𝐏𝐚𝐫𝐭 24🥥

964 154 47
                                    

توپ رو بین دستاش نگه داشت و جلوی چرخشش رو گرفت.

یه گروه مرد با کت و شلوارهای گرون و کیف های مشکی به دست ، مثل کلون های ترسناک داخل خونه این طرف و اون طرف می رفتند.

"اوه ، متاسفم"

جونگکوک عذرخواهی کرد و قبل از اینکه چشماش به دوست پسرش بیفته ، سرش رو خم کرد.

با بالا آوردن سرش ، تهیونگ رو دید که بین ابروهاش خط افتاده و شونه هاش منقبض شده بود ، مضطرب به نظر می رسید.

صدای اعتراض آمیزی که از گلوش خارج می شد رو فرو برد و مقابلِ میل شدیدش برای رفتن سمت دوست پسرش و پرسیدن مشکل ازش مقاومت کرد.

نمی تونست این کار رو با وجود اون گروهی که اونجا می چرخیدند ، انجام بده.

اونا ترسناک بنظر می رسیدند ، مثل یکسری ربات‌ که همگی لباس‌ ست به تن داشتند و شب‌های جمعه‌شون رو با فکر راه‌هایی برای کشتن همسرشون می‌گذروندند.

"مشکلی نیست سوییت هارت ، کارمون اینجا تموم شده بود." تهیونگ آهی کشید ، لب هاش شکل یه خط صاف به هم فشرده شد و دوباره سمت اون گروه برگشت.

جونگکوک سر تکون داد و توپ رو نزدیک سینه اش گرفت.
"اگر کارم داشتی توی آشپزخونه ام." و کوتاه سرش رو برای اون گروهِ کلون طور تکون داد ، کاناپه رو دور زد و به آشپزخونه رفت.

یه بطری آب از توی یخچال برداشت و روی صندلی نشست.
چیز زیادی از صحبت هاشون نمی‌شنید، فقط زمزمه‌های آروم و صدای عمیق تهیونگ که با تن صدای جدی ای که همیشه موقع کار ازش استفاده می کرد ، مشغول صحبت بود.

مطمئن نبود که چه مدت رو تو آشپزخونه گذرونده ، پشت میز نشسته بود و سعی می کرد توپش رو روی بینی‌اش بچرخونه که صدای باز و بسته شدن در ورودی و بعدش صدای جیر جیر کاناپه زیر فشار یه وزنِ سنگین رو شنید.

"میتونی بیای بیرون، جونگکوک."

جونگکوک از روی صندلی بلندِ آشپزخونه پایین پرید و توپش رو برای سگ‌ها روی زمین گذاشت تا باهاش بازی کنند.

آهسته از آشپزخونه خارج شد و به اتاق نشیمن برگشت ، چشم‌هاش به تهیونگ که روی کاناپه نشسته بود و با دستاش صورتش رو پوشونده بود ، افتاد.
امروز رسمی لباس پوشیده بود، یه پیراهن سفید که اولین دکمه اش باز بود و یه شلوار بند دار ، بی نهایت هات و سکسی به نظر می رسید و پارچه ی پیراهنش از پشت لباس بخاطر شونه های ظریف اما پهنش در حال کشیده شدن بود.

"تو خوبی؟" جونگکوک با تردید پرسید ، سمت کاناپه قدم برداشت و جلوی تهیونگ ایستاد. انگشتاش رو بین موهای تازه تیره شده اش فرو برد و هارمونیِ رشته های سیاه رنگ رو با پوست برنزه اش تحسین کرد.

تهیونگ سرش رو تکان داد و قبل از اینکه به پشتی به کوسن ها تکیه بده ، آهی از بینی اش بیرون داد"پدر و مادرم دارن سعی می کنند ازم شکایت کنند."

𝐈 𝐅𝐨𝐫𝐠𝐨𝐭 𝐓𝐨𝐨 𝐁𝐫𝐞𝐚𝐭𝐡 | [𝐤𝐨𝐨𝐤𝐯]Where stories live. Discover now