♡DEAL OR NO DEAL♡

1.6K 376 27
                                    

دقیقه ای نبود که بدون سرزنش ها و سخنرانی های چن راجب دردسرای اخیر، بگذره...
اینکه مرکز یه سری شایعات چرت و پرت باشه، واقعا سخت بود. حتی وقتی هیچکاری هم انجام نمیداد، بازم قرار بود به بدترین شکل ممکن قضاوت بشه.
ولی بکهیون همه اونا رو توی خودش میریخت و نگه میداشت. نگاهای خیره شون، پچ پچ های یواشکیشون، حتی توهینایی که بدون خجالت و رودربایسی توی چشماش زل میزدن و میگفتن.
-- احمقی؟
لبخندی روی لبش نشست.
چن واقعا بهش اهمیت میداد و ازش مراقب میکرد، اون همیشه اونجا بود تا بهش کمک کنه.
البته باید این حقیقتو میگفت که منشی مدیرمالی بدتر از همه اون آدما بود و رسما ترورش میکرد ولی حداقل طرف بکهیون بود.
-- میدونم مهربونی، بکی... اما نباید همیشه انقدر زیادی خوبی کنی. اونوقت آخرش دیگه چیزی برات نمیمونه. چرا درمورد شایعه ها به چانیول یا من، به عنوان دوستت، چیزی نگفتی؟ ما میتونستیم با همدیگه این مزخرفاتو تموم کنیم.
گرمای لذتبخشی قلبشو پر کرد.
جونگده همون برادر بزرگتری بود که هیچوقت نداشتش، میدونست اون مرد مهربونو چقدر نگران کرده...
هنوزم یادش بود که وقتی از ماموریت چین برگشت، چقدر با بوسه ها و محبتاش بخاطر آنفولانزا و مچ نابود شده ش، خفش کرده بود.
اینکه هربار لقب "دوست کوچولوی مظلوم و ساده من" رو بهش نسبت میداد، احساسات شیرینی رو توی وجودش پخش میکرد.
حتی اجازه نمیداد با مچ ضرب دیده ش زیاد راه بره و با وجود کارایی که کای روی سرش میریخت، بخشی از وظایف بکهیونو انجام میداد.
همیشه زمان ناهار بهش زنگ میزد و میگفت دست از کار بکشه و غذای مقوی بخوره، حتی یبار به مدیرعامل پارک زنگ زده بود و شکایت کرده بود که چرا انقدر ازش کار میکشه.
از افکاری که توی ذهنش پرسه میزدن، آروم خندید. چن بعضی اوقات واقعا نترس میشد...
_ متاسفم چن، میخوای برای جبران این همه حرصی که خوردی، بریم باهم فیلم ببینیم؟
هردوشون علاقه خاصی به فیلم داشتن، مخصوصا از اون فیلمای عاشقانه و مثبت هجده.
اگه برنامه های کاریشون اجازه میداد، باهم سینما میرفتن و آخرین فیلم رمانتیک اکران شده رو میدیدن. یا اینکه توی آپارتمان جونگده، فیلمای کلاسیک تماشا میکردن.
کی میدونست منشی مدیرمالی یه کلکسیون بزرگ از دی وی دی های فیلم قدیمی داره؟
-- قبوله... اما تو باید پولشو بدی.
با صدای کنترل شده ای بخاطر وجهه لوس دوستش، خندید.
_ حتما! به هرحال نتونستم یه هدیه درست و حسابی از چین برات بیارم، میتونم اینطور جبرانش کنم.
چن با بیخیالی نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بکهیون میتونست اعتراف کنه چشمای مرد روبه روش از اون گرد تر نمیتونست بشه.
-- خدای من! ساعت 3:30. به کای گفتم سر ساعت سه برمیگردم دفترش، منو میکشه...
دستی به شونه منشی ریزه میزه و خندون کشید.
-- من دیگه میرم، بکی. شنبه برای قرار سینما میبینمت. خدافظ.
بعد از اینکه چن از طبقه 44 بیرون رفت، پشت میزش نشست و مشغول انجام ادامه کارش شد.
دیگه کم کم داشتن به شروع پروژه چین و اون قرارداد مهم نزدیک میشدن.
تمام چیزی که برای آغاز عملیات نیاز داشتن، چند تا امضا از طرف سهامدارای چینی بود. حتی آقای وو هم به عنوان سهامدار ارشد، مدارکو امضا کرده بود.
داشت تند تند برنامه کاری مدیرعامل رو تنظیم میکرد که یهویی در اتاق رئیسش با شدت باز شد و آقای پارک با موهای بهم ریخته، به سمت آسانسور دوید.
چشماش از تعجب گرد شده بود و به رفتارهای عجیب اون مرد نگاه میکرد.
_ آقای پارک؟ جایی میرید؟ بنظر میرسه یه چیزی شده...
چانیول همینطور که پشت سر هم روی دکمه آسانسور میکوبوند تا سریعتر بالا بیاد، دستی به موهای پریشونش کشید.
+ بک... من... پدرم... بیمارستان...
اصلا نمیتونست روی جوابی که داره به منشیش میده، تمرکز کنه. بکهیون با چند قدم بزرگ، از پشت میزش بیرون اومد و به مدیرعامل آشفته نزدیک شد.
_ آروم باشید، آقای پارک! یه نفس عمیق بکشید و بهم بگید چیشده؟
نمیدونست چی توی چشمای پسر روبه روش بود که قلبشو وادار کرد یه کم آروم تر بزنه و نفس عمیقی بکشه.
+ پـ..پدرم... بیمارستانه. من باید برم...
_ میخواید باهاتون بیام؟
سکوت چند ثانیه ای که برقرار شد، بکهیونو سریع از سوالش پشیمون کرد. آقای پارک چه فکری درموردش میکرد؟ حتما خیلی فضول و پررو بنظر رسیده...
اگه رئیس بزرگ بیمارستان رفته بود، یعنی یه اتفاق بدی افتاده!
با این حال، اون فقط یه منشی ساده بود و حق هیچ دخالتی توی زندگی شخصی مدیرعامل پارک نداشت.
_ ا..اشکالی نداره ا..اگه نمیخواید...
با گرفته شدن مچش، حرف توی دهنش خشک شد.
+ لطفا باهام بیا... مطمئنا قدردان زحمتت هستم.
و چند دقیقه بعد، چانیول زیر نگاه تمام کارمنداش، دست منشیشو سفت چسبیده بود و تا پارکینگ دنبال خودش میکشید.

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now