جونگکوک به جواهراتش که روی میز چیده شده بود ، نگاه کرد.
از ساعت رولکس اش گرفته تا ستِ دستبندهای کارتیر و حلقه های ورساچه اش.آخرین هدیه اش که کنار زنجیر مورد علاقه اش آویزون بود ، گردنبند دیگه ای بود که تهیونگ براش خریده بود.
گردنبندی پر از جزئیات ظریف و درهم پیچیده که وقتی دوست پسرش اونو بی خبر دور گردنش بسته بود ، گونههای جونگکوک حسابی داغ شده بود.از داخل آینه به گردنبندِ جدیدش خیره شد، انگشتش رو روی حروف آویزش کشید. به این فکر می کرد که از زمانِ آشنایی شون تهیونگ براش هدیه های زیادی گرفته ولی اون هنوز چیزی براش نگرفته بود.
اون هیچ وقت زنجیر نقرهایِ خودشو درنمی آورد، حتی موقع حموم کردن، همیشه اونو دور گردنش داشت، مثل یه یادآوری بود که تهیونگ همیشه پیششه و اون میخواست تهیونگ هم یه هچنین چیزی داشته باشه.
کارت اعتباری طلایی داخل کیفِ پولش وسوسه کننده بود ، اما نمی خواست از پول تهیونگ براش کادو بخره ، کارِ مسخره ای بود.
با آهی مصمم، ژاکت و کفشهاش رو برداشت و با یه هدف تو ذهنش بیرون رفت.
برای خریدنِ یه چیز خاص برای دوست پسرش.
بین راهش موجودی اش رو از ATM چک کرد و خوشحال شد وقتی دید پولش بالاخره کمی جمع شده.
از اونجایی که هزینه ی تحصیلِ دانشگاه و اجاره اش رو تهیونگ داده بود ، دستمزدی که از کارِ پاره وقتش بدست می آورد خوب جمع شده بود و جونگکوک فقط یه وقتایی برای غذا گرفتن ( البته اگر تهیونگ کل فروشگاه رو تو خونه اش خالی نکرده بود ) یا وسوسه ی زدنِ تتوی جدید ، خرجش می کرد. تتوی مار حلقه زده دور ساعدش با فکرِ تتو زدن، تپید.درسته که پول اش کمی پس انداز شده بود، اما هنوزم اونقدری نبود که جونگکوک بتونه از پسِ جاهایی مثل تیفانی و بوسلاتی (برند های معروف جواهرات)بربیاد.
مایه تاسف بود ، چون تهیونگ لایق بهترین ها بود، اما جونگکوک نمی تونست بهترین ها رو بهش بده.
با این حال ، می تونست بهترین هایی که در توانش بود براش انجام بده.جونگکوک جواهر فروشی های مختلف رو امتحان کرد و اینبار با مشکل جدیدی روبرو شد ، پول داشت ولی چیزی که تو ذهنش بود رو پیدا نمی کرد.
نمی خواست فقط یه چیزی برای تهیونگ بخره ، یه هدیه ی معنادار می خواست.
میخواست دوست پسرش همونطوری که جونگکوک به زنجیر نقرهایش نگاه می کرد به اون هدیه نگاه کنه.
دلش می خواست وقتی عصبانیه باهاش بازی کنه و با لمس کردن اون جونگکوک رو یادش بیاره.ناامیدی اش هر بار که با دست خالی از فروشگاه بیرون می رفت، بیشتر میشد و البته خیلی از فروشنده ها بهش مدل ها و ایده های مختلفی رو پیشنهاد کرده بودند ولی به همون اندازه که مفید بود ، هیچ چیز نمی تونست جونگکوک رو کاملاً راضی کنه.
مطمئناً که اون انگشترهای زیبا و دستبندهای کار شده بنظرش زیبا بودند ، اما در همین حد ، چیز خاصی نداشتند.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐈 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐨𝐭 𝐓𝐨𝐨 𝐁𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡 | [𝐤𝐨𝐨𝐤𝐯]
Fanfic•𝐒𝐮𝐦𝐦𝐞𝐫𝐲: تهیونگ دوباره ازش پرسید "پس به توافق رسیدیم اِنجل، هوم؟" جونگکوک حس می کرد داره صبرش رو از دست میده. سرشو بلند کرد و درِ جعبه رو بست. "باعث افتخارمه ، ددی." تهیونگ سمتش رفت ، چونه ی جونگکوک رو با انگشتش کمی بالا آورد و برای گذاشتن...