part 9

1.9K 59 0
                                    

به خوبی میدونست که چرا هیونا داره از آمریکا بر میگرده
اون دختر فکر می‌کنه میتونه با برگشت عشق نافرجامشون رو دوباره سر پا کنه و این از همه بیشتر رو اعصاب تهیونگ بود
وقتی هفده سالش بود وارد رابطه ای با دختر خاله اش شد که از اول هم اون رابطه درست نبود
اون دختر زیادی به تهیونگ وابسته شد و چند سال بعد با دلی شکسته همراه خانواده اش به آمریکا رفت
چندین بار عکس هاش رو از سمت مادرش دیده بود
بزرگ شده بود و زیبا ...
ولی اینها هیچ چیزی رو در تهیونگ تغییر نمی‌داد
در اون دوران فکر می‌کرد که مشکل از خودشه که نمیتونه با هیونا رابطه داشته باشه !
ولی بعد از رفتن اون دختر و وارد شدن به رابطه ی دیگه و متفاوتی  فهمید که مشکل اون دختر نبود
مشکل این بود که تهیونگ اصلا علاقه ای به دختر ها نداشت
ولی بعد از اون رابطه همه چیز بدتر شد
معتاد شده بود ، معتاد به سکس...
از همون سن کم هم تاپ بود ، انگار که جزئی از خصلتش باشه
درست زمانی که داشت از عادت های هرشبش یعنی سکس کردن دور میشد با پسری آشنا شد که ذاتا باتم و برده بود
اون تو رابطه هاش درخواست های عجیب و غریبی می‌کرد و همین درخواست ها باعث شد تا تهیونگ به دنیای کثیف دیگه ای پا بزاره
همون رابطه برای شروع همه چیز بس بود
بعد از اون تهیونگ میدید که چقدر درد کشیدن فرد زیر دست هاش رو دوست داره
و خب از اونجایی که مادر پر مشغله ای داشت کسی حواسش به این موضوع نبود
و همین شد که این موضوع و عادت ، مثل کنه ای به جونش افتاد و هیچوقت نتونست از این نوع رابطه فرار کنه
حتی به یاد نداشت تعداد پسر هایی که بخاطر زخمی شدن چند نفر هستند ولی این رو خوب می‌دونست که حالا عروسک مطیعی تو این خونه داره که منتظر بهبودی شه!
نباید میزاشت هیونا به این خونه بیاد
خوب می‌دونست که مادرش تا کاری که میخواد رو نکنه دست بر دار نیست
ولی اومدن هیونا مساوی با کمتر شدن رابطه اش با جونگکوکه
بلاخره نمیخواست که هیونا از این موضوع و رفتار بیمارگونه اش اطلاعاتی داشته باشه تا بعدا اونها رو کف دست پدر و مادرش بزاره
به غیر از اون اعتباری که با زحمت جمع کرده بود رونمیخواست یک شبه به باد بده
کلافه دستی به صورتش کشید و همون لحظه جسم کوچکی رو درون تاریکی دید
-جونگکوک؟
پسر کوچکتر قدمی برداشت و در روشنایی ظاهر شد
-اینجا چیکار میکنی؟
-از خواب پریدم
نگاهی به کوک که فقط تیشرت سفید رنگ بزرگی تنش بود انداخت
-چیزی میخوای؟
-تشنم بود ، بخاطر همین اومدم...
نمی‌دونست چرا ولی احساس کرد که باید خودش برای اون پسر لیوان آبی پر کنه
پس آهسته لیوانی رو برداشت و بعد از پر کردنش اون رو جلوی پسر کوچکتر گذاشت
کوک به آرومی آب رو خورد و لیوان خالی رو روی جزیره قرار داد
کوک که با اون لباس و موهای بهم ریخته خواستنی تر از همیشه شده بود سمت تهیونگ رفت و کنارش ایستاد
-اجازه میدی؟
به پاهای تهیونگ اشاره کرد و پسر بزرگتر منظورش رو فورا فهمید
نمیخواست باهاش روابط احساسی داشته باشه ولی حالا که پسر کوچکتر خواستنی تر از هر زمان دیگه ای بود نمیتونست دست رد به سینه اش بزنه
سری به معنای موافقت تکون داد و کوک فورا خودش رو روی پاهای تهیونگ نشوند
به آرومی دست هاش رو دور گردنش قفل کرد و سرش رو تو گودی گردن تهیونگ فرو برد
با کارهای کوک ، تهیونگ برای لحضه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد
اون پسر چیکار میکرد!؟
-بغلم نمیکنی
با صدای پسر کوچکتر با احتیاط یکی از دستهاش رو پشتش قرار داد
نه این درست نبود
قرارشون همین بود ، "بدون هیچ احساسی ، بدون هیچ عواطفی ؛ فقط سکس"
ولی حالا اون پسر داشت پا روی قوانینش میزاشت
-تهیونگ
جوابی نداد و پلک هاش رو بست
-تهیونگ
وقتی برای بار دوم اسمش رو شنید به آرومی زمزمه کرد
-بله
-میشه ، میشه رابطه داشته باشیم؟
این پسر چی میگفت ؟ می‌خواست خودش رو به کشتن بده؟
هیچ میدونست تو این وضعیت نباید سکس کنه؟
-نه کوک
-چرا؟ ولی من بهت احتیاج دارم ؛ میخوامت
-گفتم نه ، تو حالت خوب نیست ، دوست ندارم دوباره راهی بیمارستان شی
-ولی من خوبم ، ببین میتونم راه برم ، خوب شدم ، خواهش میکنم
باورش نمیشد!
این کوک بود که داشت برای رابطه ی خشنی درخواست میداد
این یعنی پسر کوچکتر لذت می‌برد!
و این موضوعی بود که به شدت برای تهیونگ خوشایند بود
-میدونی که نمیتونم آروم پیش برم، هوم؟
-میدونم
-بازم میخوای امشب باهام رابطه داشته باشی؟
-میخوام تهیونگ ، میخوام...
لبخندی از حرف کوک زد و بوسه ای روی لاله ی گوشش کاشت
دستش رو زیر چونه اش برد و سر کوک رو به سمت خودش کج کرد
بوسه ی داغی رو با پسر کوچکتر آغاز کرد
خوبی این بوسه این بود که پسر کوچکتر میدونست از روی عشق یا احساس نیست
و فقط و فقط برای لذت بیشتر و تحریک پذیری قبل از رابطه اشون بود
همونطور که زبون سرکشش رو داخل حفره ی دهان کوک می‌کشید دستی زیر باسنش انداخت و بلندش کرد
کوک که بیشتر از هر زمانی نیازمند تهیونگ بود بوسه رو سخت تر ادامه داد و با دست موهای پشت سر تهیونگ رو نوازش کرد
کمی چشم هاش رو باز کرد تا راه اتاقش رو پیدا کنه
حالا که کوک این درد رو می‌خواست، بهتر بود که خودش هم لذت می‌برد
پس سمت اتاق خودش رفت و با پای راستش در رو باز کرد
با ورودش به اتاق همونطور که پسر کوچکتر رو سخت می‌بوسید روی تخت انداخت و روش خیمه زد
دستش رو زیر لباس کوک برد و با شکستن بوسه شروع کرد به مارک کردن و گاز گرفتن گردنش...
نه کوک این رو نمیخواست ، کوک درد می‌خواست، اون تو این شیش ماه یاد گرفته بود که با درد به لذت برسه پس کمی سرش رو کج کرد و میون ناله هاش زمزمه کرد
-تهیونگ...بیشتر میخوام...بهم درد بده...
با شنیدن صدای کوک لبخندی از روی لذت زد و تو یک حرکت تک لباسش رو از تنش در اوارد و روی سرامیک انداخت
به آرومی بوسه هایی روی سینه اش زد و با زدن لیسی نیپل هاش رو به سختی گاز گرفت
با فرو رفتن دندون های تهیونگ روی سینه اش با لذت چشم هاش رو بست
اره همین بود ، همین رو می‌خواست، این درد رو می‌خواست
سرش رو بلند کرد و به سینه ی ارغوانی رنگ کوک نگاهی انداخت
مطمئن بود که نه تنها گردنش ، بلکه سینه هاش هم تا فردا کاملا کبود میشه
تیشرت خودش رو هم روی زمین انداخت و سعی کرد روابط احساسی اشون رو کمتر ادامه بده
اره تهیونگ این بود ، اون هیچوقت هیچ کس رو نمیبوسید
ولی چون کوک کم سن بود و تجربه ی کمی داشت ، سعی می‌کرد با بوسه از درد و ترس پسر کوچکتر کم کنه
از روی تخت بلند شد و سمت کشوی کنار تخت رفت
با در اواردن گَگ مشکی رنگ سمت کوک رفت و اون رو روی دهانش بست و بعد از اون دست هاش رو با دستبند های چرمیِ مشکی به تخت بست
با لذت نگاهی بهش انداخت و گیره ی کوچک رو به نوک سینه های کبودش زد
میله ی کوچکی که یکی از ابزار کارش بحاسب می اومد رو برداشت و با بستن پاهاش به دو طرف میله ی متحرک قدمی عقب برداشت و به شاهکارش خیره شد
پسر کوچکتر با اون وسایل ها به شدت خواستنی به نظر می‌رسید و باعث می‌شد تهیونگ جریان خون رو به شدت در عضو نیمه تحریکش حس کنه
با تکون خوردن پای کوک و طویل شدن میله ی متحرک لبخندی زد و کمی روی پسر خم شد
-میدونی که هرچقدر بیشتر پاهات رو باز کنی ، اون میله بیشتر باز میشه ، تو که دوست نداری پاهات بیشتر از این کِش بیاد، هوم؟
کوک که در اوج لذت خودش بود با وجود اون گگ توی دهنش کمی خندید و بیشتر پاهاش رو باز کرد
میدونست که اون میله کوچکتر نمیشه ، بلکه هربار که کوک پاهاش رو باز میکنه میله هم طویل تر میشه و از بستن پاهاش جلوگیری میکنه
با حرکت دوباره ی پاهای کوک پوزخندی زد و کمی موهای پسر کوچکتر رو نوازش کرد
پس این پسر خوشش می اومد ؛ از درد کشیدن لذت می‌برد و این دقیقا پارتنری بود که تهیونگ می‌خواست
شلاق نازکی رو به دست گرفت و به آرومی، نوازش وارانه روی بدن کوک کشید
طوری که پسر کوچکتر از لمس کوتاه و آروم شلاق روی بدنش به لرز افتاد
با دیدن لرزش کوک شلاق رو بالا اوارد و محکم روی سینه اش فرود اوارد طوری که با برخورد به اون گیره ها ، کمی نوک سینه اش کش اومد و درد لذت بخشی رو در وجود کوک ارمغان اوارد
یک بار دوبار تبدیل شد به بیستمین ضربه و حالا میتونست خون مردگی روی بدن پسر رو با وجود رده های شلاق به وضوح ببینه
با دیدن صحنه ی رو به روش عضو نیمه سختش فورا سر راست کرد و باعث اومدن پریکامی از عضوش شد
این حالتش رو میتونست حتی از روی شلوارش تشخیص بده
با دیدن عضو کوک که کاملا به تحریک رسیده بود سرخم کرد و بوسه ای به کلاهکش زد
با عقب رفتنش رینگ فلزی رنگ روکه از به کام رسیدن پسر جلوگیری می‌کرد روی کلاهک عضوش قرار داد
ناله های پسر کوچکتر حتی با وجود گگ بسته شده روی دهانش به گوش هاش می‌رسید و باعث بی طاقتی اش میشد
فورا شلوار و با کسرش رو در اوارد
بالای سر کوک ایستاد و با بدست گرفتن عضوش چند باری روی صورتش ضربه زد
-بگو که میخوایش ، بگو پسر خوب
پسر کوچکتر که پر شدن حفره اش رو می‌خواست فورا سری تکون داد و صورتش رو بیشتر به عضو تهیونگ چسبوند
درست مثل گربه ای که برای تکه گوشتی خودش رو به آب و آتیش میزد
با دیدن التماس های کوک از چشم هاش ، لبخندی زد و بری بار آخر با عضوش به صورتش سیلی زد
میله ی بین پاهای کوک رو که به مچ پاهاش بسته بود بالا گرفت و به سوراخ نبض دارش نگاهی کرد
نمیخواست زیاد به پسر سخت بگیره ، اون تازه عمل کرده بود
ولی وقتی تو این حالت رو به روش نشسته بود نمیتونست خودش رو کنترل کنه
لیسی به لب هاش زد و با خم شدنش گاز دردناکی از لپ باسنش گرفت
می‌خواست این بار هم مثل سری های پیش بدون آمادگی وارد پسر رو به روش شه ولی مطمئن بود که معقد پسر هنوز اونقدر خوب و ترمیم نیافته بود که بخواد بیگدار به آب بزنه ...
پس با چرب کردن عضوش توسط لوب کمی خم شد و عضوش رو چند باری روی خط باسنش بالا پایین کرد
با بلند شدن کمر کوک و ناله هاش متوجه بی طاقتی پسر شد پس به آرومی کلاهکش رو واردش کرد
با ورود تنها کمی از عضو تهیونگ به معقد دردمندش پلک هاش رو محکم روی هم بست
درد داشت ، خیلی زیاد ، اونقدر که برای لحضه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد
ولی درکمال ناباوری براش لذت بخش بود
اره بود...
اونقدر که از لذت به گریه افتاد
با وارد شدن کامل عضو تهیونگ درونش چند باری رون های پاش رو منقبض کرد
حقیقتا معقدش هنوز خوب نشد بود و فقط با دروغ گفتن به تهیونگ می‌خواست درد بیشتری رو تجربه کنه
و حالا این اوجش بود
تهیونگ که بی تابی کوک رو دید پوزخندی زد و همونطور که درون کوک عقب جلو می‌کرد سیلی های محکمی نصیب لپ های باسنش کرد
اره درستش هم همین بود ، تهیونگ همچین چیزی رو می‌خواست، اون هم برای همیشه
درواقع عروسک های قبلی اش تحمل این همه درد رو نداشتند ولی کوک فرق می‌کرد؛ اون حتی بخاطر درد زیاد هم از لذت گریه میکرد و این براش خوشایند بود
حواسش بود که به دیواره های معقدش فشار بیشتری وارد نکنه تا مجبور نشه دوباره بخاطر بیرون زدگی روده راهی بیمارستان شه
نگاهی به عضو کوک که رو به کبودی بود کرد و در کمال بی‌رحمی سیلی محکمی به عضو دردناکش زد
با پخش شدن درد فجیحی درون بدنش پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد و سرش رو به عقب پرت کرد
تهیونگ که در اوج لذت خودش بود شروع کرد به زدن سیلی و فشار اواردن به عضو کوک
چیزی به کام رسیدنش نمونده بود و می‌خواست نهایت لذت رو از رابطه‌اش ببره
خم شد و گیره ی روی سینه های کوک رو به دندون گرفت و با خشونت اون ها رو کشید
طوری که با جدا شدن گیره ها از نیپل هاش خون قرمز رنگی روی بدنش جا خوش کرد و سرازیر شد
قهقه ای زد و رینگ دور عضو کوک رو باز کرد
-بهت اجازه میدم بیای
و با سرعت بیشتری درونش کوبید
طولی نکشید که درون کوک به کام رسید و بلافاصله پسر کوچکتر هم روی بدنش خالی شد
نفس عمیقی کشید و با احتیاط عضوش رو خارج کرد
این رابطه اش عالی بود ، چون در اوج دردمندی کوک و بیمار بودنش انجام شده بود و این موضوع به شدت برای کسی مثل تهیونگ لذت بخش بود
مچ پاهاش رو از میله ی فلزی باز کرد و بالا سرش رفت
هنوز چشم های کوک بسته بود و نمیتونست ریکشن پسر کوچکتر رو حدس بزنه ، هرچند که براش اونقدر ها هم مهم نبود
دستبند و گگ رو هم از روی صورتش باز و در جای همیشگی اش قرار داد
با بلند شدنش چش های بی جون کوک باز شد
لبخندی زد و روی صورتش خم شد
-عالی بودی کوچولو
لبخندی به صورت تهیونگ زد و با قورت دادن بزاغ دهانش لب هاش رو از هم باز کرد
-ممنون ، ارباب...
با شنیدن دوباره ی اون لفظ برای ثانیه ای از لذت پلک هاش رو بست
-باید استراحت کنی ، فردا میری حموم
متقابلا سری تکون داد و پلک هاش رو بست
حقیقتا خسته تر از اونی بود که بخواد خون یا پریکام چسبناکش رو از روی بدنش پاک کنه
درحالی که از خستگی بیش از حد درحال بیهوش شدن بود برای آخرین بار لبخندی زدو با چشم‌های قدردانی به تهیونگ خیره شد
امشب عالی بود ، نمی‌دونست با تجربه کردن درد بیش از حد امشب میتونست دیگه با دردهای کمتری تحریک شه یا نه ! ولی مطمئن بود که تجربه ی امشب رو دوباره می‌خواست  اون هم برای بارها...
**
صبح زود از اتاقش خارج شد و دوش کوتاهی گرفت
اون هیچ وقت اجازه نمی‌داد که شریک های جنسی اش باهاش روی تخت بخوابند ولی دیشب کوک به حدی خسته بود که در آخر بدون هیچ حرفی بیهوش شد
پس بهش اجازه داد که همونجا روی تخت ، کنار خودش بخوابه...
با بیرون اومدن از اتاقش چهره ی مادرش رو دید
اون زن دوباره اینجا چی می‌خواست؟
-هیوری ، صبح زود اینجا چیکار میکنی؟
هیوری هم متقابلا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و روی کاناپه نشست
-آماده شو
ابروهاش از حرف مادرش بالا پرید
-کجا؟
-جایی نمیریم ، مهمون داری
دست به سینه و نرده ی پله های سالن تکیه داد
-فکر نکنم مهمونی دعوت کرده باشم!
-ولی من دعوت کردم ، پرواز هیونا جابه جا شده و زودتر به کره رسیده...
خواست جواب مادرش رو بده که صدای خدمتکاری رو شنید
-قربان ، مهمونتون از راه رسیدند
و پشت سر خدمتکار دختر قد بلندی با موهای قهوه ای رنگ ظاهر شد
هیوری فورا از جاش بلند شد و لبخندی زد
-هیونا عزیزم، خوش اومدی...
و به آرومی دختر رو در آغوش کشید
دختر هم متقابلا لبخندی زد و بعد از به آغوش کشیدن خاله اش سمت تهیونگ قدم برداشت
-دلم برات تنگ شده بود...تهیونگ...
پوزخندی زد و دستهاش رو به روی سینه اش بهم گره زد
-متاسفم که من دلتنگت نبودم
-هنوزم همون تهیونگِ غد و مغروری
-چیز بیشتری انتظار داشتی؟
-اتتظار داشتم وقتی بعد از این همه سال به دیدنت میام شاهد استقبال بهتری باشم
-فکرای مزخرف نکن هیونا
-دلم برای هیونا گفتنت تنگ شده بود...
خواست حرفی بزنه که با نگاه دختر رو به روش روی راه پله ها ساکت شد
-نگفته بودید مهمون دارید!
با برگشتش و دیدن کوک اخمی کرد و دوباره سمت دختر رو به روش برگشت
-شاید چون نپرسیده بودی
دختر رو به روش که از موضوعی با خبر نبود سمت پله ها رفت و با لبخند ایستاد
-سلام، هیونا هستم ، دختر خاله ی تهیونگ
کوک با تعجب ابرویی بالا انداخت و دستی که به سمتش دراز شده بود رو فشرد
-جئون جونگکوک
-تو خیلی...
-برگرد اتاقت کوک
با حرف تهیونگ جمله اش رو نصفه گذاشت و به پسر کوچکتر خیره شد
کوک که وضوح خشم تهیونگ رو میدید  راه رفته اش رو برگشت
-چرا ترسوندیش!؟ میخواستم بهش بگم که چقدر زیباست...
-دقیقا بخاطر همین گفتم بره اتاقش...
-تهیونگ...تمومش کن...
با صدای مادرش پوزخندی زد و سمت اتاق کوک قدم برداشت
-شما به مهمونتون برسید ... من کار دارم ...
و بدون اینکه منتظر حرفی باشه سمت اتاق کوک رفت
هیوری با رفتن پسرش لبخندی از روی کنترل خشمش زد و سمت هیونا قدم برداشت
-ببخشید عزیزم؛ تو که میدونی تهیونگ منظوری نداره ، مگه نه؟ اون کلا اخلاقش اینقدر تنده ... فکر کنم خوب تربیتش نکردم...
-نه خاله جون ، من درک میکنم...میشه منو به اتاقم راهنمایی کنید
-اوه البته حتما حسابی خسته ی راهی ، ماری بیا خانم رو به اتاقش راهنمایی کن‌...
با اومدن ماری و رفتن هیونا لبخند زورکی اش رو از لب هاش پاک کرد و به راه پله ها خیره شد
باید درس درست و حسابی ای هم به پسرش و هم به اون بچه میداد...
**
-هیونگ دلم برات تنگ شده بود
-منم بچه جون ، رفتم کمپانی گفتن بیمار شدی ، ولی تو خونه ات هم نتونستم پیدات کنم ، کجایی دقیقا؟
موبایل رو توی دستش جابه جا کرد و بالشت رو روی پاهاش قرار داد
-پیش دوستمم هیونگ
-چرا اونجا؟ کدوم دوستت؟
-نمیشناسی اش ، خب اون کمکم میکنه...
-نگو که دوستای جدید پیدا کردی و ما رو فراموش کردی...
-هی اوون وو ... این چه حرفیه..‌
اوون وو بلند از لفظ عصبی کوک خدید و بین خنده هاش لب باز کرد
-عاشق وقتایی ام که عصبانی میشی و اسمم رو صدا میکنی
-تو باید عاشق من باشی نه عاشق رفتار های دیوونه وارم...
-عاشق خودت که هستم بچه...دلم برات تنگ شده ، کی بیام ببینمت؟ راستش رفته بودم که سراغت رو از جین بگیرم لی نو رو هم اونجا دیدم ، اونم اومده بود دیدنت ، حسابی دوست هات رو فراموش کردی ...
-این چه حرفیه ... دل منم خیلی براتون تنگ شده ... به زودی میبینمتون...
-به نفعته که این به زودی ، تو یک ماه آینده باشه...
-حتما هیونگ
-خیلی خب مراقب خودت باش بچه...من باید برم ، شاگرد دارم...
-باشه هیونگ...دوست دارم ...
-منم بچه.‌.
و با صدای بوق دکمه ی پاور موبایلش رو فشار داد
لبخندی زد و به محض برگشتش با قامت تهیونگ که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود روبه رو شد
-آم...چیزی شده؟
-ادامه میدادی ... داشتم لذت می‌بردم
از لحن خشک تهیونگ به سختی سیب گلوش رو پایین فرستاد
میدونست که پسر رو به روش به شدت نسبت به روابطش حساسه ولی محض رضای خدا کوک نمیتونست دوست هاش رو کنار بزاره...
-اونجور که تو فکر میکنی نیست تهیونگ...
-تهیونگ؟! ... تو از کجا میدونی که من به چی فکر میکنم!
از استرس نمیتونست درست به چشم هاش نگاه کنه و با انگشت هاش بازی می‌کرد
-یعنی..‌یعنی ارباب... من ، من فقط داشتم با دوستم حرف میزدم
-دوستی که از خودت بزرگتره.‌..بند های قرارداد رو یادت نیست؟ یا بهتره به روش دیگه ای یادت بیارم...
-متاسفم...
تنها کلمه ای که میتونست بگه "تاسف" بود...
-نگران نباش...شب جبرانش میکنی...میخوام فانتزی هام رو روت اجرا کنم...
با مردمک هایی که به وضوح میلرزید نگاهش رو به پسر بزرگتر داد
-ولی...ولی من‌..
-تو چی؟ نمیخوای بگی که خوب نشدی؟! چون خندم میگیره...
نمیتونست مخالفتی کنه ... خودش به خوبی میدونست که هنوز خوب نشده ولی چی باید به تهیونگ میگفت؟
کوک  همین دیروز درخواست یه رابطه ی خشن رو داده بود و در حال حاضر نمیتونست مخالفتی کنه...
-چشم ... ارباب...
پوزخندی از فرمان پذیری کوک زد و با همون حالت بیرون از اتاق رفت...
**
بعد از رفتن تهیونگ از اتاقش ، تا شب بیرون نرفت
حقیقتا از هویت اون دختر می‌ترسید
نگاه های هیونا اصلا دوستانه نبود ، بیشتر شبیه عاشقی بود که به معشوقش خیره بود...
شامش رو تو اتاق خورده بود و بعد از دوش گرفتنش سمت آیینه رفت
میدونست اربابش از بی نظمی و شلختگی خوشش نمیاد
پس باید همیشه ظاهری آراسته داشته باشه...
خب این هم جز بند های قراردادشون بود ، قراردادی که کوک اصلا به اون توجهی نمیکرد
وقتی عشقش کنارش بود دیگه چه احتیاجی به اون قرارداد داشت
با ضربه ای که به در خورد فورا حوله ی تن‌پوشش رو آویزون کرد و با بدنی لخت چهار زانو روی سرامیک سرد نشست
خب این هم یکی از قوانینشون بود
ولی وقتی درب برای بار دوم به صدا در اومد تازه بخاطر اوارد که اربابش برای ورود به قلمروی خودش هیچ اجازه ای نمی‌گرفت
پس فورا سمت حوله اش رفت و دوباره اون رو تن کرد
به آرومی سمت درب اتاقش رفت و بازش کرد
-سلام قربان ، متاسفم که مزاحمتون شدم ولی ارباب کیم میخوان شما رو در استخر ملاقات کنند
سری به معنای باشه تکون داد و خدمتکار رو مرخص کرد
پس منظور از فانتزی هایی که صبح داشت میگفت این بود ، شاید می‌خواست تو استخر انجامش بده
به هر حال تا زمانی که درد بکشه و از رابطه لذت ببره براش مهم نبود کجا انجام بشه...
در ضمن این خواسته ی اربابش بود...
برای آخرین بار نگاهی به آیینه کرد و با عقب دادن موهاش چهره اش رو صد برابر جذاب کرد
با همون حوله ی تن پوش سمت استخر قدم برداشت و تهیونگ رو با شلوارک جذب کوتاهی دید
اربابش با این قامت و بدن دل همه رو می‌برد، نباید اینجوری میگشت...حتی تو خونه ی خودش...
اون ارباب خودش بود...نه کس دیگه ای...
-ارباب...
-بیا اینجا
با انگشت اشاره به جلوی پاهاش اشاره کرد و بدون چون و چرایی جلوی پاهاش ایستاد
همونطور که سرش پایین بود ، پاهاش رو خم کرد تا جلوی اربابش زانو بزنه که با صدای تهیونگ متوقف شد
-لخت شو
همونطور که نگاهش به نوک پاهاش بود حوله اش رو در اوارد و روی صندلی کنار تهیونگ گذاشت
حالا بدون هیچ پوششی رو به روش بود
-حالا زانو بزن
فورا زانوهاش رو خم کرد و چهار دست و پا جلوی پاهاش نشست
-به من نگاه کن‌...
به آرومی سرش رو بالا اوارد و به چشم های عاری از احساسش خیره شد
-امشب قراره برات یه یاد آوری باشه...میخوام هر سه دقیقه یک بار یکی از بندهای اون قرارداد رو بازگو کنی ... فهمیدی ؟
-بله...
کمی خم شد و در چند ثانتی صورتش ایستاد
-میخوام حتی وقتی داری تو دستهام خفه میشی هم حرف بزنی...فهمیدی؟
-ب...بله‌...
-موهات رو بریز رو پیشونی ات
با تعجب نگاهش کرد، چرا ؟ چرا نمیذاشت موهاش رو بالا بده؟
-اونجوری نگاهم نکن‌‌‌...فقط اینجوری سنت بالاتر میزنه و من اصلا این رو دوست ندارم
لبخند بی جونی زد و موهاش رو روی پیشونی اش ریخت
پس تهیونگ فقط یه بچه ی مطیع می‌خواست...
-حالا بهتر شد...کارت رو شروع کن...
به سختی بغضی رو که ناشی از ناراحتی اش بود قورت داد وکمی روی زانوهاش بلند شد
شروع کرد به بوسیدن زانوهای تهیونگ و در همین حین نگاهش رو به چشم‌هاش دوخت
-اولین بند؟
اصلا از اینکار خوشش نمی اومد
از اینکه اون بند های لعنتی قراردادش رو بازگو کنه خوشش نمی اومد ... ولی مگه چاره ی دیگه ای هم داشت؟
-جئون جونگکوک ‌... جزئی از دارایی های ارباب حساب میشه و نباید بدون اجازه اش کاری انجام بده...
بعد از اتمام حرفش دوباره بوسه هاش رو سر گرفت تا به رون های عضله ای اش رسید
-دومین؟
-هیچوقت نباید هیچ رابطه ی احساسی بین ارباب و برده اش صورت بگیره
با پوزخند تهیونگ خودش رو بین پاهاش جا کرد و بوسه های خیسی روی کش شلوارکش گذاشت
-سومیش؟
-عروسک ارباب نباید هیچ رابطه ای با پسر های دیگه از جمله دوستهاش برقرار کنه...
-و خب تو امروز این قانون رو زیر پا گذاشتی...ادامه بده...
نگاهش رو ازش مخفی کرد و همونطور که بوسه هایی روی عضوش میکاشت دستش رو به کش شلوارکش رسوند و آروم اون رو پایین کشید
-بعدی؟
-نباید به خودم آسیب بزنم ... تنها کسی که حق آسیب زدن به من رو داره ارباب هستد...
با پایین کشیدن کامل شلوارک عضو بزرگ اربابش رو بدون هیچ پوششی دید و دستهاش رو سمتش دراز کرد
-دیگه نمیخوام اعلام کنم...خودت هر سه دقیقه یکبار بگو ... در غیر این صورت تنبیه سختی انتظارت رو میکشه...
سری به معنای موافقت تکون داد و حلقه ی دست هاش رو دور عضو تهیونگ محکم کرد
-ارباب حق برقراری هرگونه ارتباطی از جمله احساسی یا سکس با دیگران رو داره ولی برده اش از این قانون بهرمند نیست و حق شکایتی نداره...
بوسه ای به سر عضوش زد و زبونش در در طول عضوش کشید
همونطور که سرعضوش رو وارد دهانش می‌کرد با دست دیگه اش جسم های کوچک زیر عضوش رو به بازی گرفت
تهیونگ به آرومی سیگاری رو روشن کرد و به دست گرفت
-به نفعته پریکامم رو قبل از خاموش شدن سیگارم ببینم
با تهدید جدی تهیونگ سری با ترس تکون داد و سعی کرد روی تحریک پذیری اربابش توجه کنه
سرعت دست ها و سرش رو بیشتر کرد و چشم هاش رو به نگاه خمار تهیونگ دوخت
لب هاش رو با صدای چسبناکی از عضوش جدا کرد و کمی روی زانوهاش ایستاد
-تا وقتی که ارباب تصمیم نگرفتند این رابطه ادامه داره و برده ی ارباب حق هیچ شکایتی نداره...
دوباره سرش رو نزدیک عضوش برد و تمامش رو یکباره در دهانش جای داد
با نفس های سنگین دوباره ارتباطش رو شکست و با دستش عضوش رو به بازی گرفت
-ارباب اجازه ی وارد کردن هرگونه دردی رو به عروسکش داره ... و عروسکش تا وقتی که ارباب دستور نداده نباید به خودش دست درازی کنه...
پوزخندی از بند های قراردادی که همون ماه اول کوک رو مجبور به حفظ کردنش بود زد
سیگار کوچکش رو که در حال خاموش شدن بود جلو برد و روی صورتش خم شد
-پریکامم رو روی عضوم نمیبینم کوچولو...
با ترس نگاهش رو از اربابش پنهان کرد و سری پایین انداخت
دوست نداشت رها شه ... اون همین الان هم تحریک شده بود...خوب می‌دونست که اگه اربابش تحریک نشه اون رو تو همون موقعیت تنها میزاره و حق ارضا کردن خودش رو هم بهش نمیده...
سیگارش رو سمت تر قوه اش برد و با جدیت تمام اون رو روی استخوان ترقوه ی کوک خاموش کرد
می‌دونست اگه حرکتی کنه باعث عصبانیت بیشتر اربابش میشه
پس پلک هاش رو محکم بهم فشار داد و با گاز گرفتن لب هاش سعی کرد از اون درد رهایی پیدا کنه
با تکون نخوردن کوک لبخندی زد و سیگار خاموشش رو روی زمین انداخت
دستش رو سمت چونه اش برد و با بلند کردن سرش صورت خیس از اشکش رو دید
-قانون بعدی؟
با اشک و سوزش پوستش که نمیتونست بهش بی توجه باشه لب هاش رو باز کرد و سعی کرد بدون لرزی جمله اش رو بیان کنه...
-عروسک ارباب حق گریه ، بهونه گیری ، سرپیچی و نافرمانی از اربابش رو نداره...
-و خب تو امشب یکی دیگه از قوانین رو شکوندی...
با سردی تمام جمله اش رو بیان کرد و از روی صندلی بلند شد
از موهای پسر کوچکتر گرفت و اون رو دنبال خودش کشید
با حس کنده شدن موهاش گریه هاش شدید تر شد و از مچ تهیونگ گرفت تا فشار دستهاش رو از بین ببره
بدون هیچ گونه حرفی پسر کوچکتر رو سمت استخر هول داد و به غرق شدنش زیر آب نگاه کرد
ساعدش رو بالا اوارد و به ساعت مچی اش خیره شد
خوب می‌دونست که کوک شنا کردن بلند نیست و خب این چیزی نبود که نتونه ازش استفاده کنه...
بعد از سه دقیقه پسر کوچکتر با تقلا های زیاد روی آب اومد و دستش رو به لبه ی استخر رسوند
سرفه های دردمندش امانش رو بریده بود و به وضوح خروج آب رو از دهان و بینی اش رو میدید
با همون پوزخند سمت استخر رفت و پای قدرتمندش رو روی انگشت های دست راست کوک که از لبه ی استخر گرفته بود گذاشت
فشار زیادی به انگشت های کوچک و ضعیفش وارد کرد که باعث جمع شدن لب ها و پلک های کوک شد
-سه دقیقه گذشت! قانون بعدی؟
بغضش رو به سختی قورت داد و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد
-عروسک ارباب حق‌ِ...
با دیدن قامت هیونا سمت دیگه ی استخر اخمی کرد و حرف کوک رو قطع کرد
-کافیه...برو اتاقت ... حق لمس کردن خودت رو هم نداری...
و پای قدرتمندش رو از روی انگشت هاش برداشت...
سری به معنای باشه تکون داد و فورا از استخر بیرون اومد
با پوشیدن تن پوشش بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بندازه سمت اتاقش دوید و اجازه ی خیس شدن صورتش رو توسط اشک هاش داد
از درد کشیدن ناراحت نبود ... اون لذت می‌برد...تواین مدت یاد گرفته بود که لذت ببره
اشک هاش بخاطر نگاه های بی حس اربابش بود
بخاطر این بود که میدونست هیچوقت نمیتونه دل اربابش رو بدست بیاره...
بخاطر اینکه میدونست چیزی به غیر از عروسک جنسی اش نیست...
**
با رفتن کوک سمت شلوارکش رفت و بدون توجه به هیونا اون رو تن کرد
با شنیدن صدای نفس های شخصی درست پشت سرش نفس عمیقی کشید تا از عصبانیتش کم کنه
-چیزی میخوای؟
-اون بچه زیادی شکننده است
پوزخندی زد و نگاهش رو به تیله های پر شرارت هیونا دوخت
-نگو که اومدی همین رو بگی...
-نه...حالا فهمیدم...بخاطر این نوع از علایقت من رو ول کردی! آره؟
پوزخندش پر رنگ تر شد و دست هاش رو در جیب شلوارکش فرو کرد
-نه ... بخاطر جنسیتت ولت کردم دختر...
هیونا قصد کنار کشیدن نداشت ... اون اومده بود بجنگه...اومده بود عشق سابقش رو پس بگیره...
-تو منو امتحان نکردی تهیونگ‌‌‌...میخوای بگی عضو مردونه ی اون بچه بیشتر از انحنای بدن من تحریکت میکنه؟
-دقیقا هیونا...دقیقا...
لبخندی زد و قدمی جلو برداشت
رو به روی تهیونگ ایستاد و دست راستش رو نوازش وار روی عضله های شکمش کشید
-فقط کافیه یک بار منو امتحان کنی ... تهیونگ...
-علاقه ای به اجناس دست دوم ندارم...
همونطور که عضله هاش رو نوازش می‌کرد سرش رو تو گودی گردن تهیونگ برد و عمیق نفس کشید
-من میتونم خیلی بیشتر از اون بچه بهت سرویس بدم تهیونگ...این رو خوب میدونی...
پلک هاش رو با عصبانیت بست و دستهاش رو در جیب شلوارکش مشت کرد
-هوم؟ نظرت چیه تهیونگ؟ خودت میدونی این رابطه به نفع همه است...بلاخره اون ارثیه فقط و فقط زمانی بهمون میرسه که من و تو کنار هم باشیم...
منکر حرف های هیونا نبود...اون ارثیه چیزی مثل خرید یک کشور بود...همونقدر زیاد و همونقدر با ارزش...
ولی خودش هم خوب می‌دونست که نمیتونه رابطه ای با هیونا برقرار کنه و این موضوع اصلا برای خانواده ی مادری اش جالب نبود
به هر حال مادربزرگش تنها زمانی اون ارث رو بین دو دخترش تقسیم می‌کرد که با هیونا ازدواج کنه...
و خوب می‌دونست که این موضوع شدنی نیست...
**
-خوبم هیونگ ، نگران نباش
-خوشحالم که حالت بهتره ، نگران تمرین ها نباش، خودم به محض برگشتت کارهای عقب مونده ات رو اکی میکنم و همه کلاس های عقب مونده ات رو با هوسوک بهت آموزش میدم
-ممنون یونگی هیونگ ... فقط اینکه کمپانی چجوری با غیبت طولانی مدتم موافقت کرده؟
-نمیدونم بچه ، در جریان نیستم ، ولی خیالت از بابت کمپانی راحت باشه ، درسته که عجیبه ولی هیچ مخالفتی با نبودنت نکردن...
-اوهوم...تو خیلی خوب هوام رو داری هیونگ
-تو جای بچه ی نداشتمی ‌‌‌... خب پسر مراقب خودت باش باید برم پیش هوسوک
-مراقب خودت باش
و تماس رو قطع کرد
-اینقدر صمیمی نباش باهاش
با صدای تهیونگ نگاهی بهش انداخت
این تماس ایده ی خود تهیونگ بود ولی اینکه میدید همیشه از کاه کوه می‌سازه باعث می‌شد از تماس ساده اش با هیونگش پشیمون شه
سری به معنای باشه تکون داد
-بغض نکن !
باز هم لحن دستوری تهیونگ!
-پشیمونی؟
-از چی؟
-از اینکه اینجایی!؟ ذره ای هم برام اهمیت نداره ، ولی باید از جوابت مطمئن شم
-مطمئن ...‌ مطمئن شی که چیکار کنی؟
پوزخندی به صورت آشفته ی کوک زد و کمی روی صورتش خم شد
-نترس! حتی اگه خودت هم بخوای نمیزارم از پیشم بری ... یادت نرفته که! تو عروسک منی...
بغض گلوش رو به سختی قورت داد و به نوک پاهاش نگاه کرد
-پشیمون...نیستم...من...من حتی نمیتونم جلوی واکنش بدنم رو جلوت بگیرم ، چجوری میتونم پشیمون باشم
به آرومی موهای پسر کوچکتر رو نوازش کرد و با همون پوزخند لب باز کرد
-عروسک دست ساز من...دقیقا همینطوره ! تو نباید از من دوری کنی ، اونم وقتی که زبون بدنت خوب منو میشناسه...
حس پوچی ... تنها حسی بود که کوک داشت ...
کاش تهیونگ این رو می‌فهمید که به کلمه ی "عروسک" حساسیت داره و ازش متنفره...
ولی خوب می‌دونست حتی اگه بفهمه هم ، سعی میکنه با اون کلمه بیشتر عذابش بده!
-قربان
صدای خدمتکاری رو جلوی در اتاقش شنید و فورا از تهیونگ جدا شد
اخمی به پسر کوچکتر کرد و سمت درب اتاق قدم برداشت
-چی میخوای؟
-متاسفم ارباب ولی مادرتون تدارک شام دیدند و قرار شد ماشینی رو ساعت هشت شب به اینجا بفرستند تا شما و خانم رو به مکان مورد نظرشون راهنمایی کنند
-کی اینو گفت؟
-مادرتون تماس گرفتند و گفتند بهتون خبر بدیم
با کلافگی دستی به موهاش کشید
-بسیار خب ... میتونی بری...
با رفتن خدمتکارش سمت کوک برگشت و نگاهی بهش انداخت
-امشب شام رو تو اتاقت بخور
باز هم نبود ! باز هم می‌خواست تنهاش بزاره...
لبخند غمگینی از احمق بودن خودش زد و سری به معنای باشه تکون داد
-خوبه
تهیونگ گفت و بدون حرفی از اتاق خارج شد
هیچ فکرش رو نمیکرد که روزی به مرد یخی که تازه از اتاقش خارج شده بود دل ببنده
ولی حالا نه تنها قلبش رو بلکه تمام زندگی اش رو به تهیونگ باخته بود...
سری تکون داد و سعی کرد از افکار منفی سرش دور شه
باید با خانواده اش تماس می‌گرفت و مثل همیشه تظاهر به خوب بودن می‌کرد...
**

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now