part 13

1.5K 49 0
                                    

**
-خوبم بابا ، نگران نباشید
با دیدن قامت تهیونگ در چهارچوب در لبخندی زد و دوباره با مخاطب دادن پدرش لب باز کرد
-الان هم باید برم ، بازم بهتون زنگ‌میزنم ، مامان رو ببوس و مراقب خودتون باشید
بعد از اتمام تماسش فورا از روی تخت بلند شد و منتظر تهیونگ ایستاد
-پدرت بود؟
-آره...هرچند وقت یه بار بهشون از اوضاعم میگم که نگران نشن !
-راجب اینجا اومدنت چیزی گفتی؟
-خب...نه...
-که اینطور
پسر بزرگتر زیر لب زمزمه ای کرد که جونگکوک متوجهش نشد
-اماده شو
متعجب چشم باز کرد و دستهای سردش رو بهم گره زد
-برای چی؟...
-میریم بیرون
-میتونم ... میتونم بپرسم کجا؟
-بقیه‌اش دیگه به تو ربطی نداره
تهیونگ با تحکم گفت و از چهارچوب در فاصله گرفت
ولی حتی این رفتار سرد همیشگی پسر بزرگتر هم باعث نمیشد تا جونگکوک اتفاق دیروز رو فراموش کنه
اره...نمیتونست...و نمیخواست اولین آغوشش رو با تهیونگ به فراموشی بسپاره...
حالا که فکر می‌کرد...دیگه حتی دوست نداشت به ایدول شدن فکر کنه!
اون حالا رویای بزرگتری داشت
رویایی مثل به دست اواردن قلب تهیونگ ...
و چه بهتر که تهیونگ هم اون رو از راه ایدول شدن دور می‌کرد
اون جونگکوک رو از کمپانی به خونه اش اوارده بود و حتی برخلاف قولی که داده بود ، جونمیون رو این مدت به خونه اش برای آموزش دنس ها نیاوارده بود
اینجوری میتونست تایم بیشتری رو به تهیونگ فکر کنه و کنارش باشه ...
با لبخند به سمت کمدش رفت و اون رو باز کرد تا لباس مناسبی رو انتخاب کنه
نمی‌دونست باید چه چیزی بپوشه ولی دوست داشت بهترین لباسش رو به تن کنه
بلاخره اون قرار بود کنار تهیونگ قدم برداره
و دوست نداشت پسر بزرگتر رو از بودنش شرمنده کنه
در آخر بخاطر سرد شدن هوا پلیور سفید رنگی با شلوار جذب مشکی ای رو انتخاب کرد و به سمت آیینه رفت تا کمی به موهای شلخته اش زیبایی ببخشه
با تموم شدن کارش لبخندی به خودش در آیینه تحویل داد و فورا از اتاق خارج شد
نباید تهیونگ رو منتظر می‌ذاشت
با رسیدن به پله ها قامت مادر تهیونگ رو دید
اون زن هیچ انرژی خوبی رو به جونگکوک منتقل نمیکرد ، این رو حتی میشد از نگاه های جونگکوک به هیوری فهمید
و اما در گوشه ی سالن هیونایی بود که جونگکوک رو در همون حالت زیر نظر داشت
هیونا هرچقدر که بیشتر به جونگکوک نگاه می‌کرد، مصمم تر از قبل میشد
اون همین حالا هم تصمیمش رو در رابطه با پیشنهاد هیوری گرفته بود...
-اومدی...بیا بریم ...
تهیونگ با دیدن جونگکوک گفت و همراهش به سمت درب خروجی حرکت کرد
با رسیدن به ماشینش درب رو برای جونگکوک باز و ضربان قلب پسر کوچکتر رو به هزار رسوند
این دومین حرکت دوست داشتنی تهیونگ بود
اون درست مثل پارتنر ها درب رو با خوش رویی براش باز کرد و منتظر ایستاد تا سوار بشه
هیچ نمی‌دونست چه بلایی سر تهیونگ اومده...ولی دوست نداشت که این موقعیت ها رو از دست بده
این یه جور ابراز علاقه بود؟ ...
با نشستن تهیونگ پشت فرمون و راه افتادنش نگاهش رو به پسر بزرگتر دوخت و در افکارش غرق شد
تهیونگ...حالا تمام زندگیش در محور اون بود ...
-به چی نگاه میکنی؟
با صدای تهیونگ هول کرد و فورا نگاهش رو به جلو دوخت
درسته که تهیونگ کمی باهاش مهربانانه تر رفتار می‌کرد ولی نمیتونست این حقیقت رو که اون هنوز هم همون پسر گستاخ و زورگو هست رو پنهان کنه
-ببخشید
-نگفتم که معذرت خواهی کنی ، فقط سوال پرسیدم
چقدر عجیب ... چقدر رفتار های تهیونگ عجیب بود
جونگکوک فکر می‌کرد که باید منتظر یک سیلی از جانب تهیونگ‌بخاطر خیره شدن بهش باشه
ولی اون نه تنها سیلی ای بهش نزد بلکه در کمال ناباوری با آروم ترین لحن ممکن باهاش حرف زد
-فقط.‌‌..فقط شاید چون تو جذابی
-فقط همین؟
-خب...خب نگاه کردن بهت رو دوست دارم
-که اینطور...باید نگاهت همیشه به من باشه ... در غیر این صورت ...
تهیونگ مکثی کرد و با همون پوزخندش نیم نگاهی به جونگکوک انداخت
-چشم‌ هاتو در میارم ... میزارم کف دستت
جونگکوک به وضوح لرزید و بزاغ دهانش رو قورت داد
هیچ نمی‌دونست این یه تهدید از جانب تهیونگه ، یا حسادت!
-خب...دوست داری کجا بریم؟
تهیونگ همونطور که به خیابون خیره شده بود پرسید و منتظر موند
-فکر کردم جایی رو مد نظر داری
-نه...تو بگو ... دوست داری کجا بریم
-من...آممم...برج نامسان؟
-اوم...به نظر بد نمیاد ...
تهیونگ زیر لب گفت و راهش رو به اون سمت کج کرد
و تا رسیدن به مقصد حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد

حالا از این بالا ، همه چیز کوچکتر از قبل دیده میشد
حالا فقط میتونست تهیونگ رو پر رنگ‌تر از همیشه کنارش ببینه ...
از زمانی که بالای برج رسیده بودند تایم زیادی نگذشته بود ولی جونگکوک زیادی در آرامش بود
بودن کنار تهیونگ رو دوست داشت ... مشکلی نداشت که تهیونگ باهاش حرف نمیزنه یا فرضا آدم رمانتیکی نیست ... مهم وجودش بود ... مهم این بود که اون حالا اینجا بود ، نه کنار هیونا...
-قشنگه
-دیدن شهر و آدم‌ها چه لذتی برات داره که اینجوری خیره شدی
تهیونگ پرسید و سیگاری رو روشن کرد
-اینجوری همه چیز کوچیک تر دیده میشه...حتی درد و مشکل هام ...
پسر بزرگتر کام عمیقی از سیگارش گرفت و دست ازادش رو در جیب شلوارش فرو برد
-تو مگه درد و مشکلی هم داری؟
-کی نداره!
-مشکلت چیه؟
-میخوای رفعش کنی؟
جونگکوک با لبخند نگاهی بهش انداخت و پرسید
می‌دونست جواب تهیونگ "نه" هست ... ولی دوست داشت کمی با پسر بزرگتر شوخی کنه ...
-اره...
با جواب تهیونگ متعجب ابرویی بالا انداخت و صاف ایستاد
-چی؟
-اره میخوام رفعش کنم‌...بهم بگو...
-مشکلم تویی!
-من؟!
متعجب و عصبی پرسید
-اره...تویی آقای کیم ...
-در این مورد نمیتونم کمکی بهت بکنم ... فکر نکن که با این حرفها زودتر از موعود میزارم که قرارداد رو فسخ کنی
جونگکوک در دل خود به بی ارزشی اش خندید...یعنی تهیونگ اون رو فقط بخاطر قرارداد می‌خواست...و حتی همین فکر رو هم در رابطه با خودش می‌کرد!
-من اینو نگفتم ... مشکل من قلبمه ... قلبی که تو توش میتپی ارباب!
تهیونگ گره ی ابروهاش رو بیشتر درهم فرو برد و قدمی به جونگکوک نزدیک شد
-منظورت چیه!؟
-نفهمیدی!؟...یعنی واقعا نفهمیدی که قلب و جسم و حتی روحم رو بهت تقدیم کردم
-تو...
-من عاشقت شدم ارباب...
جونگکوک می‌خواست حرف بزنه ... مخواست اعتراف کنه ... حالا که تا اینجا گفته بود ... نمیخواست جا بزنه ...
-هنوز هم باید ارباب صدات کنم؟
تهیونگ نمیتونست حتی حرفی بزنه !... برده اش عاشقش شده بود .‌‌..
-نگو که نمیدونستی!
البته که میدونست ... مگه میشد متوجه رفتار های مهربانانه ی جونگکوک نشه ... ولی چرا حالا بی‌قرار شده بود ؟!
برای حفظ ظاهر فورا همون نقاب سرد و جدی اش رو به روی صورتش زد و نگاهش رو از جونگکوک گرفت
-تو همچین حقی نداری عروسک! ... قرارداد رو یادت رفته؟ ... عشق و عاشقی از اول هم ممنوع بود ... حالا هم اگه میخوای رابطمون به شکل قبل باقی بمونه این مزخرفات رو از سرت بیرون کن!
جونگکوک لبخند تلخی زد و دستهاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد
-میدونستم...
زیر لب زمزمه کرد و لبخند دردمندی رو به روی صورتش کاشت
-فراموشش کن ارباب...
پسر کوچکتر گفت و کمی از نرده ها فاصله گرفت
-برام یه ماژیک میگیری؟
-برای چی میخوای؟
-میخوام یه چیز اونجا بنویسم
و با دست به دیوار کوتاه پشت قفل ها اشاره کرد
اون مکان پر بود از قفل هایی که زمانی زوج های عاشق اونها رو بهم قفل کرده بودند تا مهری بر روی رابطه اشون بزنند
جونگکوک نمیتونست قفلی با تهیونگ به اونجا ببنده ، ولی حداقل میتونست که چیزی اونجا بنویسه!؟ نمی تونست؟
تهیونگ چیزی نپرسید و از اونجا ماژیکی  برای جونگکوک خرید
بعد از دادن ماژیک به دست جونگکوک کنارش ایستاد و منتظر موند
پسر کوچکتر با لبخندی به روی زانوهایش نشست و شروع کرد به نوشتن
"معشوقه ی دست نیافتی"
و زیر نوشته اش تاریخ اون روز رو هم زد
شاید می‌خواست به همه نشون بده که تهیونگ هیچوقت مال اون نمیشه ...
اره ‌... اون فقط اربابش بود ... اون فقط ارباب جسمش بود ... همین و بس...
-خب ... بریم ...
تهیونگ نیم نگاهی به نوشته اش کرد و با بستن پلک هایش سری به معنای "باشه" تکون داد
-بریم غذا بخوریم
پسر بزرگتر گفت و جلوتر از جونگکوک راه افتاد
این یک قرار به حساب می‌اومد...مگه نه؟
بعد از پیدا کردن رستوران دریایی‌ای در اون نزدیکی، تایمی رو برای صرف شام در نظر گرفتند
حرف؟...نه ... حتی در طول صرف شام هم حرفی بینشون رد و بدل نشد
جو سنگین بود و فکر ها مشغول !
هر کدوم به موضوع متفاوتی فکر می‌کردند و این افکار حتی حواس اونها رو هم از غذای لذیذ روبه روشون گرفته بود
بعد از اتمام غذا ، به سمت خونه راه افتادند تا بیشتر از این ، این جو سنگین رو تحمل نکنند
-شب بیا اتاقم...
تهیونگ گفت و جونگکوک سری به معنای فهمیدن تکون داد..‌
فهمیدن اینکه تهیونگ برای چه موضوعی اون رو خواسته بود سخت نبود
چه چیزی میتونست باشه جز انجام وظیفه اش!
اره...جونگکوک فقط به همین درد میخورد ...
اهدای بدن ظریفش به تهیونگ...
**
با قدم های آهسته ای وارد اتاق تهیونگ شد و شروع کرد به در اواردن لباس هاش
خوب قوانین رو یه یاد داشت
باید خودش از شر لباس هاش خلاص میشد
تهیونگ آدم رمانتیکی نبود که خودش برای در اواردن لباسش اقدام کنه...اون فقط اربابش بود...همین و بس...
روی زمین سرد چهارزانو نشست و منتظر اربابش موند
تهیونگ بعد از در اومدن از حمام پوزخندی به تن ظریف جونگکوک زد و گره ی گرم کنش رو باز کرد
بالا سرش ایستاد و دستی به موهای ابریشمی اش کشید
درست مثل پاپی ای که منتظر صاحبش بود...
تهیونگ به آرومی پای راستش رو بالا اوارد و روی عضو کوچک و خوابیده ی جونگکوک گذاشت
با فشار اواردن به عضوش ، صورت پسر کوچکتر از درد جمع شد ولی این کافی نبود ... حالا که جونگکوک اونجا بود درد می‌خواست... اون هم زیاد ...
-پاپی...صورتت بالا باشه
تهیونگ گفت و منتظر موند
پسر کوچکتر به آرومی سرش رو بالا گرفت و به صورت تهیونگ خیره شد
-میخوام...مثل پاپی ... برام واق واق کنی ! ... فهمیدی؟
جونگکوک به سختی بزاغ دهانش رو قورت داد و لب باز کرد
-چشم...ارباب...
تهیونگ با دیدن نگاه جونگکوک برای لحظه ای ایستاد و برقی از چشمانش گذشت که از نگاه جونگکوک دور نموند
پسر بزرگتر در اون لحظه به موضوع دیگری فکر می‌کرد
شاید...شاید میتونست رابطه ی آرومی تری با پسرش داشته باشه ...
به خوبی میدونست که حالا پسر روبه روش هم مازوخیسم گرفته ... ولی ... ولی به امتحانش می‌ارزید! مگه نه؟
نفس عمیقی کشید و به سمت تخت قدم برداشت
تصمیمش رو گرفته بود ، می‌خواست با جونگکوک همچین رابطه ای رو تجربه کنه
-بیا اینجا
جونگکوک متعجب تر از قبل به روی تخت خزید و منتظر موند
چرا اربابش اون رو تنبیه نمیکرد؟
چرا بهش درد نمی‌داد؟
-به پشت دراز بکش
جونگکوک مطیع تر از قبل روی تخت دراز کشید و طولی نکشید که برای بار دوم وارد شوک عظیمی شد
تهیونگ روی اون خزید و سرش رو وارد گودی گردنش کرد
چندین نفس عمیق کشید و به آرومی دستش رو پایین اوارد و از شر باکسرش راحت شد
نمیتونست به جونگکوک چیزی بگه ... نمیخواست اون روی خوبش رو برای پسر کوچکتر به نمایش بزاره پس فورا گره ی ابروهاش رو در هم کرد و کمی از بدنش فاصله گرفت
-پاهاتو باز کن و مثل یه پاپی شروع کن به لیس زدنم ، سریع
پسر کوچکتر با گیجی تمام پاهاش رو باز کرد و زبون خیسش رو به گردن خوش تراش تهیونگ کشید
تهیونگ لذت می‌برد...این حس جدید بود...و نا آشنا ...
لبخند کمرنگی زد که فورا اون رو از جونگکوک قایم کرد
جونگکوک با شهوت و علاقه ی بیشتری شروع کرد به لیس زدن بدن برنزه اش
حتی فکرش رو نمیکرد که چنین روزی برسه ... فکرش رو هم نمیکرد که تهیونگ خودش رو در اختیارش بزاره
ولی حالا حس بدی به وجودش رخنه کرده بود
دلش درد می‌خواست
تهیونگ اون رو به درد عادت داده بود ... و حالا نمیتونست از این رابطه نهایت لذت رو ببره
-میتونم...میتونم مارکت کنم؟
تهیونگ لبخندی کمرنگی میون گودی گردن جونگکوک زد و صدای بمش رو به گوش پسر کوچکتر رسوند
-مارکم کن
جونگکوک بلافاصله لب هاش رو به روی ترقوه اش قرار داد و شروع کرد به مکیدن پوست برنزه اش
درست مثل نوزادی که برای چشیدن شیر بیشتری به سینه ی مادرش چنگ میزد
با دیدن رد قرمزی که رو به کبودی میرفت لبخند زنان عقب کشید و به شاهکارش خیره شد
اون تهیونگ رو مارک کرده بود
چقدر زیبا...
تهیونگ با باز کردن پاهای خوش تراش جونگکوک خواست کارش رو شروع کنه که پسر کوچکتر کمی به عقب رفت
-ارباب...میشه ...
-چیشده؟
-میشه بهم درد بدید ... مثل قبلا ...
تهیونگ با فهمیدن موضوع گره ی ابروهاش هاش رو پر رنگ تر کرد و پوزخندش رو به روی صورتش نشوند
درست حدس زده بود ... جونگکوک حالا کاملا بیمار شده بود...
بیمار درد...بیمار خون...
-بهم بگو عروسک ... بگو چه رابطه ای رو میخوای؟
-ارباب...لطفا...لطفا بهم درد بده...میخوام مزه ی خون رو بچشم!
پوزخند تهیونگ پر رنگ تر شد و با بلند شدن از روش به سمت کمد گوشه ی اتاقش رفت
طناب کلفت مشکلی رنگی رو از قفسه اش خارج کرد و شروع کرد به بستن اون ، به جای مخصوصش!
جونگکوک به خوبی میدونست که چه چیزی انتظارش رو میکشه
تهیونگ می‌خواست اون رو در هوا معلق کنه ، چقدر دردناک ... و لذت بخش!
بعد از اتمام کارش با دست به پسر کوچکتر اشاره کرد و طولی نکشید که جونگکوک توسط دستهای تهیونگ به اون طناب مشکی رنگ بسته شد
حالا جایی بین زمین و هوا بود ...
پوزخند تهیونگ با دیدن رد طناب بر روی بدنش پر رنگ تر شد و چشم بندی رو به روی پلک هاش قرار داد
حالا که خود جونگکوک همچین رابطه ای رو می‌خواست، چرا باید پا پس میکشید؟
چوب نازکی رو به دست گرفت و شروع کرد به زدن ضربه های آرومی به روی بدنش...
ولی جونگکوک راضی نبود
درسته که رد طناب ها اون رو اذیت می‌کرد
درسته که گگ داخل دهانش نفسش رو بریده بود
ولی اون بیشتر می‌خواست
خیلی خیلی بیشتر ...
پسر بزرگتر که متوجه تحریک نشدن جونگکوک شده بود چوب نازک رو به گوشه ای انداخت و با سمت خنجر های ظریفش که توی کشوی میزش پنهان کرده بود رفت
اون می‌خواست حداقل امشب رابطه ی رمانتیکی رو باهاش تجربه کنه
ولی پسر کوچکتر نگذاشته بود...
این تقصیر خودش بود ، نه تهیونگ ! مگه نه؟...
**
جونگکوک متعجب و غرق لذتی که حالا بدنش رو در بر گرفته بود شده بود
بعد از رابطه ی خشنی که داشتند تهیونگ اون رو به حمام اوارده بود و حالا داشت بدن خونی اش رو تمیز می‌کرد
تمام این رفتار ها براش عجیب و شوکه کننده بود
تهیونگ داشت اون رو وابسته می‌کرد، وابسته ی محبت هاش ... وابسته وجودش ... و این اصلا برای عروسکی مثل جونگکوک که قرار بود روزی اربابش رو ترک کنه خوب نبود ...
تهیونگ هم دست کمی از جونگکوک نداشت
اون هم در حال تفکر بود ... ذهنش مشغول بود ... مشغول عروسکی که حالا بین دستهاش بود ...
امشب برای اولین بار احساساتش فوران کرده بود ... دلش سوخته بود ... اره دلش برای جونگکوکی که چند ساعت پیش برای درد بیشتری زجه میزد سوخته بود
تهیونگ اصلا توقع نداشت که جونگکوک با وجود اون همه خون و زخم روی بدنش برای درد و زخم های بیشتری در حین رابطه به گریه بیوفته
جونگکوک عروسک دست ساز خودش بود ... ولی حالا اون عروسک به شدت بیمار شده بود ... و این موضوع تهیونگ رو برای اولین بار می‌ترسوند...
-ممنون
با شنیدن صدای جونگکوک از افکارش فاصله گرفت و به پسر توی وان خیره شد
درسته که دلش به رحم اومده بود ، اعصابش خورد شده بود ؛ ولی حتی تمام اینها نمیتونست تهیونگ رو مجبور کنه که کنارش توی وان قرار بگیره و با احساساتش جلو بره
-چرا تشکر میکنی؟ ...
-چون اربابم بهم لذت و محبت داده
-این ذاتا وظیفه ی جفتمونه! این تو قرارداد هم ذکر شده
-ولی خودت گفتی که همیشه باید ازت تشکر کنم ارباب
چطور یادش رفته بود؟ ... چطور فراموش کرده بود قوانینی که خودش برای عروسکش درست کرده بود رو؟
-چرا هیچوقت از کلمه ی امنت استفاده نمیکنی
-چون برام کافی نیست ... دردی که بهم میدید کافی نیست
این عمق فاجعه بود ... تهیونگ رسما امشب با جونگکوک حمام خون راه انداخته بود و با این وجود پسر کوچکتر همچنان بهش میگفت که کافی نیست؟
-میخوام حدود یک ماه باهم رابطه نداشته باشیم .‌‌.. فهمیدی؟
جونگکوک وحشت زده به سمت تهیونگ برگشت و با نگاه مضطربی بهش خیره شد
-چرا ارباب؟ ... من بد بودم ؟ کافی نبودم ؟ نتونستم نیازهاتو برطرف کنم؟
ارباب؟...چرا دیگه این کلمه بهش حس خوبی نمی‌داد
-همین که گفتم ... و کافیه ببینم به خودت صدمه زدی یا از کس دیگه ای خواستی که به فاکت بده ... مطمئن باش که بعدش خودم نفس هاتو میبرم...
تهیونگ گفت و بدون حرف دیگه ای از حمام خارج شد
حالا جونگکوک مونده بود با افکار تاریکش
درست زمانی که فکر می‌کرد اربابش بهش بیشتر از قبل توجه میکنه ، ضربه ی بدی خورده بود
اون فقط میتونست از طریق سکس به تهیونگ نزدیک شه و حالا اربابش اون رو هم ازش گرفته بود
چقدر ناراحت کننده ... حالا جونگکوک با قلب بی قرارش چیکار میکرد؟
حالا با درد بدنش چیکار میکرد ؟
زمانی که هورمون هاش فعال میشد و خواستار درد و مزه ی خون در دهانش بود ، کی به دادش میرسید؟
با نا امیدی سرش رو روی زانوهاش گذاشت و پلک هاش رو بست تا کمی ذهنش رو آروم تر کنه ...
باید دنبال چاره میگشت...دنبال چاره ای به غیر از سکس...
**
-سلام
با شنیدن صدای آشنایی صورتش رو از آیینه ی قدی رو به روش گرفت و برگشت
-سلام
جونمیون ، مربی رقصش اینجا بود !
-خوبی؟ ... متاسفم بابت تاخیر ولی مطمئن باش به بچه ها میرسونمت...
گفت و شروع کرد به در اواردن سویشرت مشکی رنگش
-آم...تهیونگ...میدونه؟
-اره ... خودش ازم خواست بیام و بهت تدریس کنم
-خودش چی پس؟
-فعلا تو تو اولویت قرار داری...تهیونگ چندین ساله که با کار آموزها سر و کار ...
جونمین متوجه ی حرفش شد و فورا با گرفتن نگاهش جمله اش رو قطع کرد
چندین سال؟ ... حالا دیگه جونگکوک مطمئن تهیونگ راز مخفی ای داره که کمتر کسی از اون باخبره ...
نمیتونست از مربی رقصش حرف بکشه ... پس فقط ذهنش رو از اون سمت آزاد کرد و به سمت کتونی هاش رفت تا اونها رو بپوشه
حالا دیگه مطمئن بود که تهیونگ در رابطه با این یک ماه دوری کاملا جدیه!
و اومدن جونمیون هم مهری به روی حرفش بود ...
-ببینم وزن که اضافه نکردی؟
-نه ... دو کیلو هم کم کردم ...
-خوبه ... چون میدونی که کمپانی مجبورت میکنه رژیم بگیری
-اره میدونم ...
-خیلی خب بیا شروع کنیم...کمتر از دو هفته به سطح بچه ها میرسی ...
-ممنون...
جونگکوک گفت و کنار مربی رقصش ایستاد تا تمرینش رو شروع کنه...
**
با دیدن سایه ای پشت سرش برگشت و به قامت خواهر زاده اش خیره شد
-اینجا چیکار میکنی هیونا؟
-اومدم حرف بزنیم خاله جان
-بیا بشین ... چیزی شده؟
هیونا کنار خاله اش روی تخت جا گرفت و با استرس سری به زیر انداخت
-مشکل چیه عزیزم؟
-مشکل...خب..‌.خب من اومدم بهتون بگم ... اومدم بگم که با پیشنهادتون مخالفم
-مخالف؟...چرا عزیزم؟ تو تهیونگ رو نمیخوای؟
-شما خوب میدونید که من عاشق تهیونگم...ولی نمیخوام اینجوری به دستش بیارم
-از چی میترسی ؟ ... به من بگو؟
-خب...خب تهیونگ هم جنسش رو به جنس مخالفش ترجیح میده ... من نمیخوام پا به میدونی بزارم که میدونم هیچ شانسی ندارم
هیوری با این حرف روی تخت نیم خیز شد و دست هیونا رو فشرد
-اگه منظورت اون پسره‌است که نگران اون نباش...پسرم اونقدر ها هم احمق نیست که زندگیش رو به پای یه پسر بیست ساله بریزه ... اون فقط شهوته عزیزم که مطمئن باش به زودی از سرش می‌افته
-اما خاله...تهیونگ حتی به من نگاه هم نمیکنه...شما میگید که این شهوته ولی من میبینم که اون بیشتر اوقات وقتش رو با جونگکوک میگذرونه
-عزیزم تو همه چیز رو به من بسپار...فقط کافیه نطفه ی تهیونگ رو داخل شکمت بکاری ... من کاری میکنم که اون پسر با پای خودش این خونه رو ترک کنه...بهت قول میدم!
-شما...شما مطمئنید؟
-مطمئنم عزیزم ... اون پسر شاید عروسک خوبی برای تهیونگ باشه ... ولی نقطه ضعفش نیست
-اگه...اگه باشه چی؟
هیوری لبخند ترسناکی زد و ابرویی مقابل نگاه نگران هیونا بالا انداخت
-اون موقع ازش استفاده میکنیم ... از نقطه ضعفش به نفع خودمون استفاده میکنیم... الان هم نگران نباش...من آخر هفته ی خوبی رو براتون فراهم کردم ...
-شما.‌..نقشه ای دارید؟
-درسته ... صرف شام اون هم توی هتل چطوره؟
-من...من نمیدونم چی درسته ... و چی غلط
هیوری دیگه داشت عصبانی میشد ... خواهر زاده ی احمقش می‌ترسید...و ترس اصلا جایگاهی تو نقشه های بی نقصش نداشت ...
-من باید استراحت کنم ... مطمئن باش که پشیمون نمیشی عزیزم...حالا هم برو اتاقت و به آخر هفته ی قشنگتون فکر کن.‌..
هیونا به خوبی میدونست که خاله اش عذرش رو میخواد پس سری به معنای موافقت تکون داد و با شب بخیری از اتاق هیوری خارج شد
حالا که خاله اش فکر همه جا رو کرده بود ... پس کناره گیری اصلا کار درستی نبود ...
**
-دیگه چه خبر هیونگ؟
جونگکوک گفت و موبایلش رو روی شونه اش قرار داد تا گره ی گرم کنش رو باز کنه
-خبری نیست ... فقط اینکه جیسو برگشته کره
-اوه واقعا؟ ... نونا برگشته ... چه خبر خوبی
-اره.‌‌..خیلی دوست داره ببینتت جونگکوک
-منم دلم خیلی براش تنگ شده ... حتما میام بهتون سر میزنم
-امیدوارم زودتر دبیو کنی جونگکوک، اون موقع میتونم به همه بگم که دونسنگم ایدولِ!
-جین هیونگ ... خودت یه چهره ی مطرحی ... باید پز خودتو بدی ، نه من!
جین بلند خندید که باعث شکل گرفتن لبخندی به روی لب های جونگکوک شد
-راستی هیونگ ... از آقای کیم چه خبر؟
-اقای کیم دیگه کیه؟
-کیم نامجون
-یااااا...اسمشم نیار ... وقتی یاد اون روز می‌افتم دوست دارم خفت کنم
-هیونگ من که عذرخواهی کردم
-منم گفتم بهش فکر میکنم
-اوه خدای من باشه باشه ... از نونا چه خبر برای چی برگشته؟
-برای دوست پسرش
-واقعا؟
-توام شوکه شدی! ... منم خیلی تعجب کردم ... آخه چیزی در این مورد بهم نگفته بود
-دوست پسرش کره ایه؟
-اره ... از این بابت میتونم مسیح رو شکر کنم
-پس قراره به زودی مراسم عروسی داشته باشیم
-من خودم هنوز پسره رو ندیدم ... چه مراسم عروسی ای!
-امیدوارم بهترین ها برای نونا اتفاق بیوفته
-ممنون جونگکوک کوچولو
جونگکوک لبخندی زد و به صورت خودش در آیینه خیره شد
-من باید قطع کنم هیونگ ... بهتون سر میزنم
-حتما اینکار رو بکن ... و مراقب خودت باش
با رضایت مندی تماسش رو قطع کرد و خودش رو مشغول پوشوندن  لباس هاش کرد
پنج روز از تنبیه سرسختانه ی تهیونگ می‌گذشت و تو این مدت نتونسته بود حتی برخوردی کوچکی با پسر بزرگتر داشته باشه
شب شده بود و حوصله اش بیشتر از قبل سر رفته بود
شاید با رفتن به سالن میتونست تهیونگ رو پیدا کنه
با فکرش هیجانی تر از لحظه ی قبل قدم هاش رو به پله ها رسوند و به سالن بی نور خونه رسوند
کسی اونجا نبود ... حتی مادر تهیونگ هم نبود ... و این موضوع کمی آزارش میداد...
روی کاناپه ی تک نفره جا گرفت و کنجکاو تر از قبل به اطراف خیره شد ...
شاید اگه کمی منتظر می‌موند میتونست تهیونگ رو ببینه...
**
واقعا باورش نمیشد قراره دوباره با دختر خاله اش بیرون بره و تایم شام رو کنارش بگذرونه
از جلوی درب اتاق جونگکوک رد شد و از لای درب نگاهی به داخل انداخت
جونگکوک تو اتاقش نبود
سعی کرد توجهی نکنه و زودتر هیونا رو به اون قرار از پیش تعیین شده ببره
بلاخره این خواسته ی مادرش بود ... و میدونست انجام ندادن خواسته اش میتونه چه عواقب دردناکی رو داشته باشه
با دیدن هیوری اخمی کرد و دستهاش رو در جیب شلوارش فرو برد
هیوری با پوزخندی نزدیکش اومد و دستهاش رو به کراوات پسرش رسوند
کمی با گره ی کراوات بازی کرد و ضربه ای به شونه اش زد
-نمیخوام لبخند از روی لب هات جمع بشه عزیزم...لبخند بزن...اینجوری...
و با کشیدن گوشه ی لب تهیونگ اون رو وادار به لبخند زدن کرد
با کنار رفتن مادرش از پله ها پایین اومد و به هیونا که لباس شب سبزی به تن داشت نگاه کرد
میدونست که مادرش بهش چشم دوخته پس با همون لبخند به سمتش قدم برداشت و با گذاشتن دستی به روی کمرش لب هاش رو به گونه ی هیونا چسبود
تهیونگ حتی لب هاش رو هم تکون نداد ... چه برسه به بوسه ... ولی این رفتار ها لازم بود ... خوب می‌دونست که اگه جلوی مادرش نقش بازی نکنه ، باید منتظر فاجعه ای بزرگ از طرفش باشه ...
با انزجار کمر هیونا رو فشرد و به سمت درب خروجی راهنمایی اش کرد
با خروج از خونه لبخندش رو خورد و بدون توجه به هیونا پشت فرمون نشست
حالا دیگه مادری نبود که براش نقش بازی کنه...

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now