوابو از سرش پروند، خواست به خودش تکونی بده که سنگینی روی شونش اجازه نداد. سرشو پایین آورد تا عامل کوفتگی بدنشو پیدا کنه اما...
توهم آنفولانزاش اجازه نمیداد مانعو ببینه.
طبق توهمش، مدیرعامل پارک به فاصله چند اینچ توی گردنش فرو رفته بود و نفساش پوست گردنشو قلقلک میداد. اگه یه ذره دیگه خم میشد لباش کاملا روی لبای رئیسش قرار میگرفت.
یه ذره به در و دیوار نگاه کرد تا مغزش بیاد سرجاش ولی بیست دقیقه ای که منتظر بود، هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و باز هم توی همون پوزیشن مونده بودن.
خواست از جاش بلند بشه که سفت شدن حلقه دستای آقای پارک دور کمرش، چشماشو گرد کرد!
ناله خوابالوی زیر گوشش، گرمای پوست گونه مدیرعامل روی گردنش بهش میگفت: بیون بکهیون دیشب چه غلطی کردی؟!
داد بلندی زد و با تمام انرژیش، مرد توی بغلشو هل داد و سریع نشست. فریادی که زد باعث شد سرش تیر وحشتناکی بکشه.
از شدت درد، با دستاش سرشو چسبید و به پارک چانیولی که انگار سکته کرده بود، نگاه کرد.
+ بکهیون! حالت خوبه؟
صدای دورگه و خوابالوی رئیس، بیشتر ثابت میکرد چیزایی که چند دقیقه پیش دیده، واقعیت داشته. مرد بلند تر با نگرانی بهش نزدیک شد و کف دستشو روی پیشونیش گذاشت.
+ دیگه بدنت داغ نیست.
سعی کرد خودشو از اون دست گرم دور کنه. اتفاقات دیشب داشتن یکی یکی یادش میومدن...
"مشغول گردش توی جزیره بود که یهویی مچ پای راستش پیچ خورد و افتاد. بنظر میرسید نزدیک خونه باشه اما وقتی بارون شروع شد فهمید گم شده. شارژ گوشیش داشت تموم میشد و توی اون جنگل آنتن نمیداد. فقط تونست خودشو سریع زیر یه درخت چنار پنهان بکنه تا از ضربات شدید بارون در امان بمونه. بعد از اون... دیگه... دیگه چیزی یادش نمیومد!"
+ دیروز چه اتفاقی برات افتاد؟
گونه هاش از خجالت داشت آتیش میگرفت.
_ مـ..معذرت میخوام توی دردسر انداختمتون آقای پارک. قسم میخورم دوباره همچین چیزی تکرار نشه.
برخلاف انتظارش، مدیرعامل لبخند جذابی زد و دستشو بین موهای بهم ریخته ش برد.
+ اشکالی نداره ناجی من.
"ناجی من...؟"
اما برعکس بود!
پارک چانیول کسی بودش که زندگی بیون بکهیون رو نجات داد، اون مرد همیشه وسط یه دردسر بزرگ سر میرسید و نمیذاشت آسیبی ببینه.
حس میکرد اون لحظه میتونه از خجالت بمیره.
+ واقعا عیبی نداره بک.
سرشو بالا آورد و به رئیسش نگاه کرد. اون میدونست داره به چی فکر میکنه؟
+ اما خواهش میکنم دفعه بعدی بیشتر مراقب خودت باش. من قلبم ضعیفه... یبار دیگه بفهمم گم شدی، از استرس میمیرم.
چانیول همیشه بهش میگفت اشکالی نداره اگه دوباره اشتباه کنه، اون مرد مهربون ترین آدمی بود که تا حالا توی زندگیش دیده بود...
بکهیون همیشه اون مرد خوش قلب و دلسوز رو توی دردسر مینداخت و باعث میشد مثل یه بار اضافی، روی دوش رئیسش باشه.
به ملافه زیر پاش خیره بود و توی ذهنش خودخوری میکرد که دست آقای پارک زیر چونه ش نشست و سرشو بالا آورد.
+ بکهیون، بهت گفتم هیچ اشکالی نداره! لازم نیست صورتتو ازم قایم کنی.
-- خدای من! هنوزم میخواید بخوابید؟
با شنیدن صدایی به جز خودشون، با شدت سرشو به عقب چرخوند. کریس وو با پوزخند بزرگی، دستاشو توی سینش قفل کرده بود و بهشون نگاه میکرد.
-- صبحتون بخیر گنجیشکای عاشق. شب فوق العاده ای بود، مگه نه؟
چشمکی که کریس انتهای حرفش به بکهیون زد، باعث شد چشمای پسر کوچیکتر گرد بشه.
حس میکرد با گوجه فرنگی هیچ فرقی نداره، نفهمید چطوری خودشو روی تخت پرت کرد و زیر پتو قایم شد.
صدای خنده چانیول و کریس توی اتاق پیچید.‌ کیوت تر از اون پسر نمیتونست وجود داشته باشه.
+ کیوت...
-- بیاین پایین، صبحونه آماده س. امروز خیلی کار داریم.
بلافاصله که کریس از اتاق بیرون رفت، چانیول خم شد و آروم پتو رو از روی صورت قرمز منشیش پایین کشید.
+ همینجا بمون. صبحونتو برات میارم.
_ ا..اما...
+ هیچ امایی وجود نداره بیون بکهیون! مچ پات هنوز خوب نشده، این چند روز که اینجاییم باید تو خونه استراحت کنی. نگران نباش، من و کریس کارا رو انجام میدیم. به پرستار خصوصی گفتم بیاد ازت مراقب کنه.
هرکس دیگه ای به جز آقای پارک بود باهاش مخالفت میکرد اما نمیدونست چی توی وجود اون مرد هست که نمیتونه باهاش موافقت نکنه.
پارک چانیول شخصیت کاریزماتیک و با ابهتی داشت و اگر میگفت "نه"، همه باید ازش اطاعت میکردن.
دوباره سرشو آروم زیر پتو برد.
_ ممنونم آقای پارک.
+ هرکاری لازم باشه برات انجام میدم ناجی من... هرکاری!

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora