**
چهل و هشت ساعت بلاخره تموم شد و حالا باید از بیمارستان مرخص میشد
تو این مدت تهیونگ حتی یک بار هم بهش سر نزده بود
و همین موضوع قلب کوچکش رو به درد می انداخت
نمیدونست اسمش رو خوش شانسی بزاره یا درک بالای جین ؛ ولی اون پسر تو این چهل و هشت ساعت هیچ سوالی در رابطه با اینکه چه طور این بلا سرش اومده بود نکرده بود
با کمک جین لباس هاش رو عوض کرد و به توصیه دکتر روی ویلچر نشست
هنوز هم معقدش درد میکرد و به شدت میسوخت
بلاخره بعد از تمام توصیه های دکتر همراه جین به سمت پارکینگ رفت
در حال گذشتن از جلوی ماشینی بودند که ناگهان چهره ی تهیونگ رو تکیه بر ماشین مدل بالایی دید
اون اینجا چیکار میکرد؟
اگه جین بفهمه و باهاش درگیر شه چی؟
با ترس بزاغ دهانش رو قورت داد و به چهره ی عصبی رو به روش همراه با پوزخند همیشگیش خیره شد
جین با درک موقعیت و نگاه خیره ی کوک به اون پسر جلوی پسر کوچکتر قرار گرفت
-اون کیه کوک؟
گیج شده بود ، باید چه جوابی بهش میداد ؟
-با توام ، میگم اون کیه ؟
-دوست پسرشم
با شنیدن صدای تهیونگ روی صندلی لرزید
جین با غضب نگاهی به چهره ی تهیونگ انداخت
-پس تو این بلا رو سرش اواردی؟ اعتراف کن تا همینجا چالت کنم، آره عوضی ؟ تو اینکارو کردی حروم زاده ؟
پوزخندی زد و با طعنه ای از کنار جین گذشت
روبه روی کوک ایستاد و بدنش رو بهسمت پایین خم کرد
-تو که اینقدر لوس و بی طاقت نبودی بیبی میدونی که از پاپی های ضعیف خوشم نمیاد
و با پشت دست گونه اش رو نوازش کرد
جین خواست حرفی بزنه تا به سمتش هجوم ببره که تهیونگ زودتر لب باز کرد
-من میبرمش ، تا همینجا هم زیادی همراهیش کردی
با خشم رو به روش قرار رفت
-توعه حروم زاده چجوری روت میشه حتی حرف بزنی، فکر کردی میزارم دستت بهش بخوره
-کوک با من میاد
تهیونگ گفت ؛ جین مشتش رو با این حرف به هوا فرستاد تا روی صورت تهیونگ فرود بیاره
مشت جین رو تو هوا قاپید و با پوزخند نگاهی بهش کرد
-مگه نه بیبی ؟
حالا داشت از کوک سوال میپرسید
تهیونگ اون رو تو منگنه قرار داده بود
چی باید میگفت؟
جین نیمنگاهی به کوک انداخت تا جوابش رو بشنوه
نمیخواست جین رو نادیده بگیره ولی خیلی خوب میدونست نافرمانی از تهیونگ عواقب بدی داره
حتی عواقبی بدتر از بیست و چهار ساعت گذشته...
**
بعد از موافقت کردن با درخواست تهیونگ ؛ جین نا امیدانه آخرین توصیه هاش رو کرد و بهش گوشزد کرد که در اولین فرصت راجب این قضیه حرف میزنند!
در طول مسیر حرفی بین تهیونگ و کوک زده نشد
در واقع حرفی برای گفتن نبود
مسیری که تهیونگ در پیش گرفته بود به شدت نا آشنا بود
بلاخره لب هاش رو با زبانش تر کرد
-کجا...داریم میریم؟
زیر چشمی نگاهی به پسر کوچکتر انداخت
-خونه ی من...
چی میشندید؟ خونه ی تهیونگ؟
همونجایی که جیمین بارها توش قدم گذاشته بود
این خیلی عجیب بود ...
تهیونگ حتی در حالت مرگ هم کوک رو به خونه اش راه نمیداد، حالا چیشده که تصمیم به اینکار گرفته ؟
-ولی...ولی خوابگاه...
-خیلی دوست داری برگردی خوابگاه؟
-آخه تمرین ها...
پوزخندی زد و جمله ی کوک رو نصفه گذاشت
-نگو که میخوای با این حالت تمرین کنی
لب هاش رو از شرم گزید و به روبه روش خیره شد
-با کمپانی حرف زدم و بهشون گفتم مریض شدی ...
همونطور که رانندگی میکرد گفت
سری تکون داد و به مسیر پیش روش خیره شد
طولی نکشید که ماشین جلوی خونه ی لوکس و مدرنی ایستاد
این خونه زیادی برای تهیونگ بزرگ بود
به این نتیجه رسید که تهیونگ ذاتا از خانواده ی پولداری بود
درست مثل خودش!
تهیونگ ویلچر رو از پشت ماشین برداشت و کنار درب سمت کوک گذاشت
کمکش کرد تا روی ویلچر بنشینه
هیچ فکرش رو نمیکرد که تنبيه کردن کوک همچین عواقبی داشته باشه
ولی راضی بود
بلاخره اون پسر باید حساب کار دستش می اومد
با کمک تهیونگ وارد خونه شد و اطراف رو از نگاهش گذروند
همه چیز مشکی بود ، همه چیز...
تک و توک رنگ سفید یا چوب رو میشد تو سیاهی مطلق خونه اش دید
نفسش از اون همه خفگی بند اومد...
-اتاق تو پایینه
تهیونگ گفت و کوک رو به سمت اتاقش برد
اتاق خودش؟ یعنی قرار نبود باهم باشند؟
پوزخندی به افکار خودش زد
البته که نه ، اون کیم تهیونگ بود ، کیم تهیونگی که اجازه نمیداد کسی بهش نزدیک شه...
با ورود به اتاقش لبخند کمرنگی زد
توی اتاقش رنگ های زیادی به غیر از مشکی به چشم میخورد
و این براش آرام بخش بود...
-بزارمت رو تخت؟
-نه ، خودم میتونم...
-استراحت کن
تهیونگ به آرومی گفت و در یک چشم بهم زدن از اتاق خارج شد
لبخند کمرنگی روی لب هاش شکل گرفت
خوب میدونست که گفتن جمله ی ساده ای مثل "استراحت کن" برای کسی مثل تهیونگ چقدر سخته
و حالا از این بابت خوشحال بود
سمت پنجره ی بزرگ و قدی اتاق رفت
استخر رو به روش واقعا حس خوبی رو بهش القا میکرد
نگاهش رو از اطراف گرفت و به آرومی رو تخت دراز کشید
با هر حرکت پایین تنه اش به شکل فجیحی میسوخت و درد میگرفت
در افکار خودش غرق بود که در اتاق بدون ضربه ای باز شد
البته که کسی غیر از تهیونگ نبود
همونطور که جانگکوک رو زیر چشمی نگاه میکرد سمت وان اتاقش رفت و بعد از مطمئن شدن از دمای آب وان رو پر کرد
وان اتاق کوک درست گوشه ی اتاق بود ، رو به روی استخر ، و حمامش جداگونه در اتاقک کوچکی بود
بتادین رو باز کرد و تمام محتویاتش رو داخل وان خالی کرد
محلولی که دکتر براش تجویز کرده بود هم داخل وان خالی کرد و به سمت کوک برگشت
بدون حرفی نزدیکش شد و لباس تنش رو در اوارد
با تعجب به رفتار های تهیونگ خیره شد و اجازه داد تا کارش رو بکنه
با در اومدن شلوارش بدون هیچ باکسری خجالت زده دست هاش رو روی عضوش گذاشت
درسته ، اون هنوز هم از عریان بودن جلوی تهیونگ خجالت میکشد
پوزخندی از حرکت کوک زد و دستهاش رو به آرومی زیر بدنش قرار داد
با احتیاط کوک رو بلند کرد و سمت وان رفت
قبل از اینکه پسر کوچکتر رو درون وان قرار بده لب هاش رو کنار گوشش برد و زمزمه کرد
-ممکنه درد کنه یا بسوزه ، تحمل کن
و به آرومی کوک رو درون وان قرار داد
با خوردن محلول قرمز رنگ به معقدش هیسی از روی درد کشید
-عااااه ... تهیونگ...لطفا...میخوام بیام بیرون
و تلاش کرد تا از وان خارج شه
اخمی کرد و کوک رو توی وان ثابت
-تکون نخور ، نمیخوای که دوباره تنبیه شی..
با شنیدن کلمه ی تنبیه با درد توی وان نشست و سعی در کنترل بغضش از روی درد کرد
-بابتش متاسفم نیستم ، اینجوری یاد گرفتی که دیگه جلوی من هرز نپری..
با پلک های خیس به تهیونگی که این حرف ها رو میزد نگاه کرد
-ولی تو حتی به حرف های من گوش نکردی...
-میخواستی با دروغ توجیحم کنی!
-تهیونگ من فقط داشتم از مهمونی لذت میبردم، من واقعا قصدی نداشتم
به دنبال این حرف بلاخره بغضش رو آزاد کرد و گونه های زیباش غرق در اشک شد
-یعنی میخوای بگی اشتباه دیدم که عضو برآمده ی اون حروم زاده حتی از دو کیلومتری اونم از روی شلوار معلوم بود
سری تکون داد و پلک هاش رو بست ؛ هر چقدر هم که براش توضیح میداد پسر رو به روش همچنان حرف خودش رو میزد
پس بهتر بود سکوت کنه
-دکترت گفت باید نیم ساعت تو این محلول بنشینی ، همینجا باش ، نیم ساعت دیگه برمیگردم
پسر بزرگتر با عصبانیت گفت و از اتاق خارج شد...
با رفتن تهیونگ پلک های خیسش رو باز کرد و نگاهی به سقف اتاق انداخت
نمیدونست باید برای حساسیت تهیونگ خوشحال باشه یا ناراحت ولی این رو میدونست که هیچ وقت زورش به پسر بزرگتر این خونه چرب نمیکنه و مجبوره حرف هاش رو بدون هیچ دلیل و منطقی قبول کنه...
**
با روشن شدن اطرافش توسط نوری پلک هاش رو روهم فشار داد و ملحفه رو روی سرش کشید
طولی نکشید که احساس کرد تخت از سنگینی شخصی فرو رفت
-هنوز خوابی؟
با صدای تهیونگ کمی پلک هاش رو از هم فاصله داد
بعد از حمام درد آورش خواست کمی استراحت کنه ولی از خستگی زیاد خوابش برده بود
-هی بچه ، مگه با تو نیستم ، شب شده ، باید غذا بخوری
-نمیخوام
زیر لب غر زد و دوباره چشم هاش رو بست
-تا پنج میشمارم ، بعدش تنبیه سختی در پیش داری...یک...
با شنیدن تهدید همیشگی تهیونگ زیر لب غر زد
خوب میدونست تهدید های تهیونگ عواقب خوبی نداره
-دو...
پلک هاش رو از هم فاصله داد
-سه...
ملحفه رو از روی سرش پایین کشید
-چهار...
فورا روی تخت نیم خیز شد و با پلک های نیمه باز به تهیونگ نگاه کرد
-پسر خوب ، میخوام زود خوب بشی ؛ اتاق بازیم در نبودت خالیه ، پس باید زودتر بهبودی ات رو به دست بیاری
از اینکه تهیونگ فقط بخاطر خالی بودن اتاق بازی اش بهش نیاز داشت عصبانی شده بود
-به خدمتکار میگم بیاد کمکت
پسر بزرگتر گفت و از اتاق خارج شد
طولی نکشید که خدمتکاری به کمکش اومد و تونست صورتش رو بشوره تا کمی سرحال بیاد
لباس هاش رو عوض کرد و سعی کرد بدون ویلچر راه بره
هرچند که سخت بود ولی همین موضوع بیرون زدگی روده اش به اندازه ی کافی خفت بار بود
با رسیدن به آشپزخونه پشت جزیره نشست و به تهیونگی که درحال شستن دست هاش بود خیره شد
-بهتره که کامل غذات رو بخوری
با دستور تهیونگ شروع کرد به خوردن غذای جلوش
در طول خوردن غذاش حتی یک بار هم به پسر رو به روش نگاه نکرد
کوک هنوز ناراحت بود ، از اینکه برای تهیونگ فقط حکم یه عروسک رو داره ناراحت بود...
بعد از اتمام غذاش زیر لب تشکری کرد
-مثل اینکه حالت بهتره
با سوال تهیونگ سرش رو بالا گرفت
-چی؟
اخمی کرد و با جدیت به پسر کوچکتر نگاه کرد
-وقتی میخوای دهنت رو برای حرف زدن باز کنی مطمئن باش که محترمانه کلمه هات رو ادا میکنی ، فهمیدی؟
کوک شوکه شده بود یعنی گفتن کلمه ی "چی" اینقدر غیر محترمانه بود؟
-خب داشتم میگفتم ، داری درست و حسابی راه میری ، پس فکر کنم حالت بهتره
با بغض سری تکون داد
-شاید...
-خب پس خودت رو برای نیمه شب آماده کن
با ترس سرش رو بلند کرد و به چشم هاش خیره شد
معقدش هنوز میسوخت و درد غیر قابل باوری رو متحمل میشد ، با این حال تهیونگ میخواست باهاش رابطه داشته باشه ، اونم از نوع خودش؟
-اونجوری نگاهم نکن بچه ، نترس قراره با دهنت انجامش بدی ، باید برم جایی وقتی که برگشتم آماده باش...
و بدون اینکه منتظر جوابی از پسر کوچکتر باشه آشپزخانه رو ترک کرد
متعجب به ظرف خالی جلوش خیره شد
احمق بود که فکر میکرد تَه دل تهیونگ کمی نرم شده و دوسش داره!
لبخند کمرنگی از روی درد قلب شکسته اش زد و قطره اشک مزاحمی از پلک هاش سرازیر شد...
**
طبق چیزهایی که تو این چندین و چند ماه یاد گرفته بود ، می بابست لخت ؛ بدون هیچ باکسری چهار زانو روی زمین اتاق بنشینه و منتظر اربابش باشه
با اینکه درد پایین تنه اش طاقت فرسا بود ولی کوک هم از این نوع رابطه بدش نمی اومد
بلاخره به درخواست خودش تا اینجا پیش رفته بود
احساس نیازی که به تهیونگ میکرد اصلا معمولی نبود
کوک با تمام سلول های بدنش خواستار تهیونگ بود ، خواستار درد کشیدن بود ، خواستار عذاب کشیدن و دستور گرفتن از طرف تهیونگ بود
طوری که در نبودش احساس خفگی میکرد
در افکار خودش غرق بود که صدای باز شدن در رو شنید
طبق چیزهایی که یاد گرفته بود سرش رو پایین انداخت و به انگشت هاش خیره شد
طولی نکشید که یک جفت کفش سیاه رنگ رو جلوی پاهاش حس کرد
استرس داشت ، ولی نه استرس درد کشیدن ؛ استرس این رو داشت که نکنه اربابش رو با دهانش راضی نکنه
لبخندی از فرمان پذیری کوک زد و موهاش رو نوازش کرد
توی اتاق و تایم بازی تهیونگ ، کوک پاپی حرف گوش کنی بیش نبود
پسر کوچکتر با حس نوازش موهاش توسط تهیونگ سرش رو بیشتر کج کرد و به دست تهیونگ فشار داد
درست مثل پاپی ای که خودش رو در مقابل صاحبش لوس میکرد و خواستار نوازش های بیشتری بود
تهیونگ با دیدن رام بودن کوک لبخند کمرنگی زد و دستش رو به چونه اش رسوند
سرش رو بالا گرفت تا بهش نگاه کنه
-میدونی که جایزه ی فرمان پذیریت چیه ؟
سرش رو به معنای "اره" تکون داد
خوب میدونست وقتی اربابش ازش راضی باشه میتونه در طول سکس فقط یک بار درخواست کاری یا چیزی رو کنه...
-شروع کن
با دستور تهیونگ دستش رو به آرومی بالا اوارد و به دکمه ی شلوار اربابش رسوند ، بعد از باز کردن دکمه اش زیپ شلوارش رو به آرومی پایین کشید
با معلوم شدن عضوش از روی باکسر جلو رفت و بوسه ای بهش زد
به آرومی شلوار تهیونگ رو پایین کشید وبه عضو رو به روش که حتی از روی باکسرهم بزرگ نمایی میکرد نگاهی انداخت.
تهیونگ که طاقتش طاق شده بود کمی موهای پسر نشسته ی جلوی پاهاش رو کشید
با فهمیدن بی طاقتی اربابش چندین بوسه از روی باکسرش به عضو نیمه سختش زد و با دندان کش باکسرش رو پایین کشید
با تحسین به پسر کوچکتر که توی این چندین ماه خیلی حرفه ای تر عمل میکرد نگاه کرد
با نمایان شدن عضو تهیونگ لیسی به درازای عضو پسر بزرگتر زد
چندین بار حجم های زیر عضو تهیونم رو با زبان به بازی گرفت و در آخر با لیس خیسی ازش جدا شد
تهیونگ که از لذت بیش از حد کلافه شده بود با دودست موهای پسر کوچکتر رو فشرد و ثابتش کرد
در یک حرکت عضو طویلش رو وارد دهانش کرد و شروع کرد به ضربه زدن های متوالی درون دهان گرمش...
نه این کافی نبود ، فورا عضوش رو از دهان پسر کوچکتر خارج کرد و به سمت کمد کوچکی که گوشه ی اتاق بود رفت
طنابی به دست گرفت و سمت کوک حرکت کرد
با فهمیدن کاری که اربابش میخواست بکنه بزاغ دهانش رو با صدا قورت داد و منتظر اتفاقات بعدی شد
فورا طناب رو یک دور دور گردن کوک بست و دو طرف طناب رو به دست گرفت
-شروع کن
با شنیدن صدای تهیونگ سمت عضوش رفت و کاملا اون رو بلعید
حس خفگی که بهش وارد میشد لذت بخش بود
نمیدونست از کِی ، ولی اون عاشق این حس و حال شده بود
عاشق خفه شدن بود و از همه مهم تر درد کشیدن
با دقت و مهارت عضو تهیونگ رو لیس میزد و عقب جلو میکرد
پسر بزرگتر که دیگه تحملی نداشت دوطرف طناب رو بیشتر کشید و راه تنفس کوک رو کمتر کرد
به سرعت داخل دهانش کوبید و به ته حلقش ضربه زد
با حس دردی زیر دلش فهمید که زمان به کام رسیدنش نزدیکه
پس اجازه ی تنفسی به کوک نداد و همونطور که طناب رو سفت تر میکرد محکم ته به حلق پسر کوچکتر ضربه زد
با ناله ی بلندی و حس گرمی دهان کوک درون دهانش به کام رسید و عضوش رو تا زمانی که کوک کامش رو نبلعیده بود بیرون نکشید
با به کام رسیدن تهیونگ درون دهانش اون مایع شور رو قورت داد و لیسی به زبانش زد ؛ بعد از شل شدن طناب دور گردنش فورا هوا رو بلعید و به سرفه افتاد
بوسه ای به عضو تهیونگ زد که لبخند رو روی لب هاش اوارد
موهای پاپی جلوی پاهاش رو نوازش کرد
-کارت خوب بود پاپی، جایزه داری
و به آرومی ازش دور شد
روی تخت نشست و به جونگکوکی که همچنان چهار دست و پا روی زمین بود نگاه کرد
-اجازه میدم خودت رو لمس کنی
با بهت به تهیونگ خیره شد ، خوب میدونست که اجازه ی لمس کردن خودش رو در هیچ شرایطی نداره ولی حالا اربابش ازش خواسته بود خودش رو لمس کنه!
همیشه بعد از بلوجاب هایی که برای اربابش میکرد باید از درد عضوش به حمام پناه میبرد و با آب سرد خودش رو آروم میکرد
-ممنون ارباب
تشکری کرد و جلوی چشم های هیز تهیونگ دستی به عضوش زد
کمی طول عضوش رو به بازی گرفت که با حرف تهیونگ به کارش سرعت بخشید
-تند تر ، میخوام حرکات دستت تندتر باشه
با لذت به جونگکوکی که درحال ارضا کردن خودش بود خیره شد
درسته ، این تهیونگ واقعی بود ، تهیونگی که با اینکار ها روح و جسمش رو ارضا میکرد...
با ناله ای بلاخره درون دستهاش خالی شد و چشم های خمارش رو به سمت تهیونگ نشونه گرفت
پسر بزرگتر با لبخند بلند شد و بالای سر کوک ایستاد
دستی به موهاش کشید و نوازششون کرد
-عالی بودی پاپی، میتونی استراحت کنی
و مثل همیشه بدون حرفی از اتاق خارج شد
با خروج تهیونگ با قدم های لرزان به سمت حمام رفت و زیر آب سرد ایستاد
باید استراحت میکرد، درسته که سکسی نداشتند ولی بدنش بخاطر اتفاقی که براش افتاده بود به شدت تحلیل رفته بود و انرژی کافی ای نداشت...
**
با حس کردن سر و صدایی پلک هاش رو باز کرد و اطرافش رو از نگاه گذروند
مطمئن بود که تهیونگ این وقت صبح خونه نبود و به خوابگاه رفته بود
هیچ نمی دونست که چرا پارتی تهیونگ توی اون کمپانی به شدت کلفته ، طوری که هر وقت دلش میخواست از کمپانی بیرون میرفت و هروقت که دلش میخواست بر میگشت...
با در اومدن صدای دیگری از محیط بیرون خوابالو دستی به پلک هاش کشید و قدم هاش رو به سختی به درب اتاقش رسوند
با خروجش از اتاق نگاهی به اطراف کرد که همون لحضه خانم جوانی رو دید
خانمی که درحال صحبت با خدمه ای بود با دیدن کوک شوکه زده سمتش رفت
-شما؟
کوک دستپاچه شد و سعی کرد حرف هاش رو به طور موأدبانه ای بیان کنه
-من جئون جونگکوک هستم ؛ دوست تهیونگ
-دوست ؟
-بله
-به یاد ندارم پسرم تا به حال کسی رو به خونه اش دعوت کرده باشه ، اونم از نوع دوست!؟
با بهت به خانم رو به روش خیره شد پس این خانم مادر تهیونگ بود
چقدر جوان و زیبا بود ، و البته ترسناک
با دیدن اخم خانم رو به روش به یاد تهیونگ افتاد ، شاید خانوادگی عادت به اخم کردن داشتند!
-به هر حال، کیم هیوری هستم مادر تهیونگ
لبخندی زد تا شاید کمی دل مادرش رو با خودش نرم کنه
-خوشبختم
-متاسفانه ، من نیستم...
هیوری گفت و با بی تفاوتی دوباره سمت خدمتکار گوشه ی سالن رفت
کوک که متعجب از رفتار سرد هیوری بود کمی عقب گرد کرد تا به اتاقش برگرده
چرا این زن اینقدر سرد بود ، حتی سرد تر از تهیونگ !
کوک که کار اشتباهی نکرده ؛ بعلاوه این اولین برخورد اونها بود پس چرا باید مادرش همچین رفتاری باهاش داشته باشه...
سری تکون داد و سمت کمد اتاقش رفت
باید در مقابل مادر تهیونگ آراسته ظاهر میشد ، شاید این موضوع تا حدودی از رفتار بی تفاوت و سردش کم میکرد...
**
حقیقتا میترسید، از برخورد سرد مادر تهیونگ میترسید و نمیدونست که این ترس از کجا نشأت میگیره
پس بعد از دوش گرفتن تصميم گرفت که از اتاق خارج نشه تا زمانی که تهیونگ برسه
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و کوک از صبح ذره ای غذا یا تنقلات نخورده بود و این موضوع به شدت با صدای شکمش تطابق پیدا میکرد
با شنیده شدن صدای تهیونگ با ذوق از روی تخت بلند شد ولی با حرف بعدی مادرش دوباره سر جاش نشست
"تهیونگ باید باهم حرف بزنیم، تنها"
نمیدونست چرا مادر و پسر اینقدر سرد رفتار میکردند
نفس عمیقی کشید و سعی کرد صدای شکمش رو فراموش کنه...
**
-کاری داشتی
هیوری همونطور که فنجان قهوه اش رو روی میز میذاشت نگاهی به خدمتکار ها کرد و بهشون فهموند که باید اونجا رو ترک کنند
-بشین
-واسه چی اومدی اینجا؟
-گفتم بشین تهیونگ و با مادرت درست حرف بزن
کلافه پشت میز نشست و پوزخندی زد
مادر؟ کلمه ای که حتی نمیتونست درکش کنه..
-عروسک جدید گرفتی؟
با حرف هیوری اخمی کرد ، کاملا مشخص بود که منظورش با جونگکوکِ!
-با توام تهیونگ ، اون پسر اینجا چیکار میکنه ؟ عروسک جدیدته؟
-فکر نکنم مسائل شخصی من به تو ربطی داشته باشه
زن که از عصبانیت در حال انفجار بود نفس عمیقی کشید و لبخند نمادینی روی صورتش کاشت
-میدونم که هنوز عادت هات رو ترک نکردی ولی اینکه اون رو به اینجا بیاری اصلا ایده ی خوبی نیست
-مجبور نیستم جواب پس بدم
-اون پسر میدونه که عروسک خیمه شب بازیته؟
تهیونگ پوزخندی زد و روی میز خم شد
-کاملا
-باید بندازیش بیرون
-و چرا باید به حرفت گوش بدم؟
-هیونا داره از آمریکا بر میگرده
با شنیدن اسم هیونا ابرویی بالا انداخت
-و خب این موضوع چه ربطی به من داره؟
-تهیونگ خودت رو به اون راه نزن ، اون دختر داره بخاطر تو بر میگرده
پوزخندی زد و دستهاش رو جلوی سینه اش قفل کرد
-کار اشتباهی میکنه
-نمیزارم همچین کاری با خواهر زاده ام بکنی تهیونگ ، اینو آویزه ی گوشت کن
-زیادی نگران اون دختری .... مادر
کلمه ی "مادر" رو طوری به زبون اوارد که مطمئن شه هیوری کنایه اش رو میفهمه...
-نگران نباشم؟ چطور میتونم نگران نباشم، اون دختر بخاطر تو داره بر میگرده ! یه بار قلبش رو شکوندی ، دیگه همچین اجازه ای بهت نمیدم ، بهش گفتم که بیاد اینجا با تو زندگی کنه ، پس بهتره اون پسر رو زودتر از این خونه بندازیش بیرون...
با تموم شدن حرف های مادرش هیستریکی خندید
-واقعا فکر میکنی اهمیت میدم؟
-کاری نکن خودم اون بچه رو بندازم بیرون
-با اینکار فقط کار خودت و خواهر زاده ات رو سخت میکنی هیوری!
و بدون توجه به حرف های مادرش سمت اتاق کوک قدم برداشت...
با دیدن جسم به خواب رفته ی کوک روی تخت قدمی سمتش برداشت و نگاهی به صورت بی رنگ و بی حالش انداخت
با اخم روی تخت نشست و دستی روی صورتش کشید
-بلند شو!
جوابی نشنید
-با توام جونگکوک بلند شو
اینار پسر اخم کوچکی کرد
-جئون جونگکوک بهت اخطار میدم اگه بلند نشی تنبیه سختی در انتظارته
با شنیدن صدای تهیونگ و شنیدن کلمه ی "تنبیه" به زور روی تخت نشست و با اخم سرش رو پایین انداخت
حقیقتا از درد کشیدن نه میترسید و نه بدش میومد ؛ تنببه های تهیونگ شامل بی تفاوتی و برقرار نکردن رابطه ای به مدت معلوم بود و کوک اصلا از این موضوع خوشش نمیومد...
-چرا صورتت اینقدر بی روحِ؟
-چیزی نیست
با شنیدن صدای شکم کوک ابرویی بالا انداخت
-گشنته؟ چیزی نخوردی؟
سری به معنای نه تکون داد
-و چرا چیزی نخوردی
-چون...چون مادرت بیرون بود
-و این چه ربطی داشت...
-معذب بودم
اخمی کرد و از تخت بلند شد
-دلیل موجهی نبود ، دوست ندارم از یه بیمار پرستاری کنم ، زودتر باید خوب شی...
و کمی روی صورتش خم شد
-تا به اربابت خدمات بدی
با صاف کردن کمرش فورا از اتاق خارج شد و به خدمتکار ها دستور داد برای جونگکوک غذای مقوی ای حاضر کنند
با رفتن تهیونگ دوباره اون بغض به گلوش چنگ زد
چرا مونده بود ؟ چرا فرار نمیکرد ؟
اون فقط بخاطر بدنش کوک رو میخواست
چرا ذره ای از احساساتش رو نمیدید؟ چرا نمیدید که چطور بهش وابسته شده و بهش دل باخته...
به سختی بغض گلوش رو قورت داد و با اومدن خدمتکار ها همراه سینی غذا ای سعی کرد فکرش رو آزاد کنه و زودتر شکم گرسنه اش رو پر کنه...|مایل به ووت و کامنت؟؟؟|

YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌
Fanfiction☆ ووت و کامنت هنگام خواندن فیک فراموش نشه☆ Name: My idol Main couple: Vkook Genres: Smut Angst Drama BDSM Romance Story by sheri Telegram channel: Everythingaboutbtss Up Time: Full +18 [پارت ها طولانی هستند] ❌این داستان دارای صحنه ی خشن میباش...