part 10

1.8K 55 0
                                    

-خوشحالم که بعد از سالها دوباره دور یه میز جمع شدیم
پوزخندی از حرف مادرش زد و جام شرابش رو کمی چرخوند و به رقص مایع قرمز رنگ خیره شد
-منم خیلی خوشحالم خاله جون و خب این خوشحالیم با بودن تهیونگ بیشتر شده...
-شما برای همدیگه مقدر شدید ، تنها زمانی می‌درخشید که تو یه قاب دیده بشید...
تهیونگ حرفی نمیزد و شنونده ی مکالمه ی مادر و دختر خاله اش شد
-نظر تو هم همینه تهیونگ؟
هیونا با ابروی بالا رفته پرسید و منتظر نگاهش کرد
کمی از شرابش نوشید و با مکث طولانی ای اون رو روی میز قرار داد
-اگه منظورتون اون ارثیه ی گرانبهای پشت این قاب هست ، باید بگم البته...
و پوزخندش رو پر رنگ تر کرد
-تهیونگ مراقب حرف زدنت باش
-اشکالی نداره خاله جان ، بلاخره طول میکشه تا به من عادت کنه...
سعی کرد کمتر تو بحث های مزخرف خانواده اش شرکت کنه و به عروسک کوچولوی توی خونه اش فکر کنه
یعنی غذا خورده بود؟
چیکار میکرد؟
اصلا از کی تا حالا اینجور چیزها براش مهم شده بود...
حتما چون دوست نداشت وسط رابطه ی خشنشون از حال بره بهش فکر می‌کرد و نگرانش می‌شد
اره حتما همین بود..‌
-هیونا ، عزیزم من باید یه سر به وکیلم بزنم ، اشکالی نداره که تنهاتون بزارم؟
-راحت باشید خاله جون...
-تهیونگ حواست به هیونا باشه و باهم برگردید خونه ، میگم ازتون پذیرایی کنند...
و بدون حرف دیگه ای از اون اتاقک مخصوص غذا خوری خارج شد
با رفتن مادرش نفس آسوده ای کشید
به هر حال دیگه مجبور نبود محتاطانه برخورد کنه
هیونا خوب می‌دونست که تهیونگ هیچ علاقه ای بهش نداره ولی بخاطر نشنیدن غر غر های مادرش مجبور بود در ظاهر باهاش کنار بیاد
طولی نکشید که خدمتکاری وارد اتاق شد و جام هاشون رو با شراب دیگه ای پر کرد
-مادرت زیادی به فکرمونِ
-بهتره بگی بیشتر به فکر اون ارثیه است ؛ درست مثل مادر خودت
-به هر حال تو مجبوری باهام کنار بیای تهیونگ ، و طولی نمی‌کشه که وابسته ام میشی
-زیادی مطمئن حرف نمیزنی؟
و با پوزخندی تمام شرابش رو سر کشید
مزه ی متفاوت شراب متعجبش کرد و کمی گره ی ابروهاش رو پر رنگ تر کرد
-به هر حال مطمئنم که این اتفاق می افته...
و چشمکی نثار صورت جدی تهیونگ زد
توجهی به هیونا نکرد و به رو به رو خیره شد
کمی سرش گیج میرفت و گرمای بیش از حدی رو متحمل شده بود
دکمه ی بالای لباس مردونه اش رو باز کرد تا کمی راحت تر نفس بکشه
-گرمه...لعنتی...
زیر لب زمزمه کرد و با دست کمی خودش رو باد زد
نمی‌دونست چرا ولی تمایل بیش از حدی به برقراری رابطه ای با عروسکش داشت ، طوری که می‌خواست فورا اونجا رو ترک کنه و تا خود صبح داخل کوک بکوبه...
هیونا که رفتار تهیونگ رو دید لبخندی زد و کمی یقه ی لباسش رو به پایین هدایت کرد
بلند شد و روی تهیونگ خم شد ، طوری که حالا خط سینه اش رو به روی چشم‌های پسر خاله اش بود
-چه غلطی میکنی!
با تحکم گفت و خواست بلند شه که هیونا زودتر اقدام کرد و مچ دستش رو فشرد
-نگاه کن تهیونگ ، به هر حال که تمام بدن من برای توعه...
و کف دست تهیونگ رو روی برآمدگی سینه اش قرار داد
رفتار های تهیونگ غیر قابل کنترل شده بود ، طوری که هیچ ذهنیتی از اتفاق های پیش افتاده نداشت
بدون اینکه بدونه، کمی به سینه های هیونا فشار وارد کرد و نتیجه اش ناله ای از زبون دختر رو به روش شد
هیچ تصوری از کاری که داشت می‌کرد نداشت ولی این رو خوب می‌دونست که الان فقط نیاز به سوراخی داره تا با تمام قدرت داخلش بکوبه
دختر رو به روش کمی دامنش رو بالا زد و روی پای تهیونگ نشست
شروع کرد به تکون خوردن روی عضوش و اون رو بی قرار تر از همیشه کرد
با عصبانیت چونه ی هیونا رو گرفت و شروع کرد به بوسیدنش
طوری که بعد از چند ثانیه مزه ی خون رو درون دهانش احساس کرد
هیونا لبخند شیطانی ای روی لب هاش به نمایش گذاش و با بلند شدنش ، تهیونگ رو هم بلند کرد
-اینحا نه ، بریم خونه عزیزم...
**
تشنه اش بود و چاره ای جز پایین رفتن نداشت
تهیونگ هنوز به خونه نیومده بود و این بیشتر کلافه اش میکرد
تو تاریکی قدم برداشت و با ریختن آبی درون لیوانش شروع کرد به مزه کردن و رفع تشنگی اش
در عالم افکارش غرق شده بود که صدای باز شدن درب ورودی خونه رو شنید
چشم هاش رو ریز کرد تا دید بهتری در تاریکی داشته باشه
حتما تهیونگ بود
به افکارش لبخندی زد و خواست قدمی برداره که قامت تهیونگ رو همراه هیونا در چهارچوب در دید
اون دو سخت در حال بوسیدن هم بودند
طوری که تهیونگ بوسه های شلخته ای روی گردنش می‌گذاشت نشون از بی طاقتی اش میداد
دستش رو جلوی دهانش قرار داد و فشاری بهش وارد کرد تا صدایی از خودش خارج نکنه
نمیتونست باور کنه
صحنه ی رو به روش به شدت برای قلب کوچکش سنگین بود و درد عظیمی رو در اعماق قلبش احساس می‌کرد
لیوان توی دستش رو کمی فشرد تا از درد قلبش کم کنه
اون تهیونگ بود که داشت با لذت و آرامش هیونا رو میبوسید
طوری که هیچوقت کوک رو نمیبوسید...
حتی نفهمید کی اشک هاش صورتش رو خیس کردند
-آههه...اوممم...آه ته...تهیونگ...
صدای ناله های هیونا درست مثل خنجری بود که به قلبش فرو میرفت
-میخوامت ... همین الان...
این صدای تهیونگ بود...ابن صدای تهیونگ بود که داشت ملاحضه ی هیونا رو می‌کرد
پس چرا هیچوقت اینجوری با کوک حرف نمیزد ؟
-بریم اتاقت تهیونگ...
اتاق تهیونگ!؟ همونجایی که کوک اجازه ی ورود رو بهش نداشت ...
با بلند کردن هیونا توسط دستهای تهیونگ نگاهش رو دزدید تا شاهد رفتنشون به اون اتاق نباشه
به محض شنیدن صدای بسته شدن درب قدم هاش رو تند کرد و وارد اتاقش شد
همونجا روی زمین نشست و اجازه داد اشک هاش صورتش رو خیس کنند ...
نمی‌دونست چند ساعته که اونجا نشسته و داره به تهیونگ فکر میکنه...
کمی بعد تصمیم گرفت ذهنش رو آزاد کنه و دوش کوتاهی بگیره
خواست سمت حمام قدم برداره که درب اتاقش با شدت باز شد و طولی نکشید که تهیونگ رو در تاریکی اتاق دید
پسر بزرگتر با خشم سمتش قدم برداشت و اون رو روی تخت انداخت
-ته...تهیونگ...
-ببند دهنتو
و با خشم لباس هاش رو از تنش خارج کرد
با خوردن هوای آزاد به پوستش هینی کشید و کمی خودش رو به عقب متمایل کرد
نه نمیتونست الان باهاش رابطه داشته باشه
نه الان که میدونست با هیونا رابطه داشته
-نزدیکم نشو تهیونگ
-زبون باز کردی
از مچ پای کوک گرفت و اون رو سمت خودش کشید
ولی قرار نبود این سری کم بیاره ... نمیخواست جلوی تهیونگ عروسک خیمه شب بازی اش به نظر برسه...
-ولم کن...نمیخوام بهم دست بزنی
-چیشده هار شدی
با بغض سر بلند کرد و به مردمک های گشادش که مطمئن بود اثر مشروب سنگینیِ خیره شد
-اره هار شدم ... نمیخوام اون دیک لعنتی ات که چند لحضه پیش توی اون دختر بود رو درونم حس کنم ... میفهمی؟ منم آدمم...عروسکت نیستم.‌‌..
-چجوری ازم دوری میکنی وقتی بدنت داره خلافش رو ثابت میکنه
و دوباره سمت پسر کوچکتر قدمی برداشت
-نزدیکم نشو عوضی ... نزدیکم نشو ... خوابیدن با آدم ها برات مثل سرگرمی اره؟؟؟
با فریاد گفت و اشک هاش رو در دیدرس تهیونگ قرار داد
با خشم غرید و دست به کمربندش برد
-پس میخوای خشن باشم ، هوم؟
و از سگگ کمربندش گرفت...
بدون دادن فرصتی به کوک فورا بدن پسر کوچکتر رو با ضربه های محکمش نقاشی کرد و رد کمربند رو روی تن ظریفش کاشت...
کوک اشک میریخت ولی خودش هم میدونست که این اشک از درد بدنش نیست
اون از درد لذت می‌برد...این درد ، درد قلب شکسته اش بود...
-که دست رد به سینه ی من می‌زنی، اره؟
و ضربات بعدی اش رو محکم تر روی بدنش فرود اوارد
با ندیدن ریکشنی از جانب کوک پوزخندی زد و بدون حرفی از اتاق خارج شد ...
با خروج تهیونگ صدای هق هقش رو بلند کرد و درد قلبش رو فریاد زد
چیکار باید می‌کرد...چیکار میتونست بکنه...
باید کنار می اومد؟...آره باید کنار میومد...
نه نمیتونست از تهیونگش ، از اربابش دست بکشه...
**
چه میدونست که روزگارش این میشه ، عاشق  کسی شده بود که نباید میشد ، تنش توسط عشقش زخمی  شده بود ولی چرا حتی زخم هاش هم دوست داشت؟
"اون منو دوست نداره ولی چرا من دوسش دارم؟"
تو همین فکر ها بود که بلاخره تصمیمش رو گرفت ، دستش رو به میز جلوش گرفت و با کمکش بلند شد .
با قدم های آروم  خودش رو سمت درب اتاق تهیونگ رسوند
با انگشت اشارش ضربه ای به در زد و با صدایی که میدونست شنیده میشه گفت:
-ارباب  ، من آماده ی خدمت  گذاری ام...
**
با درد شدیدی در معقدش پلک هاش رو از هم فاصله داد و روی تخت نیم‌خیز شد
اتاق خودش بود...
تازه اتفاقات شب گذشته رو به یاد اوارد و لبخند تلخی رو مهمون لب هاش کرد
بعد از رفتن به جلوی درب اتاق تهیونگ، اون با بی رحمی تمام چندین و چند ساعت باهاش خوابید و حتی نگذاشت روی تخت اتاقش استراحت کنه و اون رو به اتاق خودش منتقل کرده بود...
زندگی چقدر بی رحم بود
این زندگی ای نبود که جونگکوک می‌خواست... نه این نبود...
با حس خیسی ای به پهلو چرخید و نگاهی به ملافه ی زیرش انداخت ...
خون...
خونریزی کرده بود...پس درد بیش از حدش بخاطر این بود...
حالا چجوری به تهیونگ‌ میگفت...
کاش خودش میدونست که باید چیکار کنه...
خواست از روی تخت بلند شه که با تیر کشیدن باسنش از کارش منصرف شد ...
همون لحظه درب اتاق باز شد و قامت تهیونگ در چهارچوب در دیده شد
فورا ملافه رو روی خودش کشید تا از دیده شدن خون روی تخت جلوگیری کنه ...
-چه عجب بلند شدی ...
لبخند تلخی زد و سری تکون داد
-زبونت رو خوردن ... اون دهن بی مصرفت رو باز کن و با کلمات بازی کن...
-ب..بله...
-بلند شو ، باید صبحانه بخوری ...
-من...من گشنم نیست
-اول صبحِ و تو هنوز چیزی نخوردی ! یعنی چی که گشنه ات نیست ، پاشو میگم...
-نه...نه من ...
با اومدن تهیونگ به سمتش ملافه رو بیشتر در دستهاش فشرد
تهیونگ بدون توجه به جونگکوک ملافه رو از روی تنش کشید تا اون رو وادار به بلند کردن کنه ولی با دیدن خون روی تخت ابروهاش رو بهم گره زد...
-چرا نگفتی!
-من...من فقط...
-فقط چی! میترسیدی؟
-نه نه اینطور...
-چرا دقیقا همینطوره
پوزخندی زد و دست به سینه شد
-و خیلی هم خوشحالم که ازم میترسی...همینجا بشین و تکون نخور...
تهیونگ دستور داد و از اتاق خارج شد ...
بعد از چند دقیقه با جعبه ی سفید رنگی وارد اتاق شد و بعد از بستن درب روی تخت خیز برداشت
-برگرد
-چی؟
-گفتم برگرد
رنگ از رخسارش پرید ، از تهیونگ بعید نبود که همینجا دوباره باهاش بخوابه و دردش رو دوبرابر کنه...
-من...
-جونگکوک...گفتم...برگرد
شمرده شمرده و با تحکم گفت
ناچار اخمی کرد و به سختی روی تخت برگشت
با خوردن دستهای تهیونگ به پهلوهاش کمی لرزید که از چشم های تیز بین پسر بزرگتر جا نموند
-نترس
با پایین کشیده شدن همزمان باکسر و شلوارش هیسی از روی سرما کشید
-شل کن خودت رو
-می...میخوای چیکار .... کنی
-یه پانسمان ساده است
با ریخته شدم مایعی روی باسنش که میدونست بتادینِ ، کمی جابه جا شد و اجازه داد پسر بزرگتر زودتر کارش رو انجام بده
-میخوام این رو واردت کنم
و تامپون رو به جونگکوک نشون داد
-تکون نخور
-اون...اون چیه!
-تامپون...برای تمیز کردن لخته های خونِ داخل باسنته!
(شری نوشت| تامپون وسیله ای است پنبه ای مشابه نوار بهداشتی که درون مهبل قرار گرفته و با جذب خون مانع بیرون آمدن آن از بدن می‌شود و نخی در انتهای آن وجود دارد که مانع گیر کردن تامپون در مهبل میشود)
با ترید نگاهی به اون پنبه ی هجیم شده ی که نخی بهش وصل شده بود انداخت
یعنی باید اون رو درون خودش جای میکرد؟
با تردید سری تکون داد که تهیونگ دست به کار شد و تامپون رو به آرومی وارد معقدش کرد
-چند ساعت دیگه خودم درش میارم ... دست نمیزنی بهش ... فهمیدی؟
-اوهوم ... ولی ....
-میدونم ، درد داره...ولی تو که از درد بدت نمیاد، هوم! میگم بیان و روتختی رو عوض کنن و یه چیز بیارن بخوری ، من باید برم کمپانی!
و بدون حرفی از اتاق خارج شد ...
رفت...همینقدر ساده ...
چرا درد کشیدن جونگکوک براش یه شوخی بود!
تلخ خندید و ملافه رو دوباره روی خودش کشید ...
**
-تهیونگ...
-چی میخوای
-جونگکوک...جونگکوک کجاست
-نمیخواد تو نگرانش بشی جیمین
-ولی هستم
پوزخندی زد و یک تای ابروش رو بالا فرستاد
-واقعا! از کی؟ از زمانی که شریک جنسی ام شده!
-اون...اون بچه است تهیونگ ... داری زندگی اش رو نابود میکنی
-به خودم مربوطه
-تهیونگ تو میخوای اون رو یه روز مثل من یا برده های دیگه ات ول کنی، چرا باهاش بازی میکنی!
قدمی سمت جیمین برداشت و اون رو بین دیوار و بدن خودش حبس کرد
-من که تورو ول نکردم عروسک ... نکنه حسودی میکنی!
-احمق نشو ... جفتمون میدونیم که آخر تمام رابطه هات همینه ... چه قولی بهش دادی ! بهش گفتی تا آخر کنارشی؟ یا...
-نه ... قولی بهش ندادم ، و اون قراره تا آخر عروسک من بمونه...
-عروسک! هیچ ازش پرسیدی که از این کلمه خوشش میاد یا نه!
-مهم اینکه من خوشم بیاد نه اون...
-تهیونگ...تاثیر میذاره ... تو زندگی اش تاثیر میزاره! داری براش کد درست میکنی ، کد های که فقط متعلق به خودته...
با حرفهای جیمین گره ی ابروهاش رو پر رنگ کرد و قدمی به عقب برداشت
-بهتره از جلوی چشم هام گم شی جیمین!
-گم شم که چی؟ حقیقت قضیه تغییر میکنه؟
-خفه شو ... گفتم برو بیرون وگرنه تضمین نمیکنم که سالم از استدیو بفرستمت بیرون
پسر کوچکتر لب باز کرد تا حرفی بزنه که درب استدیو بازشد و قامت یونگی در معرض دید قرار گرفت
-اوه تهیونگ خیلی خوشحالم که میبینمت ، این روزها دیدنت شده آرزو، کجاهایی پسر!
و پشت کیبرد ها قرار گرفت
-یه سری کار سرم ریخته...
-راستی از جونگکوک خبر داری ، دلم براش تنگ شده
اخمی کرد و با جا کردن دستهاش در جیب شلوارش سمت درب قدم برداشت
-نه!
کوتاه گفت و از اتاق خارج شد
همه نگران جونگکوک بودن...همه...
هیچ دوست نداشت که اسم عروسکش ... اموالش ... اینقدر راحت تو زبون بقیه بچرخه...
-تهیونگ...
با صدا شدنش توسط هوسوک دوباره پوفی کشید
این صدا کردن ها تمومی نداشت
حتما می‌خواست از حال جونگکوک با خبر شه ، اصلا مگه اونها میدونستند که جونگکوک باهاش زندگی میکنه !
-جونگکوک خوبه و من خبر خاصی ندارم ... باید برم طبقات بالا ، فعلا
هوسوک متعجب به تهیونگی که حرفهاش رو مثل ربات گفت و فورا سمت آسانسور قدم برداشت خیره شد
-هیچکس اینجا عادی نیست...نمیدونم این گروه بلاخره قراره دبیو کنه یا نه!
زیر لب غر زد و ترجیح داد وقتش رو به جای فکر کردن پیش یونگی بگذرونه ...
**
-خوبم مامان همه چیز رو به راهه!
-مطمئنی عزیزم ، چیزی لازم نداری؟
-نه اوما...لطفا با بابا هم سلام برسون
-باشه عزیزم، مراقب خودت باش
-همچنین
جونگکوک گفت و به محض قطع کردن تماسش با تهیونگ چشم تو چشم شد
-برگرد
-چی؟
-دوست  ندارم حرف ام رو دوبار تکرار کنم ، گفتم برگرد
تهیونگ چندین ساعت تنهاش گذاشته بود و حالا که اومده بود تنها حرفی که میتونست بزنه "برگرد" بود!
چقدر بی رحم و بی احساس...
جونگکوک با خودش فکر کردو فورا رو به شکم خوابید
پسر بزرگتر بدون مقدمه چینی ای با پایین کشیدن شلوارش تامپون خونی رو ازش خارج کرد و داخل سطل زباله انداخت
-این چند وقت کاری باهات ندارم ، باید برگردی کمپانی پس تمام تلاشت رو بکن که زودتر خوب شی...
همین ! واقعا تمام حرفش همین بود؟
با دیدن تهیونگی که دوباره داره از اتاقش خارج میشه روی تخت نیم خیز شد و صداش رو صاف کرد
-ته...تهیونگ...
پسر بزرگتر پوزخندی زد و روی پاهاش برگشت تا صورت عروسکش رو کاملا زیر نظر داشته باشه
-یادم نمیاد اجازه داده باشم به اسم صدام کنی
-داری...داری میری؟
-نمیبینی؟ ... توقع دیگه ای ازم داری؟
-داری...داری میری پیش...پیش اون دختره
دستهاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد و ابرویی بالا انداخت
-دختره! منظورت هیوناست
-اوهوم
-فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه!
-من..من...
-تو چی! دوست نداری از کنارت برم ! یادت نره بچه من هیچ مسئولیتی در قبالت ندارم..
-یا...یادمه...
-و محض یاد آوردی و گوشزد باید بهت بگم دفعه ی آخرت باشه که مثل اون شب ازم سر پیچی میکنی ! فهمیدی؟
-فه...فهمیدم...ولی...
-ولی چی! زبون باز کن و اینقدر با لکنت حرف نزن
-میشه...میشه قبل از من...با کس دیگه ای نخوابی...یا ... یا حداقل بهم نگی یا نشون ندی...
پوزخند صدا داری زد و کمی چونه اش رو خاروند
-بدت میاد! یا فکر میکنی سوراخت کثیف میشه؟...جهت اطلاع من اونشب باهاش نخوابیدم...و بخاطر همین اومدم پیش توی هرزه ، که دیدم هار شدی...
و بدون حرف اضافه ای از اتاق خارج شد
با بهت به در بسته ی اتاقش خیره شد
تهیونگ با هیونا نخوابیده بود!
ولی..ولی خودش دید که اونها در حال بوسیدن هم بودند...
الان باید ناراحت میشد ، باید از لحن حرف زدن و کلمات تهیونگ ناراحت میشد ولی چرا خوشحال بود؟
چرا داشت لبخند میزد...
شاید...شاید بخاطر این بود که تهیونگ اون شب فقط متعلق به خودش بود نه کس دیگه ای...
**
-خوش اومدی
با صدای جیمین نگاه گذرایی بهش انداخت و دوباره به کیبرد یونگی خیره شد
-مرسی
-نمیخوای نگاهم کنی؟
جیمین گفت و کنار جونگکوک جای گرفت
-فقط...فقط فکرم مشغوله...
-اوم...که اینطور...رابطه ات با تهیونگ خوب پیش میره؟
متعجب به جیمینی که این رو گفته بود چشم دوخت
چطور اینقدر راحت میتونست در موردش حرف بزنه؟
-تعجب نکن...
-تو...تو مشکلی نداری؟
-چرا باید داشته باشم بچه...میدونم که میدونی من هم باهاش رابطه دارم...ولی خب از همون اول هم یکی از بند های قراردادمون همین بود ... "دخالت نکردن تو زندگی و انتخابات همدیگه"...
-آم...من...من نمیدونم الان باید چی بگم...
-لازم نیست چیزی بگی...جفتمون در جریان اتفاقاتی که داره میوفته هستیم ... من میدونم که تو این مدت خونه ی تهیونگ بودی...و تو ام میدونی که من چه جایگاهی پیش تهیونگ دارم...بخاطر همین هم به محض اینکه شنیدم اومدی کمپانی گفتم بهتره مکالمه ی بدون پرده ای باهم داشته باشیم...
-اوهوم...درسته...میشه... میشه یه سوالی بپرسم؟
-اره...بپرس
-هیونگ تو...تو عاشق تهیونگی ؟
جیمین لحظه ای مکث کرد و با لبخندی به نیم رخ جونگکوک خیره شد
-تنها چیزی که میدونم...اینکه تهیونگ عاشق من نیست...
این حرف جیمین...این یعنی جیمین عاشق تهیونگ بود؟
اگر نبود، پس چه دلیلی برای جواب دادن به سؤالش میتونست پیدا کنه؟
-درواقع اون عاشق هیچکس نیست...یه جورایی انگار قلبش رو از سنگ ساختن...به این راحتی ها به کسی دل نمی‌بنده!
-میدونم...
-آیگو...انگاری خیلی اذیتت کرده که اینجوری با ناامیدی حرف می‌زنی...
-من...من نمیدونم دارم چیکار میکنم هیونگ...نمیدونم این راهی که پیش گرفتم درسته یا غلط...ولی...ولی میدونم که عادت کردم...به اون دردی که بهم میده...به حضورش...به بی محلی هاش...
-اوممم...پس کار خودش رو کرده...
-چی؟...منظورت چیه؟
-هیچی...فقط...فقط بچه ... من بخاطر خودت میگم....سعی کن...سعی کن این وابستگی رو از بین ببری...
-من...من نمیتونم...سعی کردم...ولی...ولی نمیشه...هیونگ...اصلا فکرش رو هم نمیکردم که یه روز بشینم کنارت و راجب شخصی که نقش پر رنگی تو زندگی جفتمون داره حرف بزنیم
-تو از من بدت میاد اره؟
-من...من نه...فقط...فقط اون حس حسادت به جونم افتاده بود...
-درک میکنم...من هم اوایل اینجوری بودم...ولی میدونی نقطه ی مثبت رابطه ی تو و تهیونگ چیه؟
به آرومی سری به معنای "نه" تکون داد و منتظر به جیمین چشم دوخت
-نقطه ی مثبت رابطه ی شما اینکه ، حداقل اربابت شکنجه ی روحی ات نمیکنه...
-منظورت چیه؟
-آمممم....بزار اینجوری بگم که تهیونگ ... به محض اینکه فهمیدم من به رابطه های دیگه اش حسودی میکنم تنبیه سختی برام در نظر گرفت
-چه...چه تنبیهی؟
-مسخره بود...و دردناک ... طبق معمول شکنجه ی روحی ام کرد...من رو به صندلی می‌بست و تا صبح جلوی چشم هام با اشخاص مختلفی میخوابید...و میدونی که من حق بستن چشم هام رو نداشتم...در اون صورت تنبیه بدتری برام در نظر می‌گرفت
-یعنی...یعنی جلوی چشم‌هات...
-اره...و دقیقا همون روش هایی رو تو سکس هاش ؛ جلوی چشم‌هام بکار می‌برد که میدونست من اونها رو دوست دارم...
-خدای من...من ... من نمیتونم همچین تنبیهی رو تحمل کنم...
-اره...ولی بعد از اون عادت کردم...به روتین زندگی اش عادت کردم...
-من..من فقط نمیفهمم چرا کمپانی چیزی از این موضوع نمیدونه!...اون اتاق...کمپانی حتی اون اتاق رو هم نمیدونه...
-خب اینها جز اسرار تهیونگه...که حتی من هم نمیدونم...
-اوممم...
-احیانا تو کلمه ی امن که داری؟ درسته؟
-اره...ولی...ولی هیچوقت ازش استفاده نکردم...
-مثل من...اون کارش رو واقعا بلده...انگار برای مستر شدن زاده شده...برای شکنجه کردن...
-من...من حتی نمیخوام به نبودش فکر کنم...خب این...
-میدونم...تو اولین رابطه ات رو فدای تهیونگ کردی و حالا بهش وابسته شدی...
-دقیقا...
-جونگکوک...تو میتونی باهام حرف بزنی ... این رو که میدونی؟...میتونی از مشکلاتت بهم بگی...من رقیبت نیستم...درواقع زمینی برای رقابت نمیبینم...تهیونگ فقط مستر منه...فهمیدی؟...پس اگه مشکلی داشتی حتما بهم بگو...
-ممنون...ممنونم هیونگ...متاسفم که زمانی تورو دشمن خودم کرده بودم...
با لبخند کمی از موهای جونگکوک رو بهم ریخت که همون لحظه درب استدیو به صدا در اومد و قامت یونگی در چهارچوب در ظاهر شد
-اوه سلام...ببین کی اینجاست...بلاخره دیدیمت جونگکوک...مکنه ی گروهمون...حالت چطوره؟
-خوبم هیونگ...
-مطمئنی؟...یعنی میتونی به تمرین ها برگردی
-حالم خوبه...نیازی به نگرانی نیست
-پس فعلا بهتره بری پشت ميکروفن تا کمی صدات رو گرم کنی...
جونگکوک سری تکون داد و با لبخند قدم هاش رو به سمت میکروفن برداشت...
**
-بهت خوش نمیگذشت؟ که گذاشتی برگرده؟
با شنیدن صدای جیمین ؛ درب کمدش رو بست و از روی شونه های نگاهی به عقب انداخت
-مطمئن باش یه روز بخاطر این بی موقع حرف زدن ها و ظاهر شدن هات نفست رو بند میارم
-تو همینجوریش هم نفسم رو بند میاری
پوزخندی زد و با در آوردن تیشرتش کاملا سمت جیمین برگشت
-اره...اون هم روی تخت...وقتی که کمربندم دور گلوت بسته شده...
جیمین کلافه ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد
-حقه هات رو من جواب نمیده ارباب ، من دیگه اینجوری تحریک نمیشم
-اوممممم...پس بهتره از روش های جدیدی استفاده کنم
-اینطور به نظر میرسه...مادرت برگشته؟
-با جونگکوک حرف زدی؟
-اوه...پس برگشته!... نه متاسفانه این خبر رو نتونستم از زیر زبون جونگکوک بیرون بکشم...باز هم همون بحث همیشگی؟ دختر خاله ات؟
-زیپ دهنت رو ببند
-و اگه نبندم؟
قدمی به سمت جیمین برداشت و در فاصله ی کمی از صورتش متوقف شد
-میبندمش...با همین تیشرتی که توی دستمه!
جیمین به وضوح لرزید و قدمی به عقب برداشت
شوخی!...نه تهیونگ اصلا اهل شوخی نبود...
وقتی حرفی رو میزد...حتما اون رو عملی می‌کرد
-من...من با جونگکوک حرف زدم
-و به چه نتیجه ای رسیدی؟...پسره ی فضول...
-اون...اون وابسته ات شده تهیونگ
-خب...این رو که خودم میدونستم
-داری انکار میکنی...مشخصه...تو میدونی چه بلایی داری سرش میاری
-البته که میدونم
-بازی با زندگی آدم ها برات مثل یه شوخی میمونه
-بیشتر حس بازیه کامپیوتری رو داره که خودت شخصیت اصلی اش هستی
-تو شیطانی ...تو خود شیطانی
-شیطان؟....نه...من از شیطان هم بدترم...
و با پوزخندی، چشمکی تحویل جیمین داد
پسر کوچکتر فورا راه تهیونگ رو سد کرد و با صدای آرومی زمزمه کرد
-اون...اون مبتلا شده...اون به سندرم استلکهم مبتلا شده تهیونگ...میتونم بفهمم...میتونم حسش کنم...میتونم این احساس رو در پوست و خونش حس کنم...درست مثل اون زمانی که خودم درگیرش شدم
(شری نوشت| سندروم استکهلم حالتی است که در آن افراد گروگان گرفته شده، با گروگان‌گیران احساس همذات‌پنداری پیدا می‌کنند. در این شرایط ممکن است روابط احساسی قدرتمندی بین این دو گروه به وجود آید.  سندروم استکهلم یکی از بیماری‌های روانی متضاد است؛ دلیل این تضاد این است که افراد به جای احساس ترس و نفرت نسبت به گروگان‌گیران خود، به آن‌ها علاقه پیدا می‌کنند. این اختلال روانی معمولا در قربانیان اذیت و آزارهای جنسی، قاچاق انسان‌،تروریسم و محدودیت‌های سیاسی و مذهبی خود را نشان می‌دهد.)
-واو...متاسف و خوشحالم که این رو میشنوم...چون اونجوری دیگه نگران هرز پریدن های برده ام نیستم
-تو...تو نفرت انگیز شدی تهیونگ...تو...
-و تو ... وجود تو...با این نفرت انگیز در آمیخته شده...این رو فراموش نکن...
و با طعنه ای اتاق رو ترک کرد...
احساس!...نه تهیونگ احساس نداشت...هیچ انسانیتی در وجودش دیده نمیشد...
در اون لحظه جیمین فقط به حال جونگکوک غبطه خورد
جونگکوک...اون بچه ی بی خبر از این دنیا و آدم هاش...حالا به بدترین فردی که میشد پیدا کنه دل بسته بود...
چیکار باید میکرد؟...چیکار میتونست بکنه؟
اون زمانی که خودش به این سندروم مبتلا شد ، کسی نبود که نجاتش بده...
اون حس رو می‌شناخت...میدونست و بخاطر همین هم می‌خواست به جونگکوک کمک کنه...
کمک کنه که خودش رو از این باتلاق بیرون بکشه...
باید حقایق رو برای جونگکوک روشن می‌کرد...
**
با خستگی روی پارکت سالن رقص دراز کشید
-آه ...خدای من خسته شدم...
-این مدت حسابی بدنت استراحت کرده ... به خاطر اونه
هوسوک گفت و بالا سر جونگکوک ایستاد
-بلند شو ... باید به بقیه ی تمرین ها برسی
-میشه فقط ده دقیقه...فقط ده دقیقه استراحت کنم
-خیلی خب‌...فکر نکن دلم برات سوخته ها...فقط اینکه باید به یکی سر بزنم
-یونگی هیونگ؟
هوسوک خنده ی بی صدایی سر داد و راهش رو سمت درب خروجی کج کرد
بعد از رفتن هوسوک پلک هاش رو روی هم گذاشت تا کمی استراحت کنه
بدنش ضعیف شده بود و باید این مدت حسابی به خودش زحمت میداد
با افتادن سایه ای به روی صورتش لبخندی زد و همونطور که پلک هاش رو بسته بود لب باز کرد
-هیونگ پشیمون شدی؟...میخوای دوباره بهم سختی بدی تا تمرین کنم
-درسته...میخوام بهت سختی بدم
با شنیدن صدای بم تهیونگ پلک هاش رو از هم فاصله داد و به سختی سیب گلوش رو به پایین فرستاد...
با دیدن تهیونگ همراه همون پوزخند همیشگی اش به وضوح لرزید و نیم خیز شد
-ا...الان؟
-اوهوم
-ولی...ولی هوسوک هیونگ میاد و ...
تهیونگ روی زانوهاش کنار جونگکوک نشست و با گرفتن چونه ی پسر کوچکتر اون رو سمت خودش کشید
-فکر نکنم اجازه ی سرپیچی داشته باشی
و با فشاری که به لب های چفت شده اش وارد کرد انگشت شستش رو وارد دهانش کرد
-لیسش بزن
همونطور که به چشم های فریبنده و ترسناک تهیونگ خیره شده بود شروع کرد به خیس کردن انگشت اربابش
-اوم...عروسک کوچولو
با شنیدن دوباره ی کلمه ی عروسک گاز ریزی از انگشت تهیونگ گرفت که پسر بزرگتر گره ی ابروهاش رو در هم کرد
-میبینم که اینجا یه بانی عصبانی داریم!
تهیونگ با همون پوزخندش گفت و انگشتش رو به سقف دهان جونگکوک چسبوند
جونگکوک میدونست...میدونست که قراره تنبیه شه!
-میدونی جدیدا زیادی داری شجاع بازی در میاری؟
و انگشت کشیده اش رو بیشتر سمت حلقش نزدیک کرد
حالت تهوع حسی بود که فورا تمام بدن جونگکوک رو در بر گرفت
پسر بزرگتر پوزخندش رو بیشتر کرد و با در اواردن انگشتش از دهان جونگکوک ، انگشت های قدرتمندش رو دور گلویش قفل کرد
-دیگه نبینم ... این زبون درازی ها و شجاع بازی هاتو!
و بیشتر به گلوش فشار اوارد
جونگکوک به سختی سر تکون داد و تقلای نفس کشیدن کرد
بعد از چند ثانیه تهیونگ دستهاش رو از گلوی پسر کوچکتر برداشت و با پوزخندی نظاره گر سرفه های جونگکوک شد
همون لحظه درب سالن به صدا در اومد و صدای هوسوک به گوش هر دو رسید
-اوه تهیونگ توام اینجایی!؟
پسر بزرگتر با چشم برای جونگکوک خط و نشون کشید و با گذاشتن همون ماسک فیک همیشگی سمت هوسوک برگشت
-اره...داشتم رد میشدم که یه سر به اینجا زدم و جونگکوک رو دیدم
-میبینی چقدر تنبل شده تهیونگ...تو باید بیشتر بهش آموزش بدی به هر حال دوران کارآموزی تو طولانی تر بوده!
جونگکوک به سختی لبخندی زد و سعی کرد ریتم نفس کشیدنش رو طبیعی کنه
-استراحت تمومه جونگکوک ، بلند شو! یالا...
جونگکوک به سختی بلند شد و همون لحظه تهیونگ بدون اینکه حتی نگاهی به پسر کوچکتر بی‌اندازه از سالن خارج شد
-خیلی خب میریم سر تمرین بعدی
هوسوک گفت و سمت دستگاه پخش گوشه ی سالن رفت...
**
-دارم میگم برای چی رفتی کمپانی تهیونگ!
موبایل رو توی دستش جا به جا کرد و به دیوار پشتش تکیه داد
-برای اومدنم به کمپانی دلیل میخوای؟ ... چه دلیلی بهتر از اینکه من کارآموز اینجام
-مزخرف نگو تهیونگ...من که میدونم بخاطر اون بچه رفتی!
-اوه ... مادر...این حرفها شایسته ی شما نیست...
-ببند دهنتو...
-باید به تمرین هام برسم...
-جای تو اونجا نیست...تو برای آیدول شدن ساخته نشدی!
-درسته...من برای جایگاه هایی بهتر از ایدول شدن ساخته شدم ... که خب اون جایگاه ها همین الانش هم برای من محفوظه!
-تهیونگ تو به اون ارثیه نیاز داری
-نه هیوری من نیاز ندارم...این تویی که به اون ارژیه نیاز داری!
-این ازدواج دو سر برده!
-برد برای کی؟من؟ تو؟ یا هیونا؟
-برای همه تهیونگ برای همه...من مادرتم صلاحت رو میخوام...
-اوه...مادر...
با کنایه زمزمه کرد و تکیه اش رو از دیوار گرفت
-مادر بهتر نیست سرت تو زندگی خودت باشه
-درست حرف بزن پسره ی خودخواه
-و به نظرت من اینجوری حرف زدن رو از کی یاد گرفتم؟
-توام مثل پدرت بی لیاقتی
-اوه هیوری...داری روی واقعی خودت رو نشون میدی!
-فردا میای خونه تهیونگ...همین که گفتم...باید باهم حرف بزنیم
-و قراره با حرف زدن به جایی برسیم؟
-حتما می‌رسیم...منتظرتم...
با کلافگی تماس رو قطع کرد و پلک هاش رو مالش داد ...
این زندگی رسما براش جهنم بود...جهنمی که نمیتونست ازش فرار کنه...
**
با کلافگی به رد انگشت هایی که دور گلوی جونگکوک جا خوش کرده بود خیره شد
حتی از ده کیلومتری هم میتونست تشخیص بده که صاحب رد اون انگشت ها کیه!
-جونگکوک
با صدا شدنش از افکارش خارج شد و فورا دستی به روی گردنش کشید
جیمین کی به سرویس بهداشتی اومده بود؟
چرا حضورش رو متوجه نشده بود
-جونگکوک مخفی اش نکن...اون رد انگشت های تهیونگه! اره؟
-نه هیونگ نه!...من...
-پس رد انگشت های کیه! هوم؟...کیو داری میپیچونی جونگکوک!
نگاهش رو از جیمین گرفت و به رد انگشت های تهیونگ که حسابی روی گردنش به ذوق میزد، درون آیینه خیره شد
-من مشکلی باهاش ندارم
-هیچ میفهمی چی میگی جونگکوک!...اون خفه ات کرده
با لبخند نیم نگاهی به جیمین انداخت که پسر بزرگتر ناباور پلکی زد
-نگو که این اولین بارش نیست!
-هیونگ...طوری رفتار نکن که انگار با تو از اینکار ها نکرده!
-تو متوجه نیستی...تو نباید از اینکار لذت ببری جونگکوک...میفهمی نباید...تو...
-من چی هیونگ! هوم!...اره دوسش دارم...اره بهش وابسته شدم...اره از درد کشیدن خوشم میاد.‌.
-تو داری سر زندگیت قمار میکنی
-هیونگ تو الان اینجایی...زنده ای.‌.و سالم...و حتی هنوز هم با تهیونگ رابطه داری...فکر نکن نمیدونم...اگه تو از پسش بر میای...پس منم میتونم...
-تو چه میدونی که من چی کشیدم ... هوم...؟
-هیونگ خواهش میکنم منو از چیزی یا کاری منصرف نکن که بعدا با یاد آوری اش عذاب بکشم
-چه عذابی بچه...رها شدن عذابه؟
-اره...برای منی که عاشقشم عذابه ... نمیخوام به گذشته نگاه کنم و بخاطر اینکه تهیونگ رو پس زدم از خودم نا امید شم...از خودم متنفر شم...
-تو فکر میکنی تو آینده هم قراره تهیونگی وجود داشته باشه؟
-چرا که نه! ما قراره تو یه گروه دبیو کنیم هیونگ...
-داری اشتباه میکنی...اشتباه منو تکرار نکن...
جونگکوک خواست لب باز کنه تا حرفی بزنه که صدای رسا و بمی توجه جفتشون رو به خودش جلب کرد
-و تو چقدر این اشتباه رو دوست داری جیمین!
تهیونگ همونطور که دست به سینه به چهارچوب ورودی سرویس بهداشتی تکیه داده بود گفت و ابرویی بالا انداخت
جیمین سیب گلوش رو به سختی پایین فرستاد و کمی سمت تهیونگ مایل شد
-تهیونگ!
-اوممم...میبینم که داری با عروسک من خوش میگذرونی!
تهیونگ گفت و اشاره ای به جونگکوک کرد
-من لازمه تا بعضی از موارد رو بهش گوشزد کنم...
-و کی این لطفت رو خواسته؟
-این وظیفه ی منه!...کسی ازم نخواسته...
-تو فقط داری سعی میکنی که دوباره جایگاهتو پس بگیری!
تهیونگ گفت و جیمین بهت زده بهش خیره شد
تهیونگ...اون داشت دیدگاه جونگکوک رو تغییر میداد...اره...خوب از این روش هاش با خبر بود!
قصد تهیونگ فقط خراب کردن رابطه اش با جونگکوک بود...وگرنه پسر رو به روش کسی نبود که با خونسردی گوشه ای بایسته و باهاش وارد مذاکره شه!
جونگکوک نیم نگاهی به جیمین کرد و پلکی زد...نه ... جیمین قصدش کمک بود...ولی...ولی اگه یک درصد اینکار ها رو بخاطر خارج کردن جونگکوک از میدون تهیونگ می‌کرد چی؟!
-نه نه جونگکوک اونجوری که فکر میکنی نیست
جیمین فورا گفت و دوباره نگاهش رو به سمت تهیونگ چرخوند
-تو دیوونه شدی!...خودتم خوب میدونی که همچین قصدی ندارم
-پس یعنی اگه بهت بگم که دیگه تورو به تخت خوابم دعوت نمیکنم ..‌ قبول میکنی تا گورت رو برای هميشه گم کنی؟
جیمین مکثی کرد که باعث دلهره ی جونگکوک شد
این یعنی...‌‌این یعنی حرف تهیونگ صحت داشت...جیمین داشت سنگ خودش رو به سینه میزد...
-قبول...قبول میکنم...
جیمین به آرومی گفت و تهیونگ با همون پوزخندش قدمی به سمتش برداشت
در یک قدمی صورتش ایستاد و لب هاش رو به گوش جیمین رسوند
همونطور که به جونگکوک نگاه می‌کرد گاز ریزی از لاله ی گوشش گرفت که باعث ناله ی جیمین شد
-چیزی رو نگو که بدنت خلافش رو ثابت میکنه...
جونگکوک تو شوک بود!
تهیونگ داشت جیمین رو به چالش می‌کشید ، اون هم جلوی جونگکوک...
و اینها چه معنی ای داشت؟
جونگکوک ناباور پلکی زد و قدمی به جلو برداشت
-هیونگ...درسته؟...تو...تو داری من رو کنار میکشی؟...مگه...مگه تو نگفتی که زمینی برای رقابت نمیبینی؟
جیمین همونطور که پشتش به جونگکوک بود لب باز کرد تا حرفهاش رو تکذیب کنه که با فشار دست تهیونگ به روی عضوش مواجه شد و حرفش رو نصفه گذاشت...
-نه جونگکوک من....آههههه....اوممممم...
پوزخند تهیونگ پر رنگ تر شد و چشم هاش از نگاه خیره ی جونگکوک گرفت
-بیبی...ولی من دل رحم تر از این ‌حرفهام که عروسک حرف گوش کنی مثل تورو دور بندازم... اوممم...پس بهتره به بلک رومم دعوتت کنم...(بلک روم:اتاق سیاه ، سکس تهیونگ)
و بعد از گذاشتن لاو بایتی روی گردنش...مچ دستش رو فشرد و جلوی چشم‌های جونگکوک از سرویس خارج شد ...
جونگکوک...نه جونگکوک به هیچ وجه حال خوبی نداشت ‌‌‌...
دوست...نه حالا جیمین دشمنش بود...
**

ووت و کامنت فراموش نشه♡

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now