"دارم بیهوش میشم."تهیونگ همونطور که زنگ درو به صدا در می آورد، کمر جونگکوک رو فشرد.
"نه. نمیشی، بیب."جونگکوک سر تکون داد و صاف بودن یقه پیراهنش رو دوباره چک کرد.
"چرا ، دارم غش میکنم. الان از حال میرم."
"پس شیشه ی شراب و میشکنی."
نالید "ته" و بطری رو محکم تر گرفت. "اگه منو دوست نداشته باشه چی؟"
تهیونگ دستش رو زیر کت بلیزرش برد تا پشتش رو نوازش کنه.
"او حتی قبل از اینکه ببینتت هم ازت خوشش اومده بود. اون کسی بود که می خواست ببینتت، سوییت هارت اینو یادت باشه."
جونگکوک نفس لرزونشو بیرون داد. "اگر فقط بخواد بهم بگه که چقدر برات نامناسبم چی و ..." جمله اش با باز شدن ناگهانی در قطع شد.
بدون بالا آوردن سرش تعظیم کرد و شراب رو جلو گرفت. "از آشنایی باهاتون خوشحالم ، آقای کیم."وقتی تنش و عصبانیتِ تهیونگ که کنارش وایستاده بود احساس کرد ، دوباره سرجاش صاف شد و نیم نگاهی نگران به دوست پسرش انداخت و با برگشتن نگاهش به در خودشم دچار تنش شد.
چون اون پدربزرگِ تهیونگ نبود.
مادرش بود.
" اینجا چیکار می کنی؟ " تهیونگ با لحن تندی پرسید.
لبخندِ زن شبیه به تهیونگ اما در عین حال کاملاً متفاوت بود و باعث نمی شد که قلب جونگکوک به لرزه دربیاد ، بلکه دل و روده اش به هم پیچیده بود.
"بی ادب نباش، تهیونگاا. اون قبل از اینکه پدربزرگت باشه، پدرِ پدرته."
چشماش به سمت جونگکوک چرخید. "به علاوه، پدربزرگت گفت که دوست کوچولوت رو برای شام آوردی. و ما می خواستیم باهاش آشنا شیم.""اون دوست پسرمه، مادر. بهتره اینو یادت بمونه."
جونگکوک خودش رو به تهیونگ نزدیک تر کرد و حتی توی اون موقعیت پر تنش، از شنیدن اینکه تهیونگ اونو دوست پسرش خواند، توی دلش ذوق کرد.
هنوز آداب و معاشرت خودش رو فراموش نکرده بود، سرش رو کمی خم کرد.
"از آشنایی باهاتون خوشحالم، خانم کیم."مادرِ تهیونگ داشت دهانشو باز می کرد تا جواب بده اما تهیونگ حتی اجازه نداد شروع کنه. "پدر بزرگ!" صدا زد و جونگکوک رو به خودش نزدیک تر کرد تا بتونه به داخل هدایتش کنه و از کنار زنی که لبخندِ مصنوعیش روی لبش ماسیده بود ، رد شد.
چند لحظه بعد ، مردی با موهای آبیِ یخی ، پیراهن طلایی ساتن و شلور یخی زاپ دار از پله ها پایین اومد. کیم سانگچول، یکی از بهترین طراحان مدِ جهان که شرکت اش رو در سن بیست و پنج سالگی تأسیس کرده بود.
واقعاً مردی قابل تحسین که تهیونگ داستانهای بیشمار و شگفتانگیزی ازش برای اون تعریف کرده بود که پدربزرگ و مادربزرگش در دگو کشاورز بودند و به سختی میتونستند سانگچول رو به مدرسه بفرستند. به خاطر همین اون خونه می مونده و به دوخت لباس هایی که مادرش می فروخت ، کمک می کرد و از اونجا بود که جرقه ی شغلش زده شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/292952401-288-k361755.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐈 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐨𝐭 𝐓𝐨𝐨 𝐁𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡 | [𝐤𝐨𝐨𝐤𝐯]
Fanfiction•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫𝐲: تهیونگ دوباره ازش پرسید "پس به توافق رسیدیم اِنجل، هوم؟" جونگکوک حس می کرد داره صبرش رو از دست میده. سرشو بلند کرد و درِ جعبه رو بست. "باعث افتخارمه ، ددی." تهیونگ سمتش رفت ، چونه ی جونگکوک رو با انگشتش کمی بالا آورد و برای گذاشتن...