part 11

1.7K 46 0
                                    

-چرا صدات اینجوریه؟
-اومم‌‌‌...چجوری؟
-اوه پسر من تورو بخوبی میشناسم...بگو چیشده جونگکوک
خیلی خوب می‌دونست که نمیتونه حقیقت رو از ایوون وو مخفی کنه...هیونگش حتی لحن حرف زدنش رو هم حفظ بود...
-خوبم هیونگ
-میتونی بیای بریم بیرون؟...مطمئنم که حالت خوب نیست
-نه هیونگ من خوبم...و اینکه کمپانی هم اجازه نمیده ...
-که اینطور ... پس حتما یه تایمی رو خالی کن که هم رو ببینیم...
-حتما هیونگ...
بعد از قطع کردن تماسش ، با کلافگی روی تخت دراز کشید و به سقف سفید رنگ رو به روش خیره شد
عاشق بود؟ ... نمی‌دونست...
‌فقط چیزی که می‌خواست و میدونست این بود که دوست نداشت تهیونگ رو با کسی شریک شه!
اون شریک حتی جیمین هم نمیتونست باشه!
جیمینی که حتی قبل از جونگکوک هم تو زندگی تهیونگ وجود داشت...
نگاهی به ساعت انداخت که عقربه هاش عدد ده شب رو نشون می‌دادند
خواب! ... نه الان نباید میخوابید
نیاز به تمرین داشت...
این مدتی که خونه ی تهیونگ به سر می‌برد حسابی از تمام آموزش ها عقب افتاده بود
کش و قوسی به بدنش داد و با پوشیدن کتونی های مخصوصش راهی سالن شد
حداقل با کمی تمرین کردن میتونست ذهنش رو از چاله ی تهیونگ بیرون بکشه و به دنیای واقعی برگرده
به آرومی درب سالن رو باز کرد و همون لحظه نگاهش به یونگی و هوسوکی کنار هم در حال تمرین بودند افتاد
چقدر زوج زیبایی به چشم می اومدند
کمی لای درب پنهان شد تا بیشتر شاهد عشق بینشون باشه
-آهه..یونگی تو واقعا احمقی!
-هی تو ... چه جوری جرعت میکنی به من بگی احمق!
-بیشتر از ده باره که دارم بهت این پارت رقص رو میگم ولی تو همچنان نمیفهمی!
یونگی با شیطنت ابروی بالا انداخت و به سمت هوسوک حرکت کرد
-شاید چون نگاهم جای دیگه ای بوده!
-مثلا کجا!...یونگی بهونه نیار تو...
با خوردن اسپنکی به باسنش حرفش رو نصفه گذاشت و متعجب به یونگی خیره شد
-حواسم به اینجا بود...
-یااااا...تو یه منحرفی...
-نه تا وقتی که باسنت رو جلوی چشم هام بالا و پایین میکنی...
-اصلا میدونی چیه من دیگه به تو هیچ چیزی آموزش نمیدم ...
-اوه لازم به آموزش نیست ، وقتی روی پاهام...
هوسوک با دیدن قامت جونگکوک در چهارچوب درب فورا دستش رو روی دهان یونگی قرار داد و اون رو از زدن حرفش متوقف کرد
-آه...جونگکوک تویی ... بیا تو دیگه!
هوسوک گفت و ابرویی برای یونگی بالا انداخت
جونگکوک همونطور که سعی می‌کرد لبخندش رو کنترل کنه وارد سالن شد و سری برای یونگی تکون داد
-برای چی اینجایی بچه؟
یونگی گفت و بطری آبی رو برای خودش باز کرد
-اومدم تمرین ... هوسوک هیونگ به منم آموزش میدی...
در بین حرفش نگاهی به یونگی انداخت و دوباره لب باز کرد
-البته... نه اونجوری که به یونگی هیونگ آموزش میدی
با این حرف ، آبی که یونگی در حال نوشیدن بود درون گلوش پرید و باعث سرفه کردنش شد
هوسوک که از کنایه ی جونگکوک به وجد اومده بود بلند خندید و دستی به شونه اش کشید
-اره بچه...بیا شروع کنیم...
و با گرفتن مچ دست جونگکوک رو به روی آیینه ایستاد!
**
با شنیدن صدای ساعتش که برای بار چندم به گوش می‌رسید کلافه دستش رو دراز کرد و با عصبانیت صداش رو قطع کرد
دیشب تا خود صبح همراه هوسوک تمرین کرده بود و تایم زیادی رو برای خوابیدن نداشت!
همونطور که پلک هاش رو بسته بود روی تخت نشست و شروع کرد به مالش پیشونی عرق کرده اش ... باید قبل از رفتن به سالن دوش می‌گرفت!
بلاخره پلک هاش رو از هم فاصله داد و کسی رو که اصلا آمادگی دیدنش رو نداشت؛ دید
تهیونگ...
تهیونگ درست رو به روی تختش ، روی صندلی چوبی ای نشسته بود و با همون پوزخند ترسناکش بهش خیره شده بود
اون اینجا چیکار میکرد! این وقت صبح..‌اون هم توی اتاقش!
به سختی سیب گلوش رو پایین فرستاد و نگاهی به پای راستش که به طور منظمی به پارکت کف اتاقش می‌خورد انداخت
-نیم ساعت !
منظورش چی بود؟...
نگاه گیجش رو به چشم های پسر بزرگتر دوخت و منتظر ادامه ی حرفش شد ...
-نیم ساعته که منتظرم بیدار شی!
تهیونگ گفت و با قرار دادن آرنج های دستش به روی رون های پاهاش ، کمی به جلو خم شد
-و فقط بهت ده دقیقه وقت میدم تا حاضر شی!
-ک...کجا؟
به سختی لب باز کرد و چشم‌های لرزونش رو از دید پسر بزرگتر پنهان کرد
-معلومه...به اتاق بازی عروسک!...میخوام بهت جایزه بدم!
با شنیدن اسم جایزه متعجب سرش رو بالا گرفت که باعث لبخند کمرنگ تهیونگ شد
-جایزه!...برای چی؟
-داری منتظرم میزاری بچه...تو اتاق بازی میفهمی!
و بدون حرفی از اتاق خارج شد
با آنالیز کردن شرایط؛ حرف های تهیونگ رو به یاد اوارد
ده دقیقه!...اون فقط ده دقیقه بهش زمان داده بود...
فورا از روی تخت به حمام خزید و دوش کوتاهی گرفت که باعث باز شدن گرفتگی عضلات گردنش شد
و با تیشرت آبی و شلوار طوسی رنگی فورا راهی اتاق تهیونگ شد...
نباید اربابش رو منتظر میزاشت!
به محض دیدن درب باز اتاق وارد شد و سمت درب مخفی قدم برداشت
خوب قوانین رو میدونست...
با ورودش به اتاق ؛ با تهیونگی که فقط شلواری به تن داشت و عضله های کتف و پشتش رو به نمایش گذاشته بود رو به رو شد
درسته.‌..اون دوست نداشت جونگکوک رو با لباس ببینه
بعد از بستن درب اتاق ، فورا لباس هاش رو از تنش خارج کرد و روی میز کوچک گوشه ی اتاق قرار داد
قدم هاش رو به سمت تهیونگ تند کرد و درست پشت سرش ، چهارزانو روی زمین نشست
-من...آماده ی خدمت گذاری ام ارباب!
با شنیدن این جمله هورمون های تهیونگ به وجد در اومد و با لبخند رضایت مندی روی پاهاش برگشت !
اول صبح یا نیمه شب...فرقی نمی‌کرد...
نگاه کردن جونگکوک اون هم بدون لباس ، درست جلوی پاهاش ، بسیار برای پسر بزرگتر لذت بخش بود
کف پای راستش رو به آرومی روی رون لخت پسر کوچکتر کشید و با قرار دادنش روی عضو کوچکش فشاری بهش وارد کرد !
جونگکوک که از درد کشیدن لذت می‌برد ناله ی کوتاهی سر داد که فورا اون رو تو گلو خفه کرد
درسته...اربابش بهش اجازه ی ناله کردن نداده بود!
-اوه‌‌..‌.یکی اینجا فقط با یه لمس ساده تحریک شده!
تهیونگ گفت و فشار بیشتری به عضوش وارد کرد
دیدن جونگکوک در این حالت ؛ اون هم وقتی که مثل پاپی ای که برای جایزه گرفتن جلوی پای صاحبش میشینه ، نشسته بود...باعث بلند شدن عضو مردانه اش میشد!
-منو نگاه کن
تهیونگ گفت و جونگکوک فورا نگاه پر از نیازش رو از پایین به چشم های پسر بزرگتر دوخت
-پسر خوب ... چطوره اول اربابت رو به وجد بیاری ... تا جایزه ات رو به زودی دریافت کنی!
جونگکوک با فهمیدن درخواست و اجازه ی اربابش ، با اعتماد به نفس زیاد دست به شلوار پسر بزرگتر برد و با پایین کشیدنش بوسه ای به روی زانوهای عضله ای اش زد...
زبون کوچکش رو به خط وی لاین تهیونگ رسوند و درست مثل پاپی گرسنه ای شروع کرد به لیس زدن اون قسمت از بدن اربابش!
از نظر جونگکوک، بدن اربابش خوشمزه ترین خوراکی دنیا محسوب می‌شد و همین نظریه هم باعث بهتر عمل کردنش در سکس میشد...
با به دندون گرفتن باکسر سفید رنگ تهیونگ ، اون تکه پارچه ی مزاحم رو به پایین هدایت کرد و با چشم های پر از نیازش به عضو اربابش خیره شد
تهیونگ پوزخندی زد و با گرفتن موهای پسر کوچکتر، صورتش رو کمی به عضو مردانه اش چسبوند و شروع کرد به تکون دادن پایین تنه اش
تشنه کردن جونگکوک ... کاری بود که تهیونگ همیشه انجام می‌داد...اون می‌خواست نیاز رو تو تک تک سلول های پسر کوچکتر حس کنه
با آزاد شدن ناله ی جونگکوک پوزخندش رو پر رنگ تر کرد و سر پسر کوچکتر رو از عضوش جدا کرد
-بگو چقدر میخواییش عروسک
-خیلی...خیلی میخوامش ارباب...
-اوممم...خوبه.‌..پس میتونی کارت رو شروع کنی
تهیونگ گفت و منتظر قدم بعدی برده اش موند
جونگکوک فورا عضو نسبتا بزرگ تهیونگ رو به دست گرفت و با گذاشتن بوسه ای به کلاهکش شروع کرد به مزه کردن اون تکه گوشت سفت شده‌...
تهیونگ با خوردن زبون خیس جونگکوک و حرفه ای شدنش تو این کار به وضوح پیچش زیر دلش رو حس کرد و فورا سر پسر کوچکتر رو از خودش جدا کرد
با ریختن مایع سفید رنگی دور لب هاش نگاه متشکری به اربابش انداخت و لبخندی زد
-عروسک خوشگل
تهیونگ گفت و با کشیدن موهای پسر کوچکتر اون رو روی تخت قرار داد
-وقت جایزه است!
پسر بزرگتر گفت و جعبه ی کوچکی رو از کلکسیون اسباب بازی هاش خارج کرد
جونگکوک مشتاقانه به اون جعبه ی کوچک که درست شبیه جعبه ی روان نویس بود خیره شد
پسر بزرگتر با دست کردن دستکش های جراحی مشکی رنگش ترس و تحریک شدن جونگکوک رو بر انگیخت
با بیرون اواردن محتوای اون جعبه جونگکوک چشم هاش رو ریز کرد تا بلکه کارایی اون میله ی نازک سیلیکونی رو درک کنه ، ولی نه ‌‌‌... هیچ از کاری که پسر بزرگتر می‌خواست بکنه سر در نمی اوارد...
-میدونی این چیه کوچولو؟
جونگکوک سری به معنای نه تکون داد و کمی به اون وسیله ی سیلیکونی نزدیک شد
-ازش خوشت میاد؟...صورتیه!.‌‌..به نظرم این رنگ خیلی بهت می اومد
-این‌‌‌...این برای منه؟...ارباب
-اهوم...دوسش داری؟...برای تو خریدمش!
پسر کوچکتر با شنیدن این حرف سری تکون داد و مشتاقانه به اربابش خیره شد
-پسر خوب...وقتی کارایی اش رو ببینی،بیشتر ازش خوشت میاد...دراز بکش...
جونگکوک فورا روی تخت دراز کشید و منتظر قدم بعدی اربابش موند
پسر بزرگتر با به دست گرفتن عضو نیمه سخت جونگکوک ، شروع کرد به هندجاب کردن برای برده اش...
این از نظر جونگکوک زیادی عالی بود...تا به حال اربابش همچین کاری براش نکرده بود ... و این یک نوع جایزه به حساب می اومد
-این جایزه برای اینکه تو این مدت پسر خوبی بودی...
و بیشتر از قبل به دستش سرعت بخشید
-اربابت حواسش بهت هست کوچولو...تو قراره همیشه جایزه های خوبی دریافت کنی!...البته اگه همیشه همینطور مطيع باشی...
جونگکوک با شنیدن این حرف ها و حرکت دست تهیونگ به خوبی میتونست پیچش زیر دلش رو احساس کنه
این حس بی نظیر بود...
-ارباب من...من دارم...
خواست جمله اش رو کامل کنه که همون لحظه وجود شیئی رو روی ورودی کلاهکش احساس کرد
اون شیئی پلاستیکی همون میله ی نازک رنگ سیلیکونی بود...
-ارباب..ارباب شما...
-هیش..‌.این جایزه اته عروسک...فقط لذت ببر..‌
جونگکوک درد بدی رو در پایین تنه اش احساس می‌کرد و هر لحظه دوست داشت تا زودتر به کام برسه
ولی نه وجود تهیونگ این امکان رو بهش میداد و نه وجود اون شیئی سیلیکونیِ درون کلاهک عضوش!
-به این وسیله میگن "سوند" ... و قراره تا انتهای عضوت بره!
متعجب به تهیونگی که در کمال آرامش این حرفها رو میزد خیره شد
این خطرناک نبود؟...در ذهن خودش پرسید و به حرکت دست تهیونگ خیره شد
پسر بزرگتر بیشتر از قبل اون وسیله ی سیلیکونی رو درون عضوش فرو برد ، تا جایی که بلاخره به بالز هاش برخورد کرد
با برخورد سر اون شیئیِ سیلیکونی به بیضه هاش ، ناله ی بلندی از لذت سر داد و پلک هاش رو بست
این لذت واقعا برای جونگکوک زیادی بود...
ولی...ولی یه چیزی این وسط درست نبود...جونگکوک...جونگکوک درد می‌خواست...نه لذت ..‌
-ار...ارباب...
-چی میخوای بیبی...
-به من...به من درد بدید ...
با شنیدن این حرف ، تهیونگ ضربه ی نه چندان آرومی به عضو پر شده ی جونگکوک با سوند زد که درد زیادی رو به پسر کوچکتر تحمیل کرد
-بلند شو ...
با دستور تهیونگ، جونگکوک فورا ایستاد و به عضوش که با سوند پر شده بود خیره شد
پسر بزرگتر شلاق نازکی رو از کلکسیونش انتخاب کرد و با قرار گرفتن پشت جونگکوک شروع کرد به زدن ضربه های متوالی به پشت پسر کوچکتر
حالا لذت تمام وجود جونگکوک رو پر کرده بود...
این بود...چیزی که می‌خواست...چیزی که از تهیونگ یاد گرفته بود...این بود...جونگکوک خواستار این درد بود...
بعد زدن ضربه های متوالی و سرخ شدن پوست سفید رنگ جونگکوک به آرومی پشت پسر کوچکتر قرار گرفت و با به دست گرفتن عضوش ، بدون آمادگی وارد جونگکوک شد ...
جونگکوک با ورود ناگهانی تهیونگ کمی به جلو خم شد و ناله ی دردناکش رو آزاد کرد
تهیونگ همونطور که ضربه های پر قدرتی رو به درون جونگکوک میزد ، دستهاش رو به بالز های پسر کوچکتر رسوند و با فشردن اونها ، درد جونگکوک رو بیشتر و طاقت فرسا تر کرد...
در اون لحظه پسر کوچکتر درد و لذت زیادی رو تحمل می‌کرد که همین لذت زیاد هم باعث ریزش اشک هاش شد
-آههههه....اوممممم.‌..ارباب‌..‌
-عااااه...پسر کوچولو...الان خوبه؟
-آههه...عالیِ ارباب‌‌‌‌...مم...ممنونم...
-پسر خوب‌‌‌‌...
تهیونگ گفت و گاز محکمی از کتفش گرفت که باعث سرازیر شدن خون قرمز رنگ جونگکوک شد
-ار.‌‌..ارباب من...من میخوام...بیام...اجازه.‌‌..میدید؟
-چجوری میخوای با وجود اون سوند، درون عضوت کام شی عروسک!
تهیونگ گفت و شدت ضربه هاش رو بیشتر کرد
با برخورد عضو تهیونگ به پروستاتش زانوهاش سست تر از قبل شد و چیزی به فرود اومدنش نمونده بود که پسر بزرگتر بازوهاش رو گرفت و از افتادنش جلوگیری کرد
تهیونگ ضربه ی آخر رو با شدت تمام زد و درون پسر کوچکتر به کام رسید
با بیرون کشیدن عضوش شاهد بیرون ریختن کامش از حفره ی پسر کوچکتر شد و لبخندی از روی رضایت روی لب هاش به نمایش گذاشت
-ار...ارباب لطفا...
با فهمیدن درخواست جونگکوک پوزخندی زد و ضربه ی محکم دیگری به عضوش زد که باعث بلند شدن صدای برده اش شد
-هرزه کوچولو...
تهیونگ گفت و با بدست گرفتن سوند اون رو از عضوش خارج کرد
با خارج شدن سوند ، جونگکوک بدون لمس کردن خودش با شدت زیادی به کام رسید و در آخر روی سرامیک سرد سر خورد
پسر بزرگتر نگاهی به جونگکوک که بی حال و بی پناه تر از همیشه روی زمین افتاده بود انداخت و با گذاشتن پاهاش به زیر چونه ی پسر کوچکتر ، صورتش رو بالا اوارد و به چشم هاش خیره شد
-نمیخوای تشکر کنی هرزه کوچولو
جونگکوک بی حال تر از همیشه لبخندی زد و با گذاشتن بوسه ای به روی انگشتان پای تهیونگ تشکر خودش رو اعلام کرد
-مم..‌ممنونم ارباب...
پوزخند تهیونگ با این حرکت جونگکوک پر رنگ تر شد و قدمی به عقب برداشت
-اومممم....خوبه...استثناان این دفعه اجازه میدم همینجا استراحت کنی...من باید برم به تمرین ها برسم...
و دوباره از گوشه ی چشم نگاهی به بدن بی جون جونگکوک انداخت
-و یکی هم باید اینجا ، بعد از هرزگی هاش استراحت کنه...
**
-اومدم دیدن کار آموز جئون جونگکوک ...
-یه لحظه...
دختر نگاهی به مانیتور جلوش انداخت که همون لحظه صدایی توجهش رو جلب کرد
-خانم هان ... لطفا لیست رفت و آمد های امروز رو به دفتر من بفرستید
دختر فورا قدم راست کرد و سری تکون داد
-اوه آقای کیم...حتما...
مرد رو به روش سری تکون داد و تا خواست قدمی از اونجا فاصله بگیره صدای نازک دختر رو شنید
-اقای کیم میشه ایشون رو به خوابگاه برسونید...تمایل دارن کاراموز جئون جونگکوک رو ببینند
مرد رو به روش سری تکون داد به قامت جین خیره شد
-دنبالم بیا
جین همراه اون مرد ناشناس سوار آسانسور شد و زیر چشمی نگاهی به فرد کناریش انداخت
-اسمت چیه؟
-کیم سوکجین
-اشنا به نظر میرسی
-چون که مدل معروفی ام
مرد کناریش ابرویی بالا انداخت و دستهاش رو در جیب شلوار جینش فرو برد
-که اینطور
-افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
-کیم نامجون
-خوشبختم
-همچنین ، با برند های کره ای کار میکنی؟
-اخیرا بیشتر با برند های معروف همکاری کردم...ولی قصد دارم باز هم با برند های کره ای کار کنم
با ایستادن آسانسور تو طبقه ی پنجم هردو پا به راهرو گذاشتن و به هم خیره شدند
-کمپانی ما برای فروش کلاه های جدیدش نیاز به مدل داره ... این کارت منه ... اگر متمایل بودی میتونی باهام تماس بگیری
و کارتی رو سمت جین گرفت
سری تکون داد و بعد از گرفتن کارت دستی به گردنش کشید
-منظورت همین کمپانیه دیگه؟
-اره...میتونی با مدیر برنامه هات مشورت کنی و بعد از رسیدن نتیجه ی مطلوبی بهم خبر بدی
-حتما
-خیلی خب ... اتاق جونگکوک تو همین سالنِ...اتاق شماره ی ۴۰۵
-ممنون
نامجون سری تکون داد و با قدم های محکمی از کنار جین گذشت
جین هم نظاره گر رفتنش تا زمانی که از جلوی چشم‌هاش محو بشه شد ... اون پسر...زیادی هات بود...
سری تکون داد و سمت اتاق ۴۰۵ رفت...با دیدن شماره ی اتاق لبخندی زد و با پشت دست چندین بار به در ضربه زد
-بیا تو
با شنیدن صدای خسته ی جونگکوک اخمی کرد و وارد اتاق شد
جونگکوک به محض دیدن جین دستی به صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد
-اوه هیونگ...اینجا چیکار میکنی...
-گریه کردی؟
-کی ... من...نه بابا ... بیا بشین ...
با تردید روی تخت نشست و به صورت خسته ی جونگکوک خیره شد
-میخواستم با اومدنم سورپرایزت کنم...ولی تو با این حالت منو سورپرایز کردی ...
-من خوبم...ممنون که بهم سر زدی
-هی...نکنه کار اون پسره است!؟ اره؟
-اوه نه هیونگ ...
-مطمئنم کار خودشه!... جونگکوک نمیخوای بهم بگی قضیه از چه قراره ! ... هوم؟...ما اینقدر باهم غریبه شدیم که حرفهات رو بهم نمیزنی
-نه...نه هیونگ موضوع این نیست...
-بهم بگو جونگکوک...من نگرانتم ...
جونگکوک با تردید سری تکون داد و به دستهاش خیره شد
-بهم اعتماد نداری؟
-البته که دارم هیونگ...
-پس بهم بگو بچه...
-من...آه...من...نمیدونم چه جوری بگم...
-اروم باش...نفس عمیق بکش و بهم بگو ...
جونگکوک نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت طولانی ای لب باز کرد
-من عاشق شدم هیونگ...
جین متعجب به پسر کوچولوی رو به روش خیره شد
جونگکوک کوچولوش کی وقت کرده بود عاشق بشه!
-جونگکوک تو...
و حال زمان بازگشایی قلبش بود:
-اره ... من عاشق شدم... میدونم سن کمی دارم...ولی این دست من نیست هیونگ ... نفهمیدم چی شد...یهو که چشم باز کردم دیدم یکی شده تمام زندگیم
-نگو که اون شخص همون پسره ی پروعه که جلوی بیمارستان دیدمش!
جونگکوک لبخندی زد و سری تکون داد
-خودشه هیونگ...اون پسره ی پرو اسم داره...اسمش تهیونگه...
-جونگکوک تو دیوونه شدی...اون پسر رسما روانیه!
-اگه بگم عاشق همینش شدم چی؟
-اینجوری باید بگم توام دیوونه شدی!
-اوهوم...خیلی وقته که دیوونه شدم
-واو...باورم نمیشه...جونگکوک تو اومدی اینجا کارآموزی...نیومدی که عاشق شی...
-پیش اومد...کی از زندگیش خبر داره هیونگ...تو میتونی شرط ببندی که تا سی سالگی عاشق نمیشی؟
-اوه خدای من...تو چقدر بزرگ شدی بچه ...
جین متفکرانه به پسر روبه روش خیره شد و با گذشتن فکری از سرش فورا سمتش خیز برداشت
-جونگکوک اون پسره به تو تجاوز کرده ؟... اره...؟؟؟
-هیششش هیونگ اروم...
-نگو که اون بهت تجاوز کرد و اونجوری فرستادت بیمارستان
-هیششش...نه هیونگ تجاوز کجا بود...من خودم خواستم
-احمق نباش...واو باورم نمیشه...باید شکایت کنی ازش...همین فردا...نه نه نه...همین امروز
-چه شکایتی بکنم وقتی خودم خواستم هیونگ
جین با نا امیدی به جونگکوک خیره شد و آهی کشید
-من از عشقم شکایت نمیکنم هیونگ
-دیوونه شدی تو دیوونه...این رابطه رو تا کجا میخوای پیش ببری؟
-تا هرجا که من رو بخواد
-یعنی میخوای تا وقتی که ازت خسته شه کنارش باشی...خودت رو اشغال فرض کردی جونگکوک؟
-نمی‌تونم هیونگ...نمی‌تونم لحظه ای رو بدون وجودش تصور کنم...حتی نمی‌تونم نفس بکشم
-تو دیوونه شدی ...
-میدونم...
-اوه خدای من چی میتونم بهت بگم...
جونگکوک لبخند تلخی زد و سری به زیر انداخت...کاش میتونست به جین هیونگش بگه که اون وابسته شده...اون وابسته ی درد هایی شده که تهیونگ بهش میده...اون عاشق مزه ی خون روی لب هاش شده...
-شاید بخوام با کمپانیت قرار داد ببندم جونگکوک
با این حرف جین ، جونگکوک از خلسه ی افکارش خارج شد و متعجب نگاهی بهش انداخت
-چی؟
-یه شخصی به نام کیم نامجون ازم درخواست کرد
-کیم نامجون؟
-اره ... میشناسیش؟
-نه...فقط چند بار از دور دیدمش...اونجوری که مشخصه دست راست مدیر عامله!
-واقعا؟...واو...و باید این رو اضافه کنم که اون خیلی هاتِ!
جونگکوک با شیطنت ابرویی بالا انداخت و کمی به سمت جین خیز برداشت
-اوه هیونگ...ازت خوشش اومده؟
-برو اونور پسره ی عاشق...من گِی نیستم...
-مگه من هستم؟
-فعلا که خلافش رو ثابت کردی
-یاااا...هیونگ...
-خیلی خب آروم...به گوش هام نیاز دارم...
جونگکوک قهقه ای سر داد و حین رو در آغوش کشید
شدیدا به کسی نیاز داشت که این حرفها رو بهش بزنه...و حالا هیونگش اونجا بود...
حالا احساس سبکی می‌کرد...
-یااا...خفم کردی بچه...برو اونور...
با عقب رفتن جونگکوک ، جین روی پاهاش ایستاد و دستی به لباس هاش کشید
-داری میری؟
-باید برم‌آقای عاشق پیشه...با مدیر برنامه ام جلسه دارم
-اوهوم...مراقب خودت باش
-توام مراقب خودت باش کوچولو...مخصوصا در مقابل اون دیو بی ادب
با خطاب شدن تهیونگ به اسم "دیو" قهقه ای سرداد و ضربه ی آرومی به بازوی هیونگش زد
جین هم به آرومی خندید و بعد از گذاشتن بوسه ای به پیشونی دوست کوچولوش از اتاق خارج شد...
**
با همون بدن درد فجیعی که داشت پا به سالن رقص گذاشت و هم پای هیونگ هاش تمرین کرد
با این تفاوت که دیگه به جیمین و تهیونگ نگاه نمیکرد
از تهیونگ عصبی نبود ، نه!... ولی نمیخواست بهش نگاه کنه...
الان از تنها کسی که خورده به دل گرفته بود...جیمین بود..‌
بعد از تایم تمرین آبی نوشید و پا به سالن گذاشت
باید دوش می‌گرفت و به استدیو بر میگشت ، برای تمرین ووکال...
-جونگکوک
با صدای آشنای هیونگش ، ابروهاش رو بهم گره زد و نگاهی بهش انداخت
-بله
-جونگکوک منو نگاه کن...من واقعا همچین منظوری نداشتم
-جیمین هیونگ فراموشش کن...بهتره باهم برخوردی نداشته باشیم
-جونگکوک ، تهیونگ میخواد بین ما جدایی بندازه اینو نمیتونی درک کنی؟
-دوست ندارم حرف گذشته رو بزنم هیونگ
-این گذشته رو روابطمون تاثیر میزاره جونگکوک...من نمیخوام تو با من بد دل شی
-هیونگ من باید برم استدیو
-جونگکوک خواهش میکنم ... به من گوش کن...تو میدونستی من با تهیونگ رابطه دارم...مگه غیر از اینه...پس چرا عصبی شدی...
-ولی فکر میکردم که زمینی برای رقابت نمیبینی
-هنوزم نمیبینم...
-بیخیال هیونگ...من باید برم
جونگکوک گفت و بدون دادن فرصتی به جیمین اونجا رو ترک کرد
نه...نمیتونست ببخشه...نمی‌دونست چرا و به چه دلیل ... فقط میدونست که نمیتونه جیمین رو ببخشه...
**
فردای اون روز هم با تمرین های طاقت فرسا گذشت و حالا وقت استراحتش بود
پلک هاش رو روی هم گذاشت و وارد اتاقش شد
همونطور که چشم هاش رو بسته بود خواست درب اتاق رو ببنده که دستی رو روی پهلو هاش حس کرد
-اوممم...عروسک...
با شناختن صدای تهیونگ سیب گلوش رو به سختی قورت داد و پلک هاش رو از هم فاصله داد
-ا...ارباب من...من خیلی خسته ام...
تهیونگ بوسه ی ریزی به پشت گردنش زد و نفس هاش رو درون گوشش آزاد کرد
-خستگی تو ذره ای برام اهمیت نداره عروسک...
و گاز ریزی از لاله ی گوشش گرفت...
-تو که دوست نداری من برم پیش جیمین!؟...هوم؟...
با شنیدن اسم جیمین فورا سری تکون داد و دستش رو روی دستهای تهیونگ که دور پهلوهاش بود گذاشت
-اوممم...خوبه...یه کاری میکنم که خستگی ات در بره بیب...
با این حرف تهیونگ ؛ به وضوح لرزید و به دستهای قدرتمند پسر بزرگتر چنگی زد
-اوه عروسک...تو همین الان هم داری کم میاری...اوممم...میترسم وقتی به اوج لذت رسیدی بیهوش شی...
جونگکوک لب پایینش رو به دندون گرفت تا صدایی از خودش خارج نکنه
-اومممم...بهتره بریم اتاق بازی
تهیونگ گفت و بدون اتلاف وقت مچ جونگکوک رو گرفت و به سمت اتاقش قدم برداشت
با رسیدن به اتاق بازی پوزخندی زد و روی تخت قرمز رنگ جای گرفت
-لخت شو عروسک...
جونگکوک با بغض سری تکون داد و شروع کرد به در آوردن لباس هاش...
بغض...اره...اون بغض کرده بود...چون عشقش ، کسی دوسش داشت جز سکس چیز دیگه ای ازش نمیخواست...اون حتی معاشقه ی قبل از رابطه رو هم انجام نمی‌داد...
بعد از در اواردن لباس هاش جلوی چشم های حریص تهیونگ ، بالاجبار لبخندی زد و چهارزانو مقابل پاهاش نشست...
-بیب...بلند شو و برو یکی از اسباب بازی ها رو برای بازی انتخاب کن
متعجب به تهیونگی که این رو میگفت خیره شد...اون هیچوقت همچین اجازه ای رو بهش نمی‌داد
-نشنیدی چی گفتم عروسک؟...بدو...و یکی از دیلدو ها رو انتخاب کن
فورا سری تکون داد و جلوی قفسه های بزرگ اتاق بازی ایستاد
با دیدن دیلدوی شفافی که در ردیف اول بود دستش رو دراز کرد و اون رو برای بازی انتخاب کرد
با برگشتش سمت تهیونگ ، دوباره روی زانوهاش نشست و منتظر دستور اربابش موند
-پسر خوب...سوراخت رو با انگشت هات آماده کن بیب...
خواسته های تهیونگ کمی عجیب شده بود...ولی تمام اینها برای جونگکوک تازگی داشت ...
-و میخوام تمام مدت نگاهت به من باشه...
جونگکوک با استرس سری تکون داد و همونطور که به چشم های تهیونگ خیره شده بود ، دوتا از انگشت هاش رو درون دهانش جای کرد
با مهارتی که این مدت کسب کرده بود شروع کرد به خیس کردن انگشت هاش و صدا های مختلفی از خودش در اواردن ...
تهیونگ با لذت به پسر کوچولوش خیره شده بود و نهایت لذت رو می‌برد
-شروع کن بیب
به این حرف ، جونگکوک جلوی چشم های براق تهیونگ پاهاش رو ازهم باز کرد و هر دو انگشتش رو بدون آمادگی وارد حفره اش کرد
-اههههع....اممممم...
تهیونگ میتونست قسم بخوره که حتی با دیدن اون صحنه هم به کام میرسه...
عروسکش زیادی تو اون پوزیشن سکسی به نظر می‌رسید
جونگکوک همونطور که به تهیونگ خیره بود ناله هاش رو بلند تر از قبل سر داد و هورمون های پسر بزرگتر رو فعال کرد
-اههههع....آه...اوم...
-اوه عروسک ... زیادی داری خوش میگذرونی...ولی حتی فکرش رو هم نکن که با انگشت هات به پروستاتت ضربه بزنی...
با این حرف جونگکوک تمام تلاشش رو کرد تا مسیر انگشت هاش رو منحرف کنه
-کارت رو با دیلدو ادامه بده عروسک
پسر کوچکتر مطيع تر از همیشه سری تکون داد و دیلدو ی شفاف رو درون دستهاش گرفت
به آرومی اون شئی سیلیکونی شفاف رو درون حفره اش جای داد و ناله هاش رو بلند تر قبل آزاد کرد
-اهههه....
-پسر خوب...
تهیونگ با دیدن لرزش رون های جونگکوک متوجه وضعیتش شد و با پوزخندی کنارش نشست
-یکی اینجا حسابی داره بهش خوش میگذره...چطوره لذتت رو بیشتر کنم عروسک...
و با در آوردن چاقوی کوچک جیبی ای ، به وضوح برق چشم های جونگکوک رو دید
-اوه...پس اینقدر برای درد کشیدن مشتاقی
پسر بزرگتر گفت و چاقوی سرد رو به آرومی روی قفسه ی سینه ی لختش کشید
-ار...ارباب...
-هوممم...چیزی میخوای عروسک...
-من...اههههه...اممممم....من ... من میخوام که شما....اههه...با این چاقو بدنم رو نقاشی کنید
-اومممم....بیبی خوب
تهیونگ گفت و با فشار دادن سر چاقو به روی قفسه ی سینه اش قطرات زیبای خون رو دید
این صحنه زیادی برای جفتشون لذت بخش بود
-بی...بیشتر ارباب...
-بییی هورنی...
با پوزخندی گفت و رد دیگه ای از چاقو رو روی بدنش به جا گذاشت
حالا خون بیشتر از قبل بدنش رو مزین کرده بود
-اهههع....آه....من...من دارم...
با این حرف تهیونگ چاقوی سرد رو پایین اوارد و زیر شکمش قرار داد
-بیا بیب...
و رد عمیق تری رو زیر شکمش به وجود اوارد
جونگکوک با حس سوزشی زیر دلش ، لذت وصف نشدنی رو تجربه کرد و همون لحظه به کام رسید
-اوممم...بهت خوش گذشت بیب...
جونگکوک لبخند نیمه جونی زد و بعد از در اواردن دیلدو از حفره اش سری تکون داد
حالا باید به اربابش خدمت می‌کرد
پس توجهی به سوزش بدن و خون ریخته شده روی پوستش نکرد و چهارزانو سمت اربابش قدم برداشت
-من...میخوام بهتون کمک کنم ارباب...اجازه میدید؟
تهیونگ لبخندی زد و پشت دستش رو روی گونه ی سردش کشید
-من فقط خواستم به تو لذت بدم عروسک...می‌بینی...من اونقدرا هم خودخواه نیستم و تجربه ی جدیدی رو نصیبت کردم...و حالا هم به کمکت احتیاجی ندارم...
پسر بزرگتر با جدیت گفت و بعد از بلند شدنش ، تن ظریف جونگکوک رو در آغوش گرفت و از اتاق بازی خارج شد
با گذاشتن پسر کوچکتر روی تخت ، پارچه ای رو به دست گرفت و شروع کرد به پاک کردن رد خون...
-من باید برم...جرعت نکن از جات تکون بخوری...شلوار بپوش.. یکی رو میفرستم تا به زخمت رسیدگی کنه...
تهیونگ گفت و بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد
ولی حالا جونگکوک خوشحال تر از این حرفها بود که بخواد به زخم روی بدنش توجه کنه
تهیونگ اون رو در آغوش گرفت...اون رو روی تخت گذاشت...بدنش رو پاک کرد...و در آخر گفت که کسی رو برای مداوای زخم هاش به اتاق میفرسته...
این بزرگتر از تصورات جونگکوک بود...خیلی خیلی بزرگتر...
تهیونگ بهش توجه کرده بود...
و حالا نمی‌دونست چجوری باید این خوشحالی رو بروز بده...
**

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now