part 1

3.6K 157 2
                                    

سئول سال ۲۰۱۷
مثل روزهای گذشته تا غروب آفتاب تو کتابخانه مشغول درس خواندن بود سال دوم دبیرستان بود و سعی می کرد درسهاش رو با نمره ی خوبی پاس کنه تا در آینده به دانشگاه خوبی بره و شغل مناسبی برای خودش پیدا کنه.
نگاهی به ساعتش کرد،ساعت نزدیک به هفت بود همون لحضه صدای زنی رو از بلند گو شنید که داشت به دانش آموزا و دانشجوها میگفت که قبل از ساعت هفت کتابخانه را ترک کنند
با کلافگی پوفی کشید و کتاب هاش رو بست سویشرت طوسی رنگش رو تنش کرد و بعد از برداشتن کتاب هاش از کتابخانه خارج شد
از کتابخونه تا خونه اش حدود نیم ساعت راه بود ، هوا سرد بود انگار زمستان زودتر از موعودش رسیده بود هنسفری‌اش رو تو گوش هاش گذاشت و اهنگ مورد علاقش رو پلی کرد.
(Sing for my life by sia)
همون لحظه آسمون سئول تیره شد و بلافاصله بعدش بارون گرفت.
خداروشکر می‌کرد که خانوادش تو سئول زندگی نمیکنن وگرنه همین الان پدرش زنگ میزد و می‌گفت هرجایی که هست بمونه تا بادیگاردهاش خودشون رو با ماشین بهش برسونن و از این بارون نجاتش بدن.
پدر و مادرش هرچقدر هم که آدم های شریفی بودند ولی بعضی چیز ها رو برای تک پسرشون ممنوع کرده بودنند ، قبل تر ها ،قبل از اینکه پدر و مادرش به آمریکا سفر کنند حتی اجازه ی پیاده روی هم نداشت چون همیشه مادرش میگفت دنیای بیرون وحشتناکه و هرلحظه باید منتظر خبر بدی از دنیای عجیب بیرون باشی، به خیال خودشون داشتن از تک پسرشون مراقبت می‌کردند ولی دریغ از اینکه بدونن حسرت چه چیز های ساده ای تا الان به روی دل پسرشون مونده بود
اون پسر هیچ چیزی تو زندگیش کم نداشت
همین الان هم در این سن به تنهایی خونه ی بزرگی داشت که آرزوی  هرکسی بود
و تمامی اینها به لطف خانواده ی عزیزش بود
نمی‌دونست چقدر داره راجب این مسائل فکر می‌کنه ولی موقعی که سرش رو بالا گرفت و با خونه ی لوکسش رو به رو شد فهمید نیم ساعته که داره با خودش حرف می‌زنه.
ریموت در رو از جیبش در آورد و دکمه اش را زد به محض ورودش به حیاط خانه اش یکی از خدمتکار ها و بادیگاردش به سمتش آمدند و تعظيم نود درجه ای به ارباب خانه کردند
پسر اما به شدت از این حرکت ها بدش می‌اومد ، دوست نداشت کسی ارباب صداش کنه یا حتی دوست نداشت دورش این همه محافظ و خدمت کار باشد ولی همه ی اینها به خواست خانوادش بود و نمیتونست مخالفتی کنه.
به سمت در ورودی رفت و داخل شد با قدم های آهسته خودش رو به آشپزخانه رسوند، آبی خورد و گلوش رو صاف کرد .
خواست برگرده  که دستی به شونه هاش نشست ، کی  کسی جرعت اینکار رو با ارباب خونه داشت ، قطعا می‌دونست که به غیر از جین هیونگش کس دیگه ای نیست با لبخند برگشت و به صورت هیونگش که چهار سال ازش بزرگتر بود نگاه کرد جین هم متقابلا لبخندی زد و لب باز کرد : جونگکوکا بلاخره برگشتی ، داشتم نگرانت میشدم گفتم نکنه وسط درس خوندن از حال رفته باشی، میدونی بعضی وقتها با خودم میگم منم اگه مثل تو اینقدر درس خون بودم قطعا الان دکتر یا مهندسی میشدم ولی حیف که فقط یه مدلم
جونگکوک با پر حرفی همیشگی جین لبخندی زد و همونطور که از کنارش رد میشد: هیونگ تو همین الانش هم بدون درس خوندن این همه موفقی مطمئن باش اگه منم شونه های پهن یا صورت بی نقصی مثل تو داشتم درس خوندن رو میزاشتم کنار و به فکر پول در آواردن از جذابیت هام میشدم
جین که از تعریف های همیشگی کوک راضی به نظر می‌رسید به صورتش نگاه کرد و ادامه داد: اووووو اینجا رو باش کی از جذابیت حرف میزنه آقای جئون شما مرز های جذابیت رو جابه جا کردی این حرفها رو به ما نزن که!
کوک با صدا خندید و وسط خنده به جین خیره شد: خب بسته اینقدر هندونه نزار زیر بغل من ، شام چی داریم؟
-متاسفانه هیچی نداریم چون خانم هیون تا سه روز رفته مسافرت و ما مجبوریم با شکم گرسنه بخوابیم
-پس هیونگ محض رضای خدا یک بار هم که شده دست بکن تو جیبت و غذا سفارش بده،نترس با یه بار غذا گرفتن کسی بی پول نمیشه
-شما که از ما پولدار تری شما دست بکن تو جیبت و واس هیونگ غذا بگیر
کوک خواست جوابش رو بده ولی یه لحظه به خودش اومد که داره مثل بچه ها با هیونگش سر غذا بحث میکنه ، از اینکار حسابی خندش گرفت و همونطور که به طبقه‌ی بالا می‌رفت از پله ها داد زد: خب پس هیونگ مثل اینکه امشب واقعا باید با شکم خالی بخوابیم
و بعد این حرف لبخند ریزی زد
اون میدونست با اینکه جین یه مدل بود ولی حسابی شکمو بود و مطمئنا بخاطر شکمش هم که بود غذا رو سفارش میداد
همونطور که وسایل هاش رو روی تخت دونفرش میذاشت به این فکر کرد که چه خوب شد که پدر و مادرش قبل رفتنشون از پسر دوست صمیمیش که جین باشه خواسته بودن که اگه مشکلی نداره با کوک زندگی کنه
پدر و مادر جین هم خانواده ی پر ابهت و آبرو داری بودن که در حال حاضر تو چین زندگی میکردن
جین یه خواهر هم داشت به اسم جیسو که با سن کمش شرکت مد خودش رو تو سئول اداره می‌کرد
چند ماه دیگه میشد دوسال که داره با جین زندگی میکنه
و از این بابت کلی راضی بود
با اینکه جین چهارسال ازش بزرگتر بود ولی بعضی وقتها یه کارهایی می‌کرد که کوک فکر می‌کرد اون فقط یه پسر ۸ ساله‌ست
با فکر اینها خودش رو به حموم رسوند و دوش مفصلی گرفت هودی و شلوار شیری رنگش رو تنش کرد و به سمت آشپزخونه رفت تا ببینه خبری از غذا هست یا نه که همون لحظه با بسته شدن در دید که جین با دوبسته مرغ سوخاری به سمت میز غذا خوری میره: جونگکوکا فکر نکنی چون دلم سوخت واست غذا گرفتما ، نخیر به فکر شکم خودم بودم
+میدونم هیونگ ، و خیلی از این بابت خوشحالم که یه هم خونه ای شکمو دارم
بعد از این حرف جفتشون بلند خندیدن و با نشستن پشت میز با ولع شروع کردن به خوردن!
بعد غذا کوک به سمت حیاط رفت تا طبق عادت همیشگی کمی تو فضای بیرونی خونه قدم بزنه و غذاش رو هضم کنه
ولی بعضی وقتها با وجود نگبان و دو سه تا از بادیگارد هاش خجالت می‌کشید و سریع به داخل خونه میرفت
بعد از نیم ساعت قدم زدن به داخل خونه رفت که دید جین روی کاناپه درحالی که داشت برنامه ی آشپزی میدید خوابش برده به سمتش رفت و چند باری صداش کرد ولی جین از جاش تکون هم نخورد پس تصمیم گرفت تا بزاره همونجا بخوابه رو به یکی از خدمتکار ها کرد و گفت که براش پتو ببرن و روش رو بکشن
به دنبال این حرف خودش هم به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید حقیقتا باید برای امتحانات آخر ترم آماده میشد و بخاطر همین موضوع بیشتر اوقات تو کتابخونه میموند و درس میخوند ، ذهنش خسته بود دلش هیجان میخواست ، همون چیزی که حتی نمی‌دونست احساسش چجوریه ، پدرش مدیر عامل یه شرکت دیزاین داخلی خونه تو سئول بود و خب تو چند سال اخیر اینقدری شرکتش سر و صدا ایجاد کرده بود که پدرش شعبه ای دیگه هم تو آمریکا زد و از دوسال پیش مدیریت اینجا رو به برادرش داده بود،البته موقت و خودش شخصا شرکتی که تو آمریکا داشت رو اداره می‌کرد،پدرش همیشه از اینکه باید جونگکوک مهندس بشه و وارث شرکت هاش بشه حرف می‌زد، بالاخره اون تنها فرزندش بود و وارث تمامی این پول ها و دارایی ها و جونگکوک هیچوقت دلش نمی‌خواست همچین کسی بشه دوست داشت بعد اتمام درسش رشته ی عکاسی رو انتخاب کنه و بره و همه جای دنیا رو بگرده و از تک تک مردمشون عکس بگیره ولی هیچوقت همچین اتفاقی نمی افتاد چون حتی اون با خودش این حرفها رو به زور میزد چه برسه به اینکه بخواد به خانوادش در موردش بگه ، دوست نداشت پدرش رو شرمنده کنه پس همیشه آخر حرف های پدرش لبخندی میزد تا بهش بفهمونه که هرچی پدرش بگه رو انجام میده
تو همین فکر ها بود که گوشیش زنگ خورد ، روی تخت غلتید و گوشیش رو از کیفش درآورد با دیدن اسم دوستش لبخندی زد و جواب داد: اوووووو ببین کی زنگ زده چا ایون وو عزیزم‌،قربان منت رو سر ما گذاشتید
ایون وو که از طرز حرف زدن کوک خندش گرفته بود گفت : سلام به تو ای فرزند مسیح ، حال شما چطور است ؟ فکر می‌کردیم با حضرت مریم در آن دنیا به سر می‌برید ولی نگو زنده اید و به ما سر نمیزنید
کوک از خنده قرمز شده بود: هی آجوشی مسخره بازی تموم کن میدونی که درگیر درس هامم اونی که وظیفش بود زنگ بزنه تویی
-آجوشی عمته پسره ی عوضی خوبه ازت بزرگترما، اگه نبودم معلوم نبود چجوری میخواستی حرف بزنی باهام،بعدشم درجریان درسات بودم فعلا هم نمیخواستم بهت زنگ بزنم ولی دلم طاقت نیاورد دلم واس خنده هات تنگ شده بوده بچه ، اگه کاری نداشتی بیا بهم یه سر بزن خوشحال میشم
گاد اینجارو داشته باش چه افتخاری نصیبم شده آجوشیم داره حرفهای قشنگ بهم میزنه
-بسه دیگه پرو نشو هی هیچی بهش نمیگم هی میگه آجوشی ، درد آجوشی ، من و باش به کی هم زنگ زدم
-اع آجوشی ناراحت نشو که،  مطمئن باش آخر هفتم رو برات خالی میکنم و باهم میریم بیرون یا تو بیا اینجا
-اره فکر خوبیه پس آخر هفته منتظرم باش ، من میام اونجا
-باشه،منتظرم
و بعد این حرفش تلفن رو قطع کرد و روی تخت گذاشت دلش برای ایون وو تنگ شده بود ، اون یکی از دوستای قدیمیش بود که همسایه ی قدیمی‌شون هم بحساب میومد ، درسته که مثل جین ۴ سال ازش بزرگتر بود ولی هیچوقت هیونگ صداش نمی‌کرد چون خودش دوست نداشت و همیشه به کوک میگفت تا با اسم صداش کنه ، درواقع کوک تو کل زندگیش سه تا دوست بیشتر نداشت، دوتاشون که جین و ایون وو بودن و یکی دیگشون یکی از همکلاسی هاش بود که یک سالی میشد باهم دوست بودن و از قضا این اولین دوست کوک بود که همسنش بود ،درواقع هیچوقت با کسایی که همسنش بودن دوست نشده بود و برعکس بقیه ی خانواده ها پدر کوک از این موضوع خوشحال بود و همیشه میگفت که چون عقل و شعور پسرش بیشتر از سنشِ پس براش هم بهتره تا با افراد موفق و بزرگتر از خودش معاشرت کنه تا زندگیش به سمت موفقیت بره،ولی کوک حالا یه دوست همسن به اسم لی نو داشت و از این بابت هم راضی بود چون لی نو مثل خودش درس خون ولی پر از شیطنت بود که هیچوقت نمیذاشت حوصله کوک سر بره
نگاهی به ساعت کرد ، ۱۱ شب بود و الان باید می‌خوابید چون برای پسر با انظباطی مثل کوک بعید بود که بخواد بعد ساعت ۱۱:۰۱ بخوابه،چشم‌هاش رو بست و به خواب فرو رفت


با صدای ساعتش از خواب پرید و بعد کش و قوسی که به بدنش داد به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت و بعد از خالی کردن مثانش آبی به صورتش زد
ساعت ۷ صبح بود و با اینکه امروز تعطیل بود و مدرسه نداشت  ولی نمی‌خواست از درس خوندش عقب بمونه پس گوشیش رو برداشت و به لی نو زنگ زد و ازش خواست تاباهم به کتابخونه برن و درس بخونن
ساعت یک ربع به هشت بود که در کتابخونه رو باز کرد و واردش شد با دیدن لی نو لبخندی زد و به طرفش رفت کتاب هاش رو رومیز گذاشت و به پسر رو به روش سلام داد
لی نو هم جوابش رو داد و بعد از احوال پرسی مختصری مشغول درس خوندن شدن ساعت نزدیک ۱۲ بود که کوک برگشت به لی نو نگاه کرد ولی در کمال تعجب دید که از ساعت ۱۰:۳۰ تا الان لی نو یک صفحه بیشتر نخوانده بود ، از قیافش معلوم بود که فکرش مشغوله پس کتابش رو بست و کنارش نشت و به بازوش زد : هی هی بچه کجاهایی ، خودت اینجایی ولی فکرت اینجاها نیست
لی نو لبخندی زد: فکرم چند روزیه مشغوله کوک نمیتونم درست و حسابی درس بخونم
کوک یکی از ابروهاش رو بالا داد و خیره نگاهش کرد: نکنه قضیه عشق و عاشقیه؟ هااااا ؟ اگه هست بگو ها ، خودم بعدا بفهمم تیکه تیکت میکنم!میدونی که
لی نو خندید و گفت : نه بابا چه عشق و عاشقیی، چیز زیاد مهمی نیست ولی خب ذهنم و مشغول کرده دیگه
-مطمئنی چیز مهمی نیست ! آخه چیز غیر مهم که فکر آدمو مشغول نمیکنه ؟ میکنه
و بعد تموم شدن حرفش نیشخندی زد تا پسر رو به روش متوجه کنایش بشه
لی نو برگشت سمتش: آه میدونی کوک من به هیچکس در مورد این قضیه نگفتم ولی فکر کنم تو باید بدونی ، چند روز پیش که داشتم از مدرسه بر میگشتم یه آجوشی جلوم و گرفت و گفت "تو مدل یا آیدولی؟" منم بهش گفتم نه و اون با ذوق گفت که از من خوشش اومده و ازم خواست تا به کمپانی بیگ هَووس که خودش یکی از منیجرهاش بود برم و اودیشن بدم برای آیدول شدن راستش اولش خندم گرفت ولی بعد به کارتی که بهم داد نگاه کردم و یه لحضه احساس کردم چقدر دلم میخواد آیدول شم ، میدونی که این کار ریسک بالایی داره امکان داره هیچوقت دبیو نکنی ولی نمیدونم چرا اون لحضه اینقدر دلم خواست تا تو آینده آیدول باشم و از اون روز دارم به این موضوع فکر میکنم
کوک که به خوبی از احساس پسر مطمئن بود سرش رو تکون داد و گفت: ببین لی نو نمیخوام حرفهای فلسفی بهت بزنم ولی اگه دوست داری که آیدول شی پس برو دنبال رویا و هدفت ولی اگه هدف اصلیت این نیست و به چیز دیگه هم فکر میکنی باید بگم که بیخیالش شی چون تو هنوز حتی مطمئن هم نیستی
لی نو به چشمهای پسر نگاه کرد و با تردید دهن باز کرد: تو چی؟ هدف تو چیه؟‌تو واقعا دوست داری مهندس بشی؟
کوک بهتر از همه میدونست که چی میخواد اون دلش می‌خواست آزاد باشه ولی خب متاسفانه اون تک پسر خانواده بود و باید به خواسته های خانوادش تن میداد شاید اگه برادر بزرگتری داشت میتونست به سمت آرزوهاش بره ولی حالا که فقط خودش بود مجبور بود تا روی علایقش پا بزاره
با کمی مکث جوابش رو داد: آره دوست دارم ، من دوست دارم مهندس شم ، پس میرم به سمت هدفم
لی نو لبخندی زد و گفت : پس باید با خانوادم در موردش حرف بزم چون فکر کنم من هم هدفم رو پیدا کردم
هر دو پسر لبخندی به هم تحویل دادن و بعد خوردن ناهار راهی خونه هاشون شدن
تو راه کوک داشت به لی نو فکر می‌کرد و به آیدول شدنش ، اگه روزی لی نو آیدول میشد قطعا کلی به خودش میبالید که دوست آیدول داره
با ورودش به خونه طبق معمول جین رو دید که مشغول نگاه کردن به برنامه ی آشپزیه،جین آشپزی رو خیلی دوست داشت ولی معمولا حسش رو نداشت تا غذا درست کنه یا حتی میخواست حرص کوک رو در بیاره با این کار هاش ، کوک سرفه ای کرد و جین سرش رو برگردوند و با تعجب به کوک نگاه کرد : ساعت پنج هم نشده چه زود برگشتی؟
-حقیقتا امروز زیاد حس درس نبود
-اووووو موسیو اولین باره این حرف ها رو ازت می‌شنوم، داری از درس خوندن زده میشی نه؟
-نه حقیقتا امروز لی نو زیاد حال نداشت و وقتی خواست بره منم باهاش از کتابخونه در اومدم چون حس و حالم رفته بود
-چرا حال نداشت؟ چیزی شده؟
کوک با یاد آوری لی نو لبخندی زد و ماجرا رو به جین تعریف کرد،جین به جز چند باری که لی نو رو تو خونه دیده بود هیچ برخورد دیگه ای باهاش نداشت ، بعد از حرفهای کوک جین با حالت تفکرانه لب باز کرد: خوب لی نو خوشگله ولی نه به خوشگلی من ، بازم به نظرم میتونه شانسش رو امتحان کنه اگه رو هدفش تمرکز کنه و فکر و ذهنش رو بده بهش قطعا بهش میرسه
کوک که به خودشیفتگی جین عادت کرده بود ، روی پای جین دراز کشید: میدونی هیونگ داشتم فکر میکردم اگه من یه روز آیدول شم قطعا خیلی خنده دار میشه نه؟ چون از جمله چیز هاییه که هیچوقت تو زندگیم بهش فکر نکردم
جین با خنده گفت:از کجا میدونی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته ، مثلا منو ببین! کی فکرشو می‌کرد مدل شم ؟هوم
-اوه هیونگ باشه فهمیدیم که شما مدل هستید
و بلافاصله خنده ی بلندی رو از سرداد
جین با انگشت اشارش ضربه ای به پیشونیش زد:  دلتم بخواد!باید افتخار کنی که یه همخونه ی معروف داری
-همخونه ی معروف میتونم بپرسم چرا دیگه سر عکس برداری نمیری
-نمیرم چون دلم میخواد،پولام که تموم شد باز میرم ،ولی بدون شوخی سر عکس برداری قبلی خیلی اذیت شدم و فعلا نمیخوام کاری رو قبول کنم
جین راست می‌گفت،فعلا اونقدری پول داشت که تا ۴۰ سالگیش بشینه و هیچ کاری نکنه،بعد از اتمام حرف هاشون کوک به سمت اتاق رفت و همون لحضه صدای لب تاپش بلند شد ، ایمیلی رو از طرف مادرش دید که گفته بود باهاش تماس بگیره چون به شدت دلتنگشه، کوک هم که دلش برای صدای مادرش تنگ شده بود سریع گوشیش رو برداشت و تماس تصویری گرفت بعد از چند ثانیه صورت مادرش رو روی صفحه دید و لبخندی از سر ذوق زد
-سلام اوما خوبی
-سلام کوکی قشنگم من خوبم تو خوبی ؟ جین خوبه؟
-آره اوما ما خوبیم ، چه خبر؟پدر حالش چطوره
مادرش که مثل همیشه ادب و احترام پسرش رو دید لبخند زد
-پدرت هم حالش خوبه ، اتفاقا دلش به شدت برات تنگ شده بود ، داشت برنامه می‌ریخت که بعد امتحان های آخر سالت یا به سئول برای دیدنت برگردیم یا ترتیبی بدیم که تو بیای و چند هفته ای پیش ما بمونی
-وای اوما نمیدونی چقدر دلم بقل کردنتون رو میخواد که
-عزیزم. راستی از درسات چه خبر طبق معمول آقای هانسه با پدرت در تماس بود و از تو میگفت بهش،اینقدری این مدت از تو تعریف کرد که پدرت هرجا میشینه اسم تو رو لب هاشه
آقای هانسه مدیر مدرسه ی کوک بود که از قضا دوست پدرش هم بحساب میومد
-اوه ، آقای هانسه به من لطف داره،من فقط وظیفم رو انجام میدم اوما
-عزیزم لازم نیست به خودت فشار بیاری ، خوب غذا بخور این مدت ، اگه بفهمم حتی یه کیلو از وزنت کم شده پا میشم میام سئول اول تورو از پنجره ی طبقه ی سوم میندازم بیرون بعد جین رو که حواسش به پسرم نبوده
کوک با حرف های مادرش خنده ی بلندی کرد
-اوما جین هیونگ همیشه حواسش به من هست من اینجا خوبم و همه چیز طبق روال عادیه، شما اونجا مراقب خودتون باشید
-قربون پسر قشنگم برم که دلم براش یه ذره شده ، چشم رو هم بزاری این دو ماه گذشته و تعطیلات رسیده ، پس قشنگ درست رو بخون و مواظب خودت هم باش تا موقعی که محکم بغلت کنم،باشه؟
-چشم چشم،منتظرتون هستم
و بعد از فرستادن بوس هوایی به همدیگه تماس رو تموم کردن
با به یاد آواردن پدر و مادرش لبخندی زد ، اون از دار دنیا سه تا از دوست هاش و خانوادش رو داشت که براش مهم ترین فرد ها بودن،فامیل آنچنانی نداشتن ، بعد از فوت پدربزرگش عموی بزرگترش با دخترش به فرانسه رفتن و موندگار شدن. دو سال پیش هم عموی کوچیکش که ۳۷ سال سن داشت شرکت پدرش رو تو سئول اداره می‌کرد و زیاد باهم رفت و آمد نداشتن
پدر بزرگ و مادربزرگ مادریش هم وقتی خیلی بچه بود فوت کردن و از سمت مادری فقط یه خاله داشت که تو سوئد زندگی می‌کرد
خانوادشون همینقدر پراکنده بود و خب هیچکس اون یکی رو به یاد نداشت
به خاطر همین همیشه به خودش میگفت خانواده ی من فقط چند نفرن ، پدر و مادرم و دوستهام...

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now