♡GENUINR HAPPINESS♡

1.7K 353 24
                                    

دست تو دست هم وسط پارک مرکزی شهر راه میرفتن و از هوای تازه لذت میبردن...
بعد از اینکه صبحونه شونو با کای و چن خوردن، سریع خودشونو به پارک رسوندن تا بتونن دوچرخه سواری کنن.
بکهیون هیچ ایده ای نداشت که قراره آخر مسیرشون به کجا ختم بشه چون هر چی میپرسید، چانیول بهش نمیگفت.
البته زیاد اصرار نکرد...
نمیخواست سوپرایز اون مردو با سوالاش خراب کنه.
+ دوچرخه سواری بلدی؟
_ راستش، زیاد...
با شنیدن صدای شاتر دوربین عکاسی، حرف تو دهنش خشک شد.
_ شنیدی؟!
رئیسش ایستاد و با تعجب بهش نگاه کرد.
هردوتاشون لباسای اسپورت با کتونی ورزشی پوشیده بودن که برای پیاده روی و گردش مناسب باشه. با اینکه زمستون تموم شده بود اما هوای سرد نیویورک مجبورشون میکرد سویشرت و هودی تنشون کنن.
+ چیو شنیدم؟
آب دهنشو با نگرانی قورت داد و سرشو به اطراف چرخوند تا بتونه منبع اون صدا رو پیدا کنه.
_ فکر کنم یکی داره دنبالمون میکنه و... ازمون عکس میگیره.
وقتی مرد روبه روش دستشو محکم تر فشار داد تا توجهشو جلب کنه، با اخمی که هنوزم نشونه ای از نگرانی داشت بهش خیره شد.
+ اشکالی نداره بک، اینا فقط چند تا پاپاراتزین. بهشون اهمیت نده... حس بدی داری؟ اگه فکر میکنی راحت نیستی، میتونیم برگردیم هتل و بقیه روزو همونجا بمونیم.
میدونست چقدر چانیول برای روزشون برنامه ریزی کرده تا رابطشون بین مردم شناخته تر بشه، اصلا دلش نمیخواست ناراحتش کنه.
حتی با وجود اینکه رئیسش هیچوقت طوری رفتار نمیکرد که انگار بکهیون مقصر چیزیه ولی نمیتونست بخاطر نگرانی ساده خوشیشونو خراب کنه.
_ نه، من مشکلی ندارم. بیا امروز فقط خوش بگذرونیم، هوم؟
مرد بزرگتر لبخند جذابی زد و دستشو دور شونش حلقه کرد.
+ خب کجا بودیم؟ آها! دوچرخه سواری بلدی؟
سرشو با خنده به نشونه "نه" تکون داد.
+ عالیه! میتونیم از اون دوچرخه ها بگیریم که دوتایی سوارش میشن، همونا که توی سریال کره های مامانم نشونش میدن. مطمئنا بقیه هم دوست دارن دوچرخه سواری دونفره ما رو ببینن، مگه نه؟
با صدای بلند زد زیر خنده.
مطمئنا اون دوچرخه ها رو دیده بود، چون خودشم معتاد کیدراما بود ولی انتظار نداشت آدمی مثل رئیسش که دائما سرش با کارای بیزینسی و تجارت شلوغه، از این چیزا سر در بیاره.
چانیول دستشو از روی شونش برداشت و بهش گفت یه گوشه پارک منتظر بمونه تا سریع بره و دوچرخه اجاره کنه.
هوا فوق العاده بود...
هنوز آفتاب خودشو به پارک مرکزی نرسونده بود و سرمای هوا، حس آسمون ابری رو به آدم القا میکرد. از اونجایی که هنوز صبح زود محسوب میشد، آدمای کمی برای دوچرخه سواری اومده بودن.
بعد از چند دقیقه، رئیسش با دوچرخه بزرگی به سمتش اومد. خیلی بزرگتر از چیزی بود که تصورشو میکرد.
بنظر میرسید هنوز نو باشه چون صندلی فلزیش بدون هیچ آسیبی هنوز پشتش وصل بود و رنگ سفیدش برق میزد.
وقتی نگاهش به مارک روی دوچرخه افتاد، چشماش گرد شد.
اون برندو فقط توی مجله دیده بود و میتونست اعتراف کنه یکی از لاکچری ترین برندهاس.
یه لحظه مغزش هنگ کرد...
مگه از اون دوچرخه ها هم توی پارک اجاره میدادن؟
_ این دوچرخه نوئه؟
چانیول یهویی ایستاد و ناخودآگاه دستش به سمت موهاش رفت، این نشونه ای بود که بکهیون دقیقا میدونست چه معنی داره...
رئیسش هروقت مچش گرفته میشد، با سافت ترین حالت چشماشو مظلوم میکرد و دستش بین موهاش میرفت.
+ خب... چیزی که اونا داشتن اجاره میدادن، خیلی کهنه و خطرناک بود. بنظرم بهتر بود یه دوچرخه جدید بخرم تا اینکه اون بدرد نخورا رو سوار بشم. این امن تره، مگه نه؟
آهی کشید و با ناامیدی نگاهشو برگردوند.
هیچوقت قرار نبود کارای چانیولو درک کنه...
با پولی که میتونست هزار نفرو از گرسنگی نجات بده، برای یه هفته گرون ترین پنت هوس نیویورک رو اجاره میکرد.
برای ناهار توی بهترین رستوران شهر، استیکی رو که پولش با قیمت ماشینش یکی بود رو میخورد و از کیفیتش غر میزد.
حالا هم که این دوچرخه...
_ چانیول! وقتی گفتم یه گردش ساده میخوام، یعنی زیاد پول خرج نکنی. نه اینکه...
به دوچرخه ای که مطمئن بود دیشب دقیقا از خود موناکو، کشور سازنده ش، مستقیم به اونجا اومده، اشاره کرد.
_ آخه این چیه؟
معلومه به عنوان منشی، کسی که برای زندگی رئیسش برنامه میچینه، از همه چیز خبر داشت!
دیشب پیام بانکی رو که برای چانیول ارسال شده بود و اطلاع میداد پول زیادی به حساب شرکت داخل موناکو واریز شده، دید.
اون مرد اوایل شب، دوچرخه رو خریده بود و امروز صبح با کشتی، به نیویورک رسیده بود.
دیشب با خودش فکر کرد رئیسش اون دوچرخه رو برای خودش خریده و خب همچین چیزی کاملا عادی بود که شاهزاده کره، یکی از بهترین برندها رو داشته باشه.
ولی برای قرار گذاشتن، اون وسیله گرون قیمت... زیادی بود!
+ دیر شده بیبی، دیگه خریدمش. اگه از پولام استفاده نکنم، پس باید چیکارشون کنم؟
"بیبی" کلمه ای بود که از دیشب تو دهن مرد بزرگتر افتاده بود، مدام بکهیون رو اونطوری صدا میزد و اصلا خبر نداشت با قلب اون پسر چیکار داره میکنه.
+ خب؟... اشکالی نداره اگه دوست نداری سوارش بشی، پولم حروم شده دیگه... مهم نیست.
با حرص نفس عمیقی کشید. چطور یادش رفته بود چانیول یه بیزینس مَن حرفه ایه؟ و تا وقتی معامله رو برنده نشه، از پشت میزش بلند نمیشه؟
حالا هم داشت از همون مهارتاش استفاده میکرد.
با بی میلی قبول کرد و بعد از سوار شدن رئیسش، روی صندلی فلزی دوچرخه نشست و بی اختیار دستاشو دور کمر دوست پسر موقتش حلقه کرد.
بدناشون کاملا بهم چسبیده بود...
_ منو محکم بگیر بک، نمیخوام زمین بیوفتیم.
معذبانه، دستاشو شل کرده بود تا بدنشون زیاد برخورد نداشته باشه ولی چانیول یهویی دستاشو از آرنج چسبید و سفت دور کمر خودش قفل کرد.
_ وقتی میگم محکم بگیر، منظورم اینطوریه! سفت بچسب که قراره کلی خوش بگذره.
وقتی دوچرخه با سرعت زیادی حرکت کرد، بی اختیار خودشو بیشتر به مرد بزرگتر چسبوند و سرشو از پشت توی کمرش قایم کرد تا سوز هوا، صورتشو نسوزونه.
پارک اونقدر بزرگ و قشنگ بود که دلش نیومد بیشتر از اون خودشو نگه داره و با ذوق به اطراف خیره شد.
شیطنتایی که چانیول انجام میداد، باعث میشد از ترس فریادای کنترل نشده ای بزنه و صدای خنده هاش تمام فضا رو پر کنه.
اونجا خیلی خلوت بود و میتونستن آزادانه صداشونو رها کنن و از دیوونه بازیهایی که برای اولین بار داشتن از همدیگه میدیدن، بلند بلند بخندن.

The Baby Deal "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now