با تنی لرزون و قهقه ای که عمارت رو به لرزه می انداخت پا به خونه اش گذاشت و قدم های نامنظم رو به سختی برداشت تا خودش رو به مقصدی نامعلوم برسونه...
کتی که روی شونه اش قرار داشت رو روی زمین انداخت و قهقهه زنان روی کاناپه جا گرفت
میخندید...اما با درد...
دو هفته...درست دو هفته از رفتن جونگکوکش میگذشت و امروز بلاخره به این نتیجه رسید که تا وقتی که جونگکوکش نخواد ، نمیتونه اون رو پیدا کنه...
کم کاری کرده بود ؟ ... قطعا نه! ... تو این دو هفته هتل یا مهمانخانه ای نبود که از اونجا سراغ جونگکوکش رو نگرفته باشه...
دوستی نمونده بود که به خونه اش سر نزده باشه تا شاید بتونه جونگکوکش رو اونجا پیدا کنه!
ولی نتیجه اش چی بود؟
هیچ چیز ... هیچ چیز جز جای خالی جونگکوک...
با به یاد اواردن حقیقت تلخی که سعی در باور کردنش نداشت صدای خنده اش رو بلند تر از قبل کرد و با خم کردن سرش ، دست هاش رو به روی صورتش گذاشت
خندید...خندید ولی دردناک ... خندید ولی پر از غم...
اونقدر خندید که اشک هاش برای اولین بار صورتش رو خیس کردند ... این اشک برای چه چیزی بود؟
غم از دست دادن جونگکوکش؟
مگه خودش باعثش نبود؟
مگه خودش کاری نکرد که صبر جونگکوکش تموم شه؟
مگه خودش مقصر نبود؟
چجوری کارش به اینجا کشیده شد؟
کی عاشق شد؟ کی به اون بچه دل بست؟ کی این اتفاق ها افتاد ، درحالی که خودش بی خبر بود؟
چرا به حرف جیمین گوش نکرد؟ چرا به این موضوع فکر نکرد که اون بچه میتونه ترکش کنه؟
ولی دیر بود...برای این سوال ها خیلی دیر بود...اونقدر دیر که حالا دیگه جونگکوکی وجود نداشت...
نبود تا عاشقی کنه...عاشقی؟
اون حتی فرصت بیان کردن احساساتش رو به اون بچه نداشت...
البته ، نمیشد توقعی هم داشت ، چون خودش هم تا قبل از رفتن جونگکوک از احساساتش با خبر نبود!
رفتن اون بچه ، درست مثل تلنگری بود که بلاخره سر تهیونگ رو از زیر برف ها بیرون کشید
با شنیدن صدایی ، سری به اطراف چرخوند ... مطمئن بود که خودش هفته ی پیش تمامی خدمتکار ها رو مرخص کرد ...
مادرش؟ ... نه قطعا هیوری نبود ... اون زن خودخواه تر از این حرفها بود که بعد از معرکه ای که تو خونه ی خودش راه انداخت سراغی از حال تک پسرش بگیره
با دیدن سایه ی ریز جسه ای متوجه حضور هیونا در چند قدمی اش شد
نگاهی به صورت غمگین و آرایش شده ی هیونا کرد
چرا به کل هیونا رو فراموش کرده بود؟
بعد از رفتن جونگکوک،حتی فرصت فکر کردن هم نداشت...و حالا با دیدن هیونا ، اتفاقات دو هفته ی پیش رو بخاطر اوارد...
اون بچه...تقصیر اون بود ... تقصیر هیونا بود ...
اصلا واقعا بچه ای وجود داشت؟ ... یا نه؟ ...
نمیدونست...وقت نکرده بود تا از صحت این موضوع باخبر شه...ولی دیگه فرقی هم براش نداشت...
هیونا و اون نطفه ی ناخواسته کار خودشون رو کرده بودند...اون رو از جونگکوکش جدا کرده بودند!
-حالت خوبه تهیونگ؟
شنیدن صدای هیونا درست مثل فعال سازی بمبی بود که چند لحظه بیشتر تا انفجارش باقی نمونده بود
با شنیدن صدای دختر نفرت انگیز رو به روش بلند خندید و دو دکمه ی لباس سفید رنگش رو باز کرد
-خوب؟ ... عالی ام...
و در ادامه قدم راست کرد و شروع کرد به بالا زدن آستین های لباس مردونه اش
هیونا میترسید...از این رفتار تهیونگ به شدت میترسید
دلیل این عصبانیت رو نمیدونست، ولی هرچی که بود هیونا در دلش دست به دامن مسیح شده بود
-تو خونه ی من چه غلطی میکنی؟
با صدای رسا گفت و قدمی به هیونا نزدیک شد
-فکر کردی با وجود اون بچه میتونی منو داشته باشی؟
با هر قدمی که برمیداشت هیونا چندین قدم به عقب میرفت
-توی حروم زاده فکر کردی من میزارم به اون ارث کوفتی برسی؟ ... فکر کردی میتونی راهت رو به زندگیم باز کنی؟
اونقدری این فرار و گریز ادامه داشت که حالا هیونا چسبیده به دیواری در یک قدمی تهیونگ بود .
-من...من...
-تو چی هرزه...تو چی؟
با فریادی که کشید لایه ی اشکی پشت پلک های دختر روبه روش جمع شد که این موضوع فقط تهیونگ رو عصبانی تر کرد
-من...دوست دارم تهیونگ...
شنیدن این حرف مساوی بود با زدن سیلی دردناکی روی صورتش
-بار آخرت باشه...بار آخرت باشه همچین زری میزنی!
دختر رو به روش به وضوح میترسید ولی اون هم عاشق شده بود ... درست مثل تهیونگ که عاشق جونگکوک شده بود ...
-میگم بازم میگم...من دوست دارم ... چرا باور نمیکنی ، چرا منو مثل اون پسرهی...
با فهمیدن مخاطب حرف های هیونا که جونگکوک بود زانوی راستش رو بالا اوارد و ضربه ای به شکم دختر ضعیف رو به روش زد
اینکار مساوی بود با بند اومدن نفس هیونا و افتادن دختر روبه روش به روی زانوهاش
-حرف هایی که میخوای بزنی رو اول مزه کن حروم زاده ... از همون اول نباید به خونه ام راهت میدادم...
هیونا خسته بود...و صد البته شکسته ... ولی نمیتونست، نمیتونست دست از خواسته ی قلبش برداره
-تهیونگ...تو...تو پدر بچمی...
قهقه های تهیونگ شدت گرفته بود...اونقدری که هیونا از این رفتار ضد نقیص پسرخاله اش به وحشت دراومده بود
-زبونت زیادی داره کار میکنه...بهتره بهش درس درست و حسابی ای بدم
و بلافاصله با گرفتن موهای بلند هیونا ، اون رو به روی زمین انداخت و شروع کرد به زدن ضربه های متوالی به روی شکم تخت دختر بیچاره
بچه؟...اگه بچه ای وجود داشت باید میمرد ...
-من...میکشم...اون بچه رو میکشم...
نفس؟ دیگه نفسی برای هیونا نمونده بود ... تهیونگ قوی بود...و ضربه هاش دردناک ...
ادامه داشت ... نمیدونست چند دقیقهست که درحال ضربه زدن به دختر زیر دست و پاشه ... ولی تا وقتی که از کشتن اون نطفه مطلع نمیشد ، به کارش ادامه میداد
-ته...تهیونگ...
با شنیدن زمزمه ی هیونا پوزخندی زد و روی زانوهاش نشست
-درست رو یاد گرفتی ؟
-من...من...
-تو چی ... زر بزن ببینم...بازم میتونی زبون بی مصرفت رو به حرف دربیاری؟
-من...حامله...نیستم...
نبود؟...هیونا حامله نبود ... یعنی تمام اینها نقشه بود؟
"بازیچه" تنها کلمه ای بود که در ذهن تهیونگ نقش میبست...
ولی دیگه چه فایده ای داشت؟ ... جونگکوکی نبود که این جمله رو بشنوه!...
با همون صورت دردمند و خشمگینش از هیونا فاصله گرفت و سمت پله ها رفت
-همین الان گورت رو از اینجا گم میکنی!
گفت و پا به راهروی دلگیر خونه اش گذاشت
با دیدن درب اتاق جونگکوک بغض دردناکش برای هزارمین بار به گلوش فشار اوارد و اون رو مجبور به رفتن در اون اتاق کرد
شاید بوی جونگکوکش هنوز هم توی اون اتاق به مشام میرسید
شاید قلب بی قرارش رو به آرامش دعوت میکرد ...
شاید خواب رو به چشم هاش میآوارد...
چهارده ماه بعد
فیلتر سیگارش رو روی زمین آسفالت پوش رها کرد و لبخند کمرنگی رو به روی لب هاش نشوند
نگهبان به محض دیدنش سری تکون داد و درب ورودی عمارت رو براش باز کرد
کمری بخاطر محبت پیرمرد خم کرد و سمت عمارت قدم برداشت
با ورودش به اون مکان مملو از سکنه روی کاناپه جا گرفت و منتظر موند
طولی نکشید که زن میانسال مهربانی جلوش ظاهر شد و دست های سردش رو در دستان پر مهر و گرمش فشرد
-خوش اومدی تهیونگ ...
-سلام خانم کیم ، متاسفم که دو هفته غیبت داشتم
-نه عزیزم ... حتما مشکلی داشتی ، خوشحالم که میبینمت ؛ حالت چطوره ؟
-خوبم ... بهترم ...
-خبر خوب بده بهم تهیونگ ، منتظرم
نگاه گرمی حواله ی هیون ، زن میانسال مهربون جلوش کرد و بعد از چند ثانیه لب باز کرد
-جلسات کنترل خشمم بعد از هفت ماه ، بلاخره تموم شد
-اوه ... خیلی خوشحالم برات پسرم ، خیلی زیاد ، تو قدم خیلی بزرگی برای زندگیت برداشتی
خجالت زده سری به زیر انداخت و سکوت کرد
-بزار برم یه چیزی بیارم بخوری
با رفتن هیون ، لبخندش پر رنگ تر شد و دستی به موهای بلند شده اش کشید
صبرش برای شنیدن داستان بعدی ای که هیون براش در نظر گرفته بود ته کشیده شده بود
نیاز داشت بشنوه...بشنوه از بامزه و کیوت بودن های شخصی که خیلی وقت بود انتظار دیدنش رو میکشید
این یک سال و دو ماه ، روزی نبود که به کوچولوی از دست داده اش فکر نکنه
ولی رفتنش باعث تغییر خیلی چیز ها شد
از جمله رفتن تهیونگ به کلاس ها و مشاوره های کنترل خشم ... از جمله صمیمی و اجتماعی شدنش با اطرافیانش...و بهتر از اون شنیدن داستان های قدیمی جونگکوکش از زبون زن میانسالی که بعد از جونگکوکش مهربانانه شونه هاش رو برای اشک های بی نواش تقدیم کرده بود
-بیا عزیزم...نون پختم ، اینو بخور ...
هیون گفت و همراه با آلبوم عکسی کنار تهیونگ جا گرفت
-امروز میخوام عکس های قدیمی و بچگی های جونگکوک رو بهت نشون بدم ، چند روز پیش داشتم اتاق ها رو گردگیری میکردم که این آلبوم رو پیدا کردم
تهیونگ کنجکاو تر از قبل چشم به آلبوم خاکی رنگ دوخت و منتظر موند
با دیدن عکس های کودکی جونگکوک لبخندی به پهنای صورتش زد و گوش به حرف های هیون سپرد
-خیلی بامزه بوده
-همینطوره ، اون خیلی پسر شیطونی بود تهیونگ
-واقعا؟
-باور کن هرچند روز یک بار تمامی خدمه از دست جونگکوک یه دل سیر گریه میکردند
-ولی ... جونگکوکی که من میشناختم خیلی ساکت بود
-خب ... احتمالا درست نمیشناختیش...
-درسته...
دل تنگ بود و حالا با دیدن این عکسها دل تنگ تر از قبل شده بود
تو این مدت که جونگکوکش ترکش کرده بود ، تنها یک بار از خانم کیم سراغش رو گرفته بود
میپرسید چرا؟
چون با توسیعه ی خانم کیم ، در قدم اول میخواست خود ش رو تغییر بده و خب ... موفق هم شده بود ...
با رسیدن به آخر آلبوم نگاهش به عکس کوچک و خیره کننده ای افتاد
-میشه...میشه اینو بردارم؟
هیون لبخندی زد و عکس رو از کاور مورد نظرش برداشت
-البته ... فکر کنم داشتن این عکس حقته!
با گرفتن عکس ، دستی به روی صورتش کشید و لایه ای از اشک پشت پلک هاش جا گرفت
-خانم کیم
-بله پسرم
-جونگکوک...کجاست؟...ازش خبر دارید؟ ...
هیون با دیدن غم چشمهای تهیونگ دستی به شونه اش کشید و قدم راست کرد
-بهتره برگردی تهیونگ ... من کار دارم ...
گفت و راهش رو به سمت پله ها کج کرد
و حالا مثل همیشه تهیونگی مونده بود ... بدون گرفتن خبری از پسرش...
چقدر دیگه باید منتظر میموند؟
چقدر دیگه باید دنبالش میگشت؟
اصلا ... پسرش ... هم چنان بهش فکر میکرد...یا نه؟
.
.
.
-کوکی نگاه کن اینجا رو ... خیلی قشنگه ، بیا اینجا ازم عکس بگیر ...
دوربینش رو تنظیم کرد و به دختری که درحال ژست گرفتن بود خیره شد
-اره ... خیلی قشنگه ، همونجوری وایسا ...
دختر روبه روش ژست مخصوص خودش رو گرفت و بعد از شنیدن صدای فلش دوربین فورا کنار جونگکوک قرار گرفت
-وای خیلی قشنگ شده کوکی ... مرسی
لبخندی از شیرین بازی دختر کنارش زد و نگاهی به غروب آفتاب کرد
چقدر دلگیر بود ... اره...چهارده ماه بود که زندگیش درست مثل غروب آفتاب دلگیر بود...
-تو فکری ؟
با صدای اولیویا نگاهش رو از منظره ی جلوش گرفت و به دختر کنارش دوخت
دختری که بی خبر از همه جا دل به کوکی ای که فقط یک سال از خودش بزرگتر بود دوخته بود
-چیزی نیست
-اوهوم...میخوای برگردیم خونه؟
-اره ... دلم میخواد برگردم ، غروب آفتاب زیادی دلگیره
اولیویا لبخندی زد و با گرفتن دست کوک اون رو به سمت تاکسی ها برد
-ولی امروز خیلی قشنگ بود ، خوشحالم که بازهم باهم خاطره ساختیم
خاطره؟ ... ناگه به یاد خاطرات خودش با تهیونگ افتاد ... درسته ... یک کلمه کافی بود تا جونگکوک رو غرق در خاطراتش کنه ...
بعد از سوار شدن در تاکسی ، حرف دیگه ای تا مقصد بینشون زده نشد
نگاهی به آپارتمان رو به روش کرد ... آپارتمانی که به تنهایی اونجا زندگی میکرد و اولیویا یکی از مهربون ترین دخترایی که میشناخت همسایه ی دیوار به دیوارش بود
دختر رو به روش به محض برگشت سر جونگکوک به روی پاهاش بلند شد و بوسه ای به روی گونه اش زد
-ممنون کوکی...
بدون زدن حرفی لبخند کمرنگی در جواب اولیویا زد و کلید رو در درب واحدش چرخوند
دختر که به خوبی تو این چند ماه نسبت به اخلاق کوک آشنایی داشت ، بدون زدن حرف دیگه ای راهش رو به سمت واحد کناری رسوند و بعد از تکون دادن سری وارد واحدش شد
بعد از گذاشتن وسایل هاش روی میز ، آبی به صورتش زد و از بالکن خونه اش به مردمی که بدون دغدغه ای در حال راه رفتن بودند خیره شد
چهارده ماه پیش ، زمانی که تصمیم گرفت پیش خانواده اش برگرده، برای زندگی اش برنامه ریخته بود ... برنامه ای از جمله رفتن به کشور دیگه ای و مشغول شدن به کار جدیدی
درست مثل چیزی که الان بود ... بعد از صحبت های فراوان با خانواده اش به انگلیس سفر کرد و بعد از گذروندن دوره ی عکاسی ، حالا به عنوان عکاس جوانی مشغول به کار شده بود
همه چیز خوب بود ، همه چیز سر جای خودش بود ... جز یک چیز ، در اصل یک نفر ... و اون یک نفر چه کسی میتونست باشه جز تهیونگ...
با زنگ خوردن موبایلش ، دست از افکارش کشید و به شماره ی ناشناس بین المللی ای که کد کره رو داشت چشم دوخت
با تردید تماس رو وصل کرد و بعد از گفتن "بله" ای منتظر موند
-سلام پسر، چطوری؟
با شناختن صدای مورد نظرش لبخندی زد و روی کاناپه جا گرفت
-هیونگ ، حالت چطوره
-خوبم بچه ، ما رو که از رفتنت با خبر نکردی ، حداقل هر چند وقت یک بار یه زنگی بزن بهمون
-متاسفم هیونگ ... ولی مطمئن باش به زودی میبینمت
-ایتقدر نگو به من هیونگ ... تا دیروز اوونوو بودم ، الان شدم هیونگ؟
-دارم بهت احترام میزارم
-نمیخواد به من احترام بزاری بچه ... چه خبر؟ اوضاع اونجا چجوریه؟
-همه چیز خوبه ، هوا داره سرد میشه و من هم مثل سری پیش که بهت گفتم مشغول عکاسی ام
-حسابی حواست به خودت باشه، درسته که هنوز درست متوجه فسخ قرارداد کارآموزیت نشدم ، ولی امیدوارم هرجا که هستی برسی به آرزو و هدفت
-ممنون هیونگ ... اوضاع تو چطوره؟
-من خوبم ، امیدوارم زودتر برگردی چون میخوام دوست دخترم رو بهت معرفی کنم
-واقعا؟ خیلی خوشحالم برات
-اره ، تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده ، در ضمن به لطف گروه جدید کیپاپ ، کشورمون هم حسابی زبان زد رسانه ها شده ، دیگه وقتشه که برگردی!
-گروه جدید؟ خبریه؟
-اوه تو اخبار نگاه نمیکنی ؟ عجیبه ! آره کافیه یه سرچ کنی ... از وقتی که این گروه جدید استارز دبیو کردن ، با آهنگ هاشون کره رو حسابی سربلند کردن
-کنجکاو شدم ... حتما چک میکنم ...
-خب ... فقط خواستم حالت رو بپرسم و بهت بگم که من و لینو حسابی دلتنگتیم
-از لینو خبر داری
-اره ... یه مدتی میشه که میاد یه کلاس های نوازندگی
-واقعا دلتنگتونم...ممنون ازت هیونگ ...
-خب اونجا احتمالا هوا تاریک شده ... پس بیشتر از این وقتت رو نمیگیرم ... مواظب خودت باش کوچولو
-توام همینطور هیونگ...
بعد از قطع کردن تماسش با اوونوو نفس آسوده ای کشید و به سمت اتاقش قدم برداشت
شاید یه دوش آب گرم ، میتونست کلافگی امروزش رو از بین ببره ...
**
داستان امروز هیون به شدت زیبا و دلنشین بود ... ولی تنها بدی ای که داشت نام نبرده شدن اسم پسرش بود ... جونگکوک...اره این داستان ربطی به جونگکوک نداشت ، در واقع راجب عشق دیرینه ی خانم کیم بود ...
-نوشیدنی میخوری پسرم؟
-ممنون ... فکر کنم ... فکر کنم باید برم ...
-هوا تاریک شده ، مراقب خودت باش ...
-ممنون
با تشکری ، سر به زیر تر از همیشه به سمت درب خروجی قدم برداشت که لحظه ی آخر صدای خانم کیم اون رو از باتلاق افکارش بیرون کشید
-برو آمریکا ...
متعجب از روی شونه هاش نگاهی به زن مسن انداخت و لب زد
-متوجه نشدم؟
-اخرین باری که با جونگکوک حرف زدم ... چندین ماه پیش ... آمریکا بود ، نمیدونم کجاست و من نباید فضولی کنم ، ولی خواستم بهت نور امیدی نشون بدم، میدونم که دلت طاقت اذیت کردن جونگکوک رو نداره ، پس برو دنبالش...
هیون گفت و با لبخندی مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفت
حالا این تهیونگ بود که متعجب به جای خالی هیون خیره شده بود
آمریکا! جونگکوکش آمریکا بود؟
باید میرفت؟...چیکار باید میکرد؟
چندین و چند ماه منتظر این لحظه بود ، منتظر یک نشونی از پسرش بود ... ولی چرا حالا تردید میکرد؟
شاید ... شاید دیدن جونگکوکی که اون رو پس میزنه بیش از حد براش دردناک تلقی میشد...
و یا شاید میترسید...از خواسته نشدن ... از اتفاقات پیش رو میترسید...
.
.
.
همونطور که به کتاب های پشت ویترین نگاه میکرد، دستهاش رو بیشتر از قبل به دور لیوان کاغذی شکلات داغش فشرد تا گرمای بیشتری رو احساس کنه
تنهایی بیرون رفتن رو دوست داشت ... یا بهتره بگیم مرور خاطرات رو دوس داشت...
جونگکوک تنها یه هدف از تنها بیرون رفتن داشت...و اون هم مرور خاطراتش بود ...
خاطراتی که همیشه بعد از مرور کردنشون سوال های عجیبی رو در ذهنش تداعی میکرد
سوال هایی مثل "بلاخره بچه ی تهیونگ به دنیا اومده یا نه؟" "شبیه تهیونگ هست؟" "الان خوشحال هست؟" "کنترل خشمش رو مهار کرده یا نه؟" ... درسته ... تمامی سوال هاش نگرانی هایی از بابت تهیونگ بود که هیچوقت تمومی نداشت...
با شنیدن صدای خورد شدن برگی در زیر پاهاش مکثی کرد و با لبخند مسیرش رو ادامه داد ...
درحال دیدن ویترین های مغازه های رنگارنگ بود که تصویر رنگارنگ تلوزیونی توجهش رو به خودش جلب کرد
بعد از توجه کردن به تصویر تلوزیون متوجه صورت های آشنایی در اون صفحه شد
پس گروه تازه کاری که زبان زد همه شده بود این بود...هیونگ هاش ... اونها دبیو کرده بودند ... ولی ... ولی تهیونگ کجاست؟ ... حتی چهره ی هوسوک هم تو اون گروه دیده میشد، این به این معنی بود که هوسوک هم به عنوان ایدول با گروه دبیو کرده بود ... ولی ... ولی چرا تهیونگ نبود؟ ... اون دبیو نکرده بود! ولی چرا؟
گروهی که درحال مصاحبه با شخصی بودند متشکل از چهار نفر بود ... جیمین ، هوسوک ، یونگی و چهره ی نا آشنایی که نمیشناخت...ولی ، تهیونگ کجا بود؟
اتفاقی که براش نیافتاده بود ... مگه نه؟ ...
سعی کرد بیشتر از اون به تصویر رو به روش خیره نشه تا افکارش رو از سیاه چاله ای به اسم تهیونگ بیرون بکشه ...
اون تلاش کرده بود ، تلاش کرده بود تا تهیونگ رو فراموش کنه ، پس نمیزاشت یک نگرانی ساده ، تمام تلاش هاش رو به باد بده...
**
نگاهی به تهیونگ که همچنان درحال حرف زدن بود کرد و دستی به گردنش کشید
-میشنوی نامجون؟...به نظرت چی باید بپوشم ، اگه ... اگه دیدمش چی بهش بگم؟ بگم پشیمونم!؟ ... آه خدای من...کمکم کن هیونگ ...
-مطمئنی...که میخوای بری و پیداش کنی!
-البته ، باید بهش توضیح بدم همه چیز رو ، بهش میگم که بچه ای در کار نبوده، بهش میگم که کلاس های کنترل خشم رو گذروندم ، و از همه مهم تر بهش میگم که دوستش دارم...
-و اگه ... اگه اون نخواد تو رو ببینه چی تهیونگ!؟
با این سوال نامجون نا امیدانه روی صندلی مخصوص دفتر کارش نشست و به نقطه ی نامعلومی خیره شد
نامجون راست میگفت...اگه جونگکوک نمیخواست اون رو ببینه چی!..ولی ... ولی مگه جونگکوک جز دارایی اش نبود ، اون برای تهیونگ نبود؟ ... البته که بود ... درسته که به کلاس های کنترل خشم رفته و نتیجه هم دیده ولی این موضوع ربطی به دارایی هاش نداشت ... اون هنوز هم جونگکوک رو میخواست و جز دارایی های با ارزشش میدونست!
-مهم نیست...اون مالِ منه...فقط من!
-به مسائل دیگه هم فکر کردی تهیونگ؟ ... اگه اون الان تو رابطه ی جدیدی باشه چی؟ ... اصلا به این فکر کردی که چجوری میخوای پیداش کنی!
نامجون تمام تلاشش رو میکرد که تهیونگ رو از تصمیمی که گرفته بود پشیمون کنه ... اون به جین قول داده بود ... قول داده بود که نزاره تهیونگ دوباره جونگکوک رو اذیت کنه و حالا باید تلاشش رو میکرد...
ولی از طرفی تهیونگ روی تصمیمش مصمم بود ... اون عاشق شده بود ، برای اولین بار طعم عشق رو چشیده بود و نمیزاشت کسی که باعث به وجود اومدن این احساس هست رو از دست بده
-اون عاشقمه هیونگ...جونگکوک هنوز هم عاشقمه! مطمئنم که توی رابطه نیست ... نگران نباش ، پیداش میکنم و دوباره اون بچه رو برای خودم میکنم ، البته نه با چنگ و دندون ، اینبار میخوام قدرت عشقم رو بسنجم...
.
.
.
-تو باید بری باهاش جون...
جونمیون نگاهی به جیسو انداخت و متاسف سری به زیر انداخت...اون به جیسو قول داده بود که نامزدش رو به سفر کوتاه مدتی ببره ولی حالا نامجون ازش میخواست که تهیونگ رو تو پیدا کردن معشوقه اش همراهی کنه
-چرا تو نمیری نامجون!؟
-چون من هزار تا کار تو کمپانی دارم ، در نبود تهیونگ باید کمپانی رو بچرخونم!
-درسته تهیونگ کسی بوده که کمپانی رو تاسیس کرده ولی سهام دار های بزرگ شرکت هم میتونن این مدت کوتاه کمپانی رو بچرخونن!
-میشه فقط تهیونگ رو همراهی کنی!!!
جین دستی به بازوی نامجون کشید تا از خشونت بیش از حدش کم کنه ، که خب بیتاثیر هم نبود
-برو جون ... ولی قول بده بعدش من رو به مسافرت ببری
جیسو گفت و لبخند زیبایی رو به جونمیون تحویل داد
اجازه صادر شده بود و حالا باید تهیونگ رو تو این سفر همراهی میکرد...
مخصوصا تو سفری که میدونست تهیونگ نمیتونه اون رو تو آمریکا پیدا کنه
-جون؟
-بله جین
-میشه ... میشه به تهیونگ چیزی درباره ی این موضوع که جونگکوک تو انگلیس هست نگی ... فقط بزار کمی آمریکا رو بگرده و در آخر با پشیمونی برگرده کره ... من نمیخوام دوباره جونگکوک رو ببینه!
-تلاشم رو میکنم...
زیر لب رو به جین گفت و دستی به صورتش کشید
چه مسئولیت سختی ...!
**
نبود...
دو هفته بود که پاهاش رو به آمریکا گذاشته بود ولی خبری از جونگکوکش نبود
اون بچه حتی کنار خانواده اش هم نبود...این رو از مستخدمی که خریده بود تا اطلاعاتی از اون خونه بدست بیاره فهمیده بود...ولی اینکه کجا رفته بود رو نمیدونست!
حالا باید چیکار میکرد؟
کجا رو باید دنبال جونگکوکش میگشت؟
-خوبی؟
نگاهی به جونمیون که این سوال رو پرسیده بود انداخت ...
-نه ... نیستم...
-چرا اینقدر بهم ریخته ای!
-نباشم؟ نیست جون ... هیچ جا نیست ... انگار که از اول نبوده!!!
به دنبال این حرف قطره ی اشکی از روی گونه اش چکید که قلب جونمیون رو به لرزه انداخت
تهیونگ داشت گریه میکرد؟ ... این پسر مغرور برای اولین بار داشت کنار شخص دیگه ای گریه میکرد و این به حجم غم و اندوه تهیونگ مهر تایید میزد
-پیداش میکنیم تهیونگ ... پیداش میکنیم
زیر لب گفت و به سمت اتاق خودش قدم برداشت
نمیتونست به چشم های غمگین تهیونگ خیره شه و دروغ بگه ... این موضوع زیادی قلبش رو به درد میآوارد
.
.
.
-باید بریم ... کمپانی بهت احتیاج داره ته!
-میدونم
زیر لب گفت و جرعه ای از قهوه اش نوشید
-بلیط بگیرم؟
-بگیر...
در حال حاضر جونمیون بیش از حد کلافه بود ... چرا تهیونگ باهاش مخالفت نمیکرد؟
چرا تمام مستخدم و بادیگارد هاش رو به دنبال جونگکوک نمیانداخت تا پیداش کنند؟
چرا ... چرا اینقدر شکسته به نظر میرسید؟
-برای فردا شب بلیط میگیرم ...
-خوبه ... میرم قدم بزنم ، دنبالم نیا
تهیونگ گفت و با قدم های نرمی از کافه خارج شد
اگه جونگکوک میخواست فرار کنه ... تهیونگ چاره ای جز قبول کردنش نداشت...
درسته، اون نمیتونست جونگکوک رو با چنگ و دندون نگه داره
این رو از نبود جونگکوک فهمیده بود ... اون بچه جوری تهیونگ رو ترک کرده بود که تا سال ها همنمیتونست پیداش کنه ...
شاید کمی قدم زدن ... و مرور خاطرات ... میتونست حال بدش رو تسکین بده !
این تنها راه حلی بود که برای قلب بیقرارش به فکرش میرسید...
.
.
.
-همینجا وایسا ، بزار برم بلیط ها و شماره ی پروازمون رو چک کنم
جونمیون گفت و با تاسف از تهیونگ فاصله گرفت
به درخواست تهیونگ تمامی بادیگارد ها رو مرخص کرده بود و حالا خودش داشت همراه تهیونگ به کره برمیگشت...اون هم بدون جونگکوک...
این داستان عاشقانه زیادی غمگین بود ... از همون داستان های داخل کتابی بود که کسی باورش نمیکرد ...
متاسف برای بار هزارم سرش رو تکون داد و مشغول حرف زدن با راهنما شد
بعد از چک کردن بلیط ها و تحویل دادن چمدان ها نگاهی به اطرافش انداخت تا تهیونگ رو پیدا کنه که با جای خالیش رو به رو شد
دوباره کجا رفته بود؟
احتمال میداد رفته باشه تا سیگار بکشه ... ولی ، اون که میدونست تا چند دقیقه ی بعد پروازشون رو اعلام میکنند ، پس چرا بدون خبر رفته بود؟
خواست به سمت درب خروجی بره که قامت آشنایی رو به چشم دید که اصلا انتظارش رو نداشت
جونگکوک...اون اونجا بود ... با چمدون و دختری که نمیشناخت...
ولی...ولی اینجا چیکار میکرد؟
باید باهاش هم کلام میشد؟ یا باید به تهیونگ خبر میداد؟
کمی فکر کرد و در آخر گزینه ی دوم رو انتخاب کرد
باید به تهیونگ خبر میداد ... درسته که به نامجون و جین قول داده بود...ولی نمیتونست نگاه غمگین تهیونگ رو بیشتر از این تحمل کنه ...
پس در قدم اول باید با تهیونگ تماس میگرفت و اون رو از وجود جونگکوک با خبر میکرد
.
.
.
رفتن جونمیون فرصت خوبی بحساب می اومد اون هم زمانی که تهیونگ میخواست نخ بعدی سیگارش رو به آتیش بکشه
بعد از کشیدن سیگارش به سمت سرویس بهداشتی رفت تا در طول پرواز، ناراحتی ای برای مثانه اش ایجاد نکنه
اتمام کارش مساوی بود با اومدن شخصی به سرویس بهداشتی
توجهی به غریبه هایی که علاقه ای بهشون نداشت نکرد و مشغول شستن دستهاش شد
یکی از دلایلی که پرواز های عمومی رو به جت شخصی اش ترجیح میداد دیدن جونگکوک گم شده اش بود
شاید تو این پرواز ها میتونست جونگکوک رو پیدا کنه
کسی چه میدونست ؟
-ببخشید آقا میشه دکمه ی گرم کن آب رو بزنید!؟
کسی که این سوال رو پرسید غریبه ای بود که بعد از ورود به سرویس توجهی بهش نکرده بود
ولی ... ولی این صدا ... چرا اینقدر براش آشنا بود ؟
به آرومی سر بلند کرد و با تردید قامتش رو به پشت سرش برگردوند
این اسمش معجزه بود ...مگه نه؟
یا باز هم داشت خواب میدید؟
جونگکوک رو به روش بود
صورت شوکه زده ی پسر رو به روش هم این موضوع رو که توقع این دیدار رو نداشت نشون میداد
سرنوشت اونها رو چقدر ساده بهم نشون داده بود...
.
.
.
-ببخشید آقا میشه دکمه ی گرم کن آب رو بزنید؟
به نرمی به مردی که خم شده شده بود و درحال شستن دستهاش بود گفت و منتظر موند
اون فقط اومده بود دستهاش رو بعد از پرواز بشوره
این حساسیت بیش از حدش به میکروب ها همیشه معضلی براش بوده
با مکث کردن مرد رو به روش کلافه پوفی کشید و دست به سینه شد
چرا فقط اون دکمه ی کوفتی رو که کنارش بود رو نمیزد؟
با برگشت مرد رو به روش برای ثانیه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد
توهم زده بود ! مگه نه؟
وگرنه امکان نداشت که تهیونگ رو اینجا ببینه !
اون تو کره بود ... نه آمریکا!
موقعیت و جو بینشون اونقدر سنگین بود که هیچکدومشون قصد شکستنش رو نداشتند
در آخر تهیونگ با مکث چیزی زیر لب گفت که گوش های جونگکوک نتونست اون حرف رو بشنوه
قدمی که تهیونگ با تردید به سمتش برداشت مساوی بود با عقب رفتنش ... این حرکات ، این فرار و گریز ناخودآگاه بود ، نه برنامه ریزی شده بود نه از روی قصد یا قرض بود
-جونگکوک! خودتی؟
خودش بود ... البته که بود ، هنوز هم صدای تهیونگ براش جذاب بود ، هنوز هم با شنیدن صداش غرق در آرامش میشد
-ازم فرار میکنی؟ ... منم ، تهیونگ ...
ولی جونگکوک قصدی برای باز کردن دهانش نداشت
انگار که از بدو تولد لب هاش رو با نخ و سوزن دوخته بودند
-میشه ... میشه فقط صدات رو بشنوم ... میخوام بدونم که واقعی هستی!
قدم دیگه ای با جلو اومدن تهیونگ، به عقب برداشت که این موضوع قلب پسر بزرگتر رو فشرده کرد
-اینجا ... چیکار میکنی؟
تنها جمله ای بود که به ذهنش میرسید تا در اون لحظه مهر تاییدی به سوال تهیونگ بزنه
-من...من اومده بودم دنبال تو ... نبودی ... هیچ جا نبودی ... کل کره رو گشتم ، اومدم آمریکا تا پیدات کنم ، حتی خونه ی پدر و مادرت هم نبودی ...
تهیونگ با بغض آشکاری گفت که جونگکوک رو در بهت عظیمی فرو برد
شخص رو به روش ، تهیونگ بود!
تهیونگی که هیچوقت بغض نمیکرد...صداش نمیلرزید...اینقدر مهربون برخورد نمیکرد...و از همه مهم تر تهیونگی که هیچوقت اشک نمیریخت...
-میشه ... میشه بغلت کنم ... لطفا ... فقط ... فقط میخوام بدونم که واقعی هستی ...
چی باید جواب میداد؟ چیکار باید میکرد؟
حرف نزدنش مهر تاییدی به روی حرفهای تهیونگ بود که به خودش جرعت نزدیک شدن داد
با حصار بازوان تهیونگ به دور بدنش تازه اون حس دلتنگی بیش از حدش رو حس کرد
چقدر دلتنگش بود و چقدر احمقانه این دلتنگی رو حتی از خودش هم مخفی میکرد
-منو ببخش جونگکوک...میبخشی؟ ... بگو که میبخشی ... من ... من خوب شدم ... بخاطرت کلاس های کنترل خشم رو گذروندم و الان میتونم با آرامش بغلت کنم ، اون هم بدون اینکه بهت صدمه ای بزنم ... آه خدای من ، چقدر احمق بودم که فرصت در آغوش کشیدنت رو از خودم محروم میکردم...
تهیونگ با عجله میگفت و جونگکوک هر لحظه بیشتر از قبل بی قرار تر میشد ، تهیونگ میخواست از این فرصت کوتاه استفاده کنه تا تمام حرفهاش رو بزنه.
از کجا معلوم که پسرش هر لحظه از آغوشش خارج نشه و اون رو ترک کنه.
جونگکوک قصدی برای بالا اواردن دستهاش و بغل کردنش نداشت
همین حالا هم بیش از اندازه قول و قرار هاش رو زیر پا گذاشته بود
فشاری به جسه ی تهیونگ وارد کرد و تونست کمی اون رو از خودش دور کنه
به سختی بغضش رو قورت داد و گره ی ابروهاش رو پر رنگ کرد
-من باید برم
خواست قدمی به عقب برداره که مچ دستش توسط دستان قدرتمند تهیونگ فشرده شد
-جونگکوک ... میشه ... میشه به حرفهام گوش بدی!؟ ... خواهش میکنم ...
برخلاف میل قلبی اش دستش رو با خشونت کشید و صدای محکمش رو به گوش تهیونگ رسوند
-نه ... کسی هست که منتظرمه...وقتی برای اینکار ها ندارم...
و بدون حرف دیگه ای از سرویس بهداشتی خارج شد
فقط چند ثانیه طول کشید تا تهیونگ به خودش بیاد و با خشم از سرویس خارج بشه و دنبال جونگکوک راه بیوفته
با متوقف شدن جونگکوک کنار دختر کم سن و سالی و دیدن لبخندشون خواست به سمتشون هجوم ببره که جونمیون فورا جلوی راهش قرار گرفت و شونه هاش رو فشرد
-کاری نکن که بعدا پشیمون بشی تهیونگ ، بزار من باهاش حرف میزنم
-اون دختر کیه؟
-نمیدونم ، ولی باهاش حرف میزنم و متوجه میشم ، همینجا بمون باشه؟ ... نمیدونم بخاطر شانس خوبمونه یا نه ، ولی پرواز ما مشکل فنی پیدا کرده و یک ساعت تاخیر داره ، تا اون موقع میتونم باهاش حرف بزنم
-فکر کردی من به این پرواز کوفتی میرم؟ ... من بدون جونگکوک هیچ جا نمیرم
-خیلی خب خیلی خب ، برو بشین اونجا ...
جون گفت و با تردید از تهیونگ فاصله گرفت
با دیدن جونگکوکی که همراه اون دختر در حال خروج از سالن هستند قدمهاش رو تند کرد تا زودتر خودش رو به اون پسر دوست داشتنی برسونه
-جونگکوک؟
با صدا شدن اسمش متعجب به عقب برگشت و قامت آشنایی رو دید
جونمیون! اون اینجا چیکار میکرد؟ ... همراه تهیونگ بود؟
-اوه خدای من نفسم برید
-س...سلام...
-باید باهات حرف بزنم
جون حتی فرصتی برای احوال پرسی و دلتنگی نداد و همین موضوع جونگکوک رو متعجب تر از قبل کرد
-چیزی شده؟
-ببخشید خانم جوان ، براتون ماشین بگیرم یا منتظر میمونید؟
اولیویا که متوجه اتفاقات اخیر نشده بود سری تکون داد و با صدای آرومی رو به جونگکوک لب زد
-من تو سالن انتظارم ، عجله نکن...
با رفتن اون دختر فورا مچ دست جونگکوک رو گرفت و همراه چمدونش به سمت صندلی ای که اون نزدیکی بود برد
-چیشده؟ داری نگرانم میکنی!
-اون دختره کی بود؟
-کی ؟ اولیویا رو میگی...دوستمه ، چطور؟
-رابطه ای بینتونه ؟
-هیونگ چرا داری اینجوری سوال میپرسی ، درست حرف بزن! نه رابطه ای بینمون نیست
-چرا برگشتی آمریکا
-برای دیدن خانوادم اومدم
- و اون دختر؟
-فقط از تایم تعطیلاتش استفاده کرد و همراهم شد ، احساس میکنم تو اتاق بازجویی قرار گرفتم ، بهم بگو ببینم چیشده!
-تو هنوز تهیونگ رو دوست داری؟
-چی!؟ این چه سوالیه!
-باید باهات راجب سو تفاهم ها حرف بزنم جونگکوک ولی قبلش میخوام بدونم دوسش داری یا نه ! اگه جوابت منفیه ، دست تهیونگ رو میگیرم و به زور هم که شده اون رو به این پرواز میرسونم ، ولی اگه جوابت مثبته...ازت میخوام که به حرفهام گوش بدی...
.
.
.
-بلند شو
متعجب سری که به زیر انداخته بود رو بلند کرد و به جونگکوک که جلوی پاهاش ایستاده بود نگاه کرد
-چ...چی؟
-گفتم بلند شو ، پروازتون کمتر از بیست دقیقه ی دیگه بلند میشه ، باید با پرواز دیگه ای برگردی کره ، تا اون موقع میریم خونه ی من!
جونگکوک گفت و تهیونگ بیشتر از قبل تو بهت فرو رفت
-نمیای؟
با این حرف فورا از روی صندلی بلند شد و روبه روی جونگکوک ایستاد
نگاهی به جونمیون که دور تر از اونها ایستاده بود انداخت تا شاید چیزی از نگاهش بفهمه ، ولی نه جون فقط لبخند احمقانه ای رو به روی لب هاش داشت که تهیونگ به هیچ عنوان معنیش رو نمیفهمید ...
جونگکوک توجهی به اون دو شخص نکرد و محکم تر از قبل قدم هاش رو به سمت درب خروجی فرودگاه برداشت
با دیدن اولیویا به سمتش رفت و بعد از خبر دادن مهمان های ناخوانده اش نگاهی به راننده ای که پدر و مادرش براش فرستاده بودند کرد
با ایما و اشاره به تهیونگ و جونمیون فهمید که نزدیک بشن و بعد از گرفتن سوئیچ از راننده ، لب زد
-تو بمون و چمدون ها رو با یه ماشین دیگه بیار
گفت و به سمت ماشین رفت
لحظه ی آخر نگاهی به تهیونگ ، جونمیون و اولیویا کرد و صداش رو به گوششون رسوند
-سوار شید
لحن جونگکوک اونقدری محکم بود که هر سه ی اونها بدون چون و چرایی به سمت ماشین رفتند و سوار ماشینی که جونگکوک راننده اش بود شدند
.
.
.
با باز شدن درب و دیدن خدمتکاری که با تعجب اول به جونگکوک و بعد به افراد پشت سرش خیره شده بود لبخندی زد و وارد خونه شد
-اینا دوستامن نانا ، اتاق های مهمان رو براشون آماده کن
-بله ، خوش اومدید ارباب جوان
-ممنون ، مادر و پدرم خونه هستن؟
-متاسفانه برای جلسه ی سهامداران به شرکت رفتند
-خوبه ... میرم استراحت کنم ، وقتی اومدن خبرم کن
رفتنش مساوی بود با شنیده شدن صدای معترض آمیز تهیونگ و اولیویا...
جونگکوک توجهی به اونها نکرده بود و این موضوع زیادی برای اون دو شخص سنگین و مبهم به حساب میاومد
تهیونگ نگاه برزخیش رو حواله ی دختر رو به روش کرد که حتی متوجه حضورش نشده بود
عجیب بود ولی تهیونگ در حال حسادت کردن بود ... اون هم حسادت دختری که بیشتر از بیست سال سن نداشت
این موضوع حتی برای خودش هم عجیب بود ، ولی در اون لحظه تمام سعیش رو بکار میبرد تا جلوی شعله ی خشمش رو بگیره و دستی به گردن دختر روبه روش نندازه ، به هر حال کلاس های کنترل خشمش باید به دردش میخورد دیگه! مگه نه؟
-اتاق هاتون آمادست، لطفا از این طرف
نانا ، خدمتکار ارشد عمارت کیم با تحکم خاصی لب زد و از پله ها بالا رفت تا راه رو به مهمانان جونگکوک نشون بده ..
.
.
.
درحال حاضر جونگکوک استراحت نمیکرد...اون فقط در افکار بی سر و تهش غرق شده بود و درحال دست و پا زدن بود
حرفهایی که جونمیون بهش گفته بود بیش از حد غیرواقعی به نظر میرسید و این موضوع حسابی کلافه اش کرده بود
از حرف های جونمیون فهمیده بود که بارداری هیونا کاملا ساختگی بوده و بلافاصله بعد از اون مادرش ، هیوری به آمریکا برگشته و از همه مهم تر این بود که در این مدت تهیونگ از گروهی که قرار بود باهاش دبیو کنه خارج شده و کلاس های کنترل خشم رو گذرونده!
حین ترک کردن تهیونگ و کشورش متوجه سِمَت پسر بزرگتر تو اون کمپانی شده بود ولی مورد عجیبی که امروز از جونمیون شنیده بود حسابی شگفت زده اش کرده بود
به گفته ی حرفهای جونمیون ، تهیونگ تمام این مدت کمپانی اش رو به دست سهامدار ها و جایگزین خودش سپرده بوده تا به دنبالش بگرده و پیداش کنه
از بی خوابی ، سردرگمی و اشک های تهیونگ شنیده بود و قلب بی قرارش حسابی به درد اومده بود
موضوع بعدی ای که جونمیون بهش گفته بود تا از بخشیدن تهیونگ مطمئنش کنه گذشته و کودکی عجیب تهیونگ بود
حالا شاید کمی بیشتر از قبل خلق و خوی عجیبش رو درک میکرد
زمانی که تهیونگ فقط پنج سال بیشتر نداشته ، پدرش با زن زیبایی به مادرش خیانت میکنه و این شروع درامای زندگیشون میشه
هیوری که تهیونگ رو نحس میدونسته شروع به تحقیر و زندانی پسر کوچیکش میکنه تا اینکه تهیونگ هم اخلاقیات مادرش رو به ارث میبره و همون رفتار ها رو ی برده هاش انجام میده
زندگی تهیونگ بیشتر از اینکه واقعی به نظر برسه ، بیشتر شبیه سریال های کره ایی شده بود که همه دست به دهان اون رو نگاه و قضاوت میکردند
حالا شاید کمی بیشتر از قبل به پسر بزگتر حق میداد
حالا شاید بیشتر از قبل دل سوزیش رو میکرد
ولی کلمه ای که بیشتر از تمام موضوعات ما بین حرف های جونمیون متوجه شده بود "عشق" بود
درسته ... تهیونگ عاشق شده بود ، حسی رو متوجه شده بود که از بدو تولد از طرف کسی تجربه اش نکرده بود
و خودش باعث و بانی به وجود اومدن این احساس شده بود ...
پس...پس باید مسئولیت پذیر میبود، مگه نه؟ ...
ولی پس خودش چی؟ ... زخم های روی تنش چی؟
قلب شکسته شده اش چی؟
چیکار باید میکرد ... باید به کسی که بیشترین ضربه رو بهش زده بود اعتماد میکرد!؟
شانس دوباره...شاید باید به پسر بزرگتر شانسی میداد، این درست مثل آزمون صلاحیتی بود که جونگکوک بهش نیاز داشت
نیاز داشت تا باهاش از احساسات تهیونگ مطمئن شه
و به نظر این بهترین و تنها ترین راه بحساب می اومد...تمایل به ووت و کامنت؟
YOU ARE READING
𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌
Fanfiction☆ ووت و کامنت هنگام خواندن فیک فراموش نشه☆ Name: My idol Main couple: Vkook Genres: Smut Angst Drama BDSM Romance Story by sheri Telegram channel: Everythingaboutbtss Up Time: Full +18 [پارت ها طولانی هستند] ❌این داستان دارای صحنه ی خشن میباش...