♡WHER THE HEART IS♡

1.5K 339 27
                                    


مقیم شدن توی عمارت خانواده پارک، همزمان با شروع دوماه سوم بارداریش بود. حالا داشت با چانیول از میون جنگل انبوهی که به خونه جدیدشون منتنهی میشد، عبور میکرد.

خونه...

این کلمه حس گرم و شیرینی رو به قلبش سرازیر کرد.

اصلا خونه چی بود؟ همیشه به جایی که توش استراحت میکردن، خونه میگفتن؟ اگه اینطوری بود، یه جور توهین حساب میشد.

برای بکهیون، خونه به آدمایی که توش زندگی میکردن تعلق داشت. یعنی میشد به آپارتمان کوچیک خودش هم "خونه" گفت؟

شک داشت...

ولی آره!

توی اون چندماه اخیر که چانیول باهاش زندگی میکرد، آپارتمانش هم اسم "خونه" گرفته بود. وگرنه قبل از اون مرد، اونجا خونه نبود.

توی تمام زندگیش، اون آپارتمان یه جای راحت بود که بتونه توش بخوابه و استراحت بکنه، جایی که از طوفان وحشتناک و سوز سرد زمستون دور نگهش میداشت، جایی که داخلش میموند تا فقط روزش تموم بشه.

یه جای بی روح و تاریک و کسل کننده...

اون آپارتمان به بکهیون تعلق نداشت که بهش "خونه" بگه. فقط توی اون مکان ساکن شده بود.

حالا قرار بود به یه خونه دیگه بره.

حس میکرد با گفتن اون کلمه، خیلی حس صمیمیت و خودمونی پیدا کرده. البته، خونه واقعی همچین حسی رو به آدم میداد.

چانیول توی اون عمارت با محبت و عشق خانوادش بزرگ شده بود ولی بکهیون همچنان حس غریبی توی دلش داشت.
شاید به خاطر همین بود که بهش میگفتن "خانواده"...

چون همه توی یه خونه زندگی میکردن و با خصوصیات همدیگه آشنا بودن؟ پس خانه همون خانواده بود و خانواده هم یعنی خانه....

بکهیون از زمانی که خانوادشو از دست داد، هیچ خونه ای نداشت.

وقتی دست بزرگی دست سردشو توی حصار گرم خودش گرفت، به سمت دوست پسرش که به جاده نگاه میکرد و حواسش به رانندگی بود، برگشت. چانیول میدونست چه حسی نسبت به زندگی کردن توی عمارت پارک داره.

+ نگران نباش، بک... عادت میکنی و کم کم اونجا رو هم خونه خودت میدونی.

سرشو تکون داد و لبخندی روی لبش نشوند.

مردش خوب میدونست باید چه حرفی رو توی چه موقعیتی به زبون بیاره، شاید بخاطر همین هیچوقت نمیتونست حرفاشو رد کنه یا فکر کنه دروغ میگه.

رئیس سابقش از تمام تکنیک های گفتاری استفاده کرده بود تا راضیش بکنه اما تنها دلیلی که قانعش کرد، سلامتی دوقلوها بود.

میترسید وقتی تنهاست، بلایی سر خودش و نخوداش بیاد و هیچکس نباشه کمکش کنه. از اونجایی که ییشینگ مجبورش کرده بود چند وقت از شغلش دور باشه، توی خونه گیر افتاده بود و نمیتونست بیرون بره.

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang