♡FOR ALL THE WRONG REASON♡

1.4K 302 73
                                    


-- صبح بخیر، قربان.

پسری که فقط کمی از بکهیون قد کوتاه تر بود، وارد دفتر شد و بهش تعظیم کرد. از اینکه دائما لبه کتشو پایین میکشید، فهمید استرس بالایی داره.

اون حرکت زمانی رو یادش میورد که وقتی مدیرعامل بود، یه پسر ریزه میزه با استرس و لکنت به اتاقش اومد و باهاش  مصاحبه کرد.
با یادآوری اون خاطره شیرین، لبخندی روی لبش نشست.

حالا اون پسری که از شدت اضطراب نمیتونست درست بهش سلام کنه، بچه هاشو باردار بود. کی فکرشو میکرد به اینجا برسن؟
زمان خیلی چیزها رو عوض میکنه.

هنوزم اولین باری که بیون بکهیون رو دیده بود، دقیق به خاطر داشت. استرس از سر تا پاش میریخت... با اینکه رزومه تحصیلیش عالی بود اما هیچ تجربه شغلی نداشت.

توی صنعت اونا، تجربه سرمایه خیلی مهمی بود که میتونست مثل معلم خوب به آدما چیزای زیادی یاد بده. اگه میخواست روراست باشه، اصلا نباید بکهیون رو استخدام میکرد.

اون پسر جوون هیچ تجربه ای نداشت و چانیول کسی رو میخواست که توی انجام وظایفش حرفه ای باشه و بتونه بارهای بزرگی رو از دوش مدیرعامل برداره اما چیزی توی وجود اون پسر بود که باعث شد دوباره راجبش فکر کنه.

بیون بکهیون متفاوت بود و رئیسش خیلی خوب میتونست استعدادشو ببینه.

-- رئیس پارک؟ حالتون خوبه؟

با صدای منشی جدید، از افکارش بیرون اومد. لبخندی زد تا یکم از احساس ناراحتی و اضطرابش کم کنه.

+ اوه، بله. متاسفم، با دیدن شما یاد یه نفر افتادم.

لبخند نصفه ای که روی صورت پسر روبه روش نشست، نشونه دیگه ای از استرسش بود.

+ آقای کیم تهیونگ. درسته؟

دستشو جلو آورد.

+ از آشناییتون خوشوقتم... خواهش میکنم راحت باشید، من کسی رو گاز نمیگیرم.

تهیونگ موذبانه خندید و باهاش دست داد.

-- لطفا مراقبم باشید، رئیس.

+ بشین.

تا روی صندلی نشستن، پوشه ای که رزومه تحصیلی پسر تازه وارد داخلش بود رو جلو کشید و باز کرد. با دیدن نمراتش، یکی از ابروهاش بالا پرید.

کیم تهیونگ جزو تاپ ترین دانشجوهای دانشگاهش بود، فوق لیسانس مدیریت داشت و این برای یه منشی مدرک فوق العاده ای محسوب میشد. حتی توی دانشکده هم فعالیت داشت. با دیدن جمله "یه کم تجربه دارم" تک خندی زد.

خب از لحاظ ظاهری، رزومه تحصیلی کیم تهیونگ عالی بنظر میرسید.

+ تازه فارغ التحصیل شدی؟

-- بله قربان.

لحنش خیلی مودبانه و با اعتماد به نفس بود اما دستای مشت شده روی زانوهاش، چیز دیگه ای میگفتن. حتی میتونست قطره های ریز عرق رو که از کنار شقیقه هاش سُر میخوردن، ببینه.

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora