part 17

1.7K 57 0
                                    

با شوخی بامزه ای که پدرش با اولیویا کرد صدای قهقه هاش رو بلند کرد و نمادین دستی به زیر پلک هاش کشید
بدون اینکه حتی متوجه بشه با این حرکت حسادت تهیونگ رو به اوج خودش رسوند
جونگکوک حق نداشت به حرفهای دختر کناریش که حتی از فرسخ ها میشد نگاه عاشقش رو فهمید بخنده
نه اون فقط حق داشت برای تهیونگ بخنده...فقط خودش ...
-خیلی خب بچه ها بهتره برید بخوابید ، ساعت از نیمه شب گذشته
پدر جونگکوک رو به مهمان های جونگکوک گفت و با خداحافظی ای جمع دوستانه اشون رو ترک کرد
با رفتن پدر جونگکوک  اولیویا با لبخندی نزدیک جونگکوک شد و طبق عادت همیشگی اشون بوسه ای به روی گونه اش زد
-شبت بخیر کوکی
-شب توام بخیر ، کاری داشتی بهم بگو
-حتما
با دلبری خاصی گفت و به سمت پله ها رفت
بعد از رفتن اولیویا بدون اینکه توجهی به تهیونگ کنه راهش رو به سمت اتاقش کج کرد
فعلا نیاز داشت تا با خودش کنار بیاد و در آخر با تهیونگ هم کلام بشه
بعد از ورودش به اتاق ، خواست درب اتاق رو ببنده که نیرویی از بسته شدن درب اتاق جلوگیری کرد
و اون شخص کسی نبود جز تهیونگ
نگاه ناخوانایی به تهیونگ انداخت و منتظر موند
-چیزی میخوای؟
-چرا بهم نگاه نمیکنی
-اومدی که این سوال رو بپرسی !؟
-تو گذاشتی ببوستت! گذاشتی اون دختر لب هاش رو روی گونه هات بزاره
ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد : درسته ... مشکلی داری؟
-اره ... مشکل من اینکه کسی نباید به اموال من دست بزنه ، میفهمی؟
زیر لب خندید و قدمی به عقب برداشت ، نگاهی به گل های سرخ کنار تختش انداخت و مخاطب به تهیونگ لب زد
-اون گلها رو میبینی ... قشنگن ، مگه نه؟ ...
در حال حاضر تهیونگ هم عصبانی و هم به شدت گیج بود ، جونگکوک قصد داشت چه چیزی رو بهش بگه
-اولیویا برام خریده ... کاری که تو هیچوقت برای من انجام ندادی
و با برگردوندن صورتش ، خیره به چشم های تهیونگ به حرفش ادامه داد
-تو هیچوقت گونه ی من رو نبوسیدی...پس هیچوقت هم متوجه احساسات من نمیشی ، میخوام بخوابم، برو بیرون
-اون دوستت داره ، تو میدونی اون دختر بهت علاقه داره ، فقط بخاطر اینکه بهت گل هدیه میده میخوای کنارت بمونه؟ آره؟ ... من تموم گل های شهر رو برات میخرم ، میزاری کنارت بمونم
-متوجه نمیشی...هیچوقت متوجه حرفهام نشدی ... وقتی برای توضیح ندارم بهتره که تو هم ...
با جلو اومدن تهیونگ و بوسیده شدن لب هاش توسط لبهای پسر بزرگتر جمله اش نصفه موند و با بهت به پلک های بسته ی تهیونگ خیره شد
-من گونت رو نمی‌بوسم ، من لبهات رو تسلیم خودم میکنم
تهیونگ بعد از قطع کردن بوسه اشون زمزمه کرد که جونگکوک رو به قهقهه وا داشت
پسر بزرگتر متعجب از قهقهه ی جونگکوک قدمی به عقب برداشت و بهش خیره شد
با عقب رفتن تهیونگ به قهقهه اش پایان داد و فاصله ی بینشون رو پر کرد
-اجازه ی بوسیده شدنم با خودم نبود ولی پایانش با خودمه!
جونگکوک فرصتی برای فکر کردن به تهیونگ نداد و بدون هیچگونه هشداری لب هاش رو به لب های نرم پسر بزرگتر قفل کرد
این یک‌جور نشونه بحساب می‌اومد ، مگه نه؟
.
.
.
درحالی که تهیونگ توی اتاقی که جونگکوک براش در نظر گرفته بود نشسته بود و به بوسه ی دیشبشون فکر می‌کرد ، جونگکوک تو بالکن نسبتا بزرگ عمارتشون درحال صحبت کردن با اولیویا بود
-باورت میشه کوک...اون به من گفت احمق ، درحالی که من بهش تو پاس کردن اون درس کمک کرده بودم!
-این موضوع برات تجربه شد تا به هرکسی کمک نکنی!
دختر ریز جسه کمی خندید و نگاهش رو به محیط باز رو به روش چرخوند
-اوهوم...تجربه شد...راستی کوک!
-بله
-این مهمون هایی که از فرودگاه با خودت به خونه اواردی رو میشناسی؟...اوه عجب سوال احمقانه ای کردم معلومه که میشناسی ... میدونی فقط برام یکم عجیب بود و از اونجایی که من کنجکاو...
-باشه باشه نمیخواد داستان بسازی ، بهت میگم!
اولیویا که راضی از بحث پیش اومده بود نگاهش رو به سمت جونگکوک برگردوند و منتظر بهش چشم دوخت
-خب...درواقع ؛ اونها دوستامن! یادته بهت گفتم که یه مدت تو کره کارآموز بودم؟
-اوهوم...اوه وایسا ببینم یعنی اونا هم کارآموز بودن! یا اینکه الان آیدول هستن؟ نگو که من الان زیر یه سقف با یه سلبریتی معروفم!؟
-اروم باش ... نه اونا ایدول نیستن ، درواقع تهیونگ هم یه مدت کارآموز بود ولی درجریان نیستم که چرا دبیو نکرد ، جونمیون هم مربیم تو اون کمپانی بود!
-که اینطور!!!...میتونم دلیل اینجا بودنشون رو بدونم ؟
-هرچی کمتر بدونی به نفع خودته ! باور کن...
اولیویا با شَک ابرویی برای جونگکوک بالا انداخت و دست به سینه شد
-یالا ، بگو بهم ! ما باهم دوست هستیم ، مگه نه؟
-تا همین حد بدون که زمانی بین من و تهیونگ رابطه ای بیشتر از یک دوستی ساده بود!!
-اوه خدای من...تو...تو گِی ای؟
کلمه ی آخرش رو با پایین ترین تن صداش ، جوری که فقط خودش و جونگکوک بشنوه گفت و فقط دست به دامن مسیح شد تا جواب منفی ای از دهان پسر رو به روش بشنوه
-نه! من گی نیستم...من فقط تهیونگ رو دیوانه وار دوست داشتم...البته ... یه زمانی!
-احساس میکنم دارم کیدراما زنده میبینم! تابه حال بهم نگفته بودی این موضوع رو
-چیز مهمی نبود چون!
-وایسا ببینم ... باید بهم بگی ، چرا باهم کات کردید ؟‌ الان اومده دنبالت؟ میخواد رابطه‌اش رو باهات برگردونه؟ وایسا ببینم نکنه این پسر به زمان هایی که میگفتی دوست داشتی به خودت صدمه بزنی ربط داره؟
جونگکوک به سختی خندید و فنجان قهوه اش رو روی میزی که بینشون قرار داشت
-تو زیادی کنجکاوی ... متاسفم ولی من قرار نیستم که به سوال هات جواب بدم!
-خب حداقل به دوتاش جواب بده...لطفا!!! تو که میدونی اگه جوابم رو ندی تا مدت ها خوابم نمی‌بره
همونطور که قدم راست کرده بود تا از بالکن خارج بشه لبخندی زد و با صدای آرومی حین خروج زمزمه کرد
-دوتا سوال! باشه...اره اون اومده تا رابطه‌ی گذشته‌امون رو برگردونه و اینکه درسته، من بخاطر اون تا مدت ها به بدن خودم صدمه میزدم...
.
.
.
-نمیخوای باهاش حرف بزنی!؟
-نه
با قاطعیت جواب جونمیون رو که با زور به اتاقش اومده بودُ داد و خودش رو مشغول جمع کردن لوازم روی میزش شد
-پس عملاً بودن ما اینجا به هیچ نتیجه ای نمیرسه!
-اومم...
-باشه...من به تهیونگ میگم که خودش رو برای رفتن آماده کنه‌...بودنمون اینجا هیچ فایده ای نداره ، اون هم وقتی که تو حاضر نیستی حتی حرفهای تهیونگ رو بشنوی!
جونمیون با بی رحمی تمام حرفهاش رو تو صورت جونگکوک زد و از اتاق خارج شد
حالا جونگکوکی مونده بود با استرس، با دلتنگی و با ترس...درسته ترس ، اون قصد نداشت با تهیونگ حرف بزنه ولی چرا از دوباره رفتن اون پسر میترسید؟
شاید چون میدونست که اگه اینبار هم تهیونگ رو از دست بده ، دیگه هیچوقت نمیتونه شانس داشتنش رو داشته باشه!
فرصت؟ ... شاید باید فرصتی به تهیونگ میداد تا حرفهاش رو بزنه ... درسته که همه چیز رو از زبون جونمیون شنیده بود ، ولی می‌خواست پشیمونی رو تو چشم های پسر بزرگتر ببینه ... ببینه تا باور کنه ...
اون موقع شاید میتونست سلام دیگه ای به این رابطه ی از دست رفته بده...
**
-بهم اعتماد کن تهیونگ!
-هیچ خودت میفهمی که چی میگی جون؟ بعد از یک سال جونگکوک رو پیدا کردم و حالا ازم میخوای که ترکش کنم...تو دیوونه شدی!؟
جون دستی به صورتش کشید و کلافه نفسش رو فوت کرد
-تهیونگ نمیتونی با قل و زنجیر نگهش داری پیش خودت که! ... میخوای برگرده؟ میخوای بفهمه که تغییر کردی ؟ ... پس یه کاری کن ، یه کاری کن تا نظرش جلب شه ، بفهمه که تو اون تهیونگ قدیمی نیستی ... برو بهش بگو که به نظرش احترام میزاری و میخوای برگردی کره...
-تو دیوونه شدی ... اون رسما بهم پوزخند میزنه و میگه ممنون میشم اگه اینکار رو زودتر انجام بدی!
-جونگکوک اینجوری نیست ، خودت هم میدونی! ... رابطتتون رو بسپار دست زمان ... همه چیز درست میشه ته ، بهت قول میدم ...
کلافه از حرفهای بی‌سر و ته جونمیون روی تخت نشست و سرش رو با دستهاش گرفت
چیکار باید میکرد؟
از چه دری باید وارد می‌شد تا جونگکوک رو کنار خودش نگه داره؟...
این موضوع فقط زیادی برای تهیونگی که هیچ تجربه ای تو منت کشی نداشت سخت بود...
**
بعد از بستن درب اصلی عمارت خواست طبق معمول به سمت اتاقش قدم برداره که سایه ی آشنایی رو در نزدیکی خودش دید
و بعله ... اون سایه میتونست متعلق به چه کسی باشه جز تهیونگ!
-جونگکوک!؟
تهیونگ درحالی که تیشرت و شلوار راحتی مشکی رنگی به تن داشت و یکی از دستهاش رو در جیب شلوارش فرو برده بود پرسید و خیره به جونگکوک منتطر موند
-بله
-میتونیم حرف بزنیم؟
-متاسفم ولی من تازه رسیدم خونه و حسابی خسته ام !
-زیاد وقتت رو نمیگیرم!
لحن تهیونگ به شدت آروم و معصومانه به نظر می‌رسید...طوری که جونگکوک با نگرانی نگاهی بهش انداخت و با تکون دادن سرش موافقت خودش رو اعلام کرد
طولی نکشید که هر دوی اونها پشت میز ناهار خوری نشستن و منتظر بهم دیگه چشم دوختند
-خب...میشنوم!؟
-میخواستم ازت یه سوال بپرسم
-بگو ، میشنوم ... چیزی میخوای تا برای خوردن بیارم!؟
-نه ... اینجوری راحت ترم ... خب جونگکوک من ... خب...
پسر کوچکتر با استرس چهره ی خیس از عرق تهیونگ رو گذروند و دستهاش رو روی میز بهم قفل کرد
چرا نسبت به حرفهایی که تهیونگ می‌خواست به زبون بیاره حس خوبی نداشت!؟
-میخواستم بدونم که میتونم پل های پشت سرم رو بازسازی کنم؟ ... همونایی که زدم خرابشون کردم رو؟
چرا تهیونگ اینقدر با ابهام حرف میزد...پل های پشت سرش!
اون‌ می‌خواست رابطه‌ی از دست رفته‌اشون رو برگردونه ولی چرا لقمه رو میچرخوند؟ چرا با ابهام حرف میزد؟‌
-پل! ... تو پلی نساختی که بخوای خرابش کنی !
-خب...میشه بسازم؟ ... از اول و اصولی!؟
-میخوای که ببخشمت!؟
-میتونی؟ ... میدونی ... اجباری نیست ... این فقط خواسته ی قلبمه...و امیدوارم که قبولش کنی!
-چه تضمینی بهم میدی!؟
-چی؟
-چه تضمینی میدی که خونت رو توی قلبم بسازی! طوری که هیچوقت خراب نشه؟
-خب...من...آه...
-میبینی! تهیونگ تو حتی هنوز از حرفهایی که به زبون میاری مطمئن نیستی!
-من فقط میخوام که...
-نه!
حرفش با کلمه ای که جونگکوک گفت نصفه موند و با بهت بهش خیره شد
-چی؟
-نه! ... جواب من به درخواستت نه هست! نمیتونم شانسی بهت بدم!
تهیونگ حالا معنی کم اواردن نفس رو می‌فهمید...اون واقعا نمیتونست نفس بکشه...این "نه" به معنی واقعی گم شدن از زندگی جونگکوک بود و تهیونگ هنوز آمادگی این واقعیت رو نداشت
-خب...بهت حق میدم ... ببخشید که وقتت رو گرفتم!
چی؟ تهیونگ چی میگفت!؟ چرا اصرار نمیکرد؟ چرا جلوش رو نمی‌گرفت ؟ چرا سیلی ای بهش نمیزد ؟ چرا مچ دستش رو نمی‌گرفت و تا کره به زور با خودش نمی‌بردش!
اون...اون واقعا تغییر کرده بود ...
این تغییر مثبت بود ... ولی نه تا زمانی که جونگکوک خواستار پس گرفتن "نه" ای بود که به زبون اوارده بود!
-برای پس فردا پرواز دارم به کره...فردا صبح هم خونه رو ترک میکنم تا دیگه نگاهت بهم نیوفته...متاسفم که باعث آزارت شدم...
پسر بزرگتر به آرومی و با لبخند دردناکی زمزمه کرد و از روی صندلی اش برخواست تا به سمت اتاقش قدم برداره تا بیشتر از این خودش رو جلوی جونگکوک کوچیک نکنه!
-منو به شام دعوت کن!
ولی این حرف جونگکوک باعث شوکه شدن تهیونگ و دوباره نشستنش روی صندلی شد
-چی؟
-منو به شام دعوت کن! تهیونگ...
تهیونگ مکثی طولانی مدت کرد و با تردید لب زد:
-...برای...برای شام به من ملحق شو!
-خیلی دستوریه!
-برای شام به من ملحق میشی؟
-یه سوال دیگه!
-خب...آه...من خیلی خوشحال میشم که فردا شب من رو برای شام همراهی کنی!
با این حرف ، جونگکوک بلاخره لبخندی زد و همونطور که دست به سینه بلند میشد صداش رو به گوش تهیونگ رسوند
-فردا شب ساعت هشت...امیدوارم جای خوبی رو پیدا کنی ...
پسر کوچکتر گفت و بدون لحظه ای تردید به سمت اتاقش قدم برداشت
این ... این عجیب بود ... حداقل برای تهیونگی که نمی‌دونست جونگکوک اون رو رد  و یا قبول کرده عجیب بود...
کدومش میتونست جواب جونگکوک باشه؟
"نه" ای که ابتدای حرف هاشون شنیده بود؟
یا دعوت به شامی که خودش خواستارش بود؟
**
استرس داشت ... البته که داشت ؛ فردای اون روز تهیونگ زودتر از زمان معمول از خواب بیدار شد و بدون سر و صدایی خودش رو به هتلی که به اون نزدیکی بود رسوند
برای اینکارش دلیل داشت ، دوست داشت خودش موقع شام به دنبال جونگکوک بره
دوست داشت سورپرایزش کنه ...
عجیب بود ولی حالا بیشتر شبیه پسر بچه ی دبیرستانی ای شده بود که برای اولین قرار خودشون استرس داشتند
ولی این استرس شیرین بود
از طرفی شیرین بود که میتونست همچین قراری رو با جونگکوک تجربه کنه ، کاری که تا به حال با کسی نکرده بود
و از طرفی هم می‌ترسید... می‌ترسید که امشب ، شب آخری باشه که کنار جونگکوکش میشینه ، صداش رو میشنوه و صورت زیباش رو میبینه ...
ترسناک بود ... زندگی بدون جونگکوک ترسناک بود
اون یک سالی که بدون جونگکوکش گذرونده بود در واقع از نبود صد درصد پسرش مطمئن نبود بخاطر همین بود که زندگی می‌کرد، خودش رو ارتقا میداد چون میدونست روزی بلاخره میتونه جونگکوکش رو پیدا کنه
ولی امشب...امشب میتونست سرنوشت ساز باشه ... این تصمیم جونگکوک بود ... اون باید تصمیم می‌گرفت تا تو زندگیش بمونه و یا بره!
و این دردناک بود ... خیلی دردناک ...
رستورانی که رزرو کرده بود رو از قبل دیده بود و به نظرش بهترین رستوران اون محدوده بحساب می‌اومد
برای راحتی جونگکوک میز های اطرافشون رو هم رزرو کرده بود ، اگه به تهیونگ بود تمام اون رستوران رو رزرو می‌کرد ... ولی این کار میتونست جونگکوک رو عصبی و یا مضطرب کنه ، پس فقط به میز های اطرافش اکتفا کرد ...
باید حمام می‌کرد و آماده می‌شد...به راستی تمام کسایی که میخواستن سر قرار برن اینجوری بودن؟
یا تهیونگ اینقدر استرس و هیجان داشت؟
پوفی از روی کلافگی کشید و به سمت حمام حرکت کرد
قطرات داغ آب میتونست کمی به افکارش نظم ببخشه
لباس؟! البته که باید کت و شلوار می‌پوشید...اگه به تهیونگ بود پوشیدن تاکسیدو رو انتخاب می‌کرد، ولی زیادی رسمی نمیشد؟
پس فقط به انتخاب یک دست کت و شلوار ساده و اسپرت بسنده کرد
دستی به موهاش کشید و کمی اونها رو به بالا هدایت کرد
شاید باید موهاش رو به عقب میفرستاد تا مبادا تارهای نازک موهاش جلوی دیدش به جونگکوک رو بگیره ...
حالا تنها مشکلی که داشت ساعت بود
اون حالا آماده بود ، ولی چرا ساعت نمی‌گذشت؟
هنوز ساعت شیش نشده بود و این به معنی واقعی عذاب بود ، اون می‌خواست به زودی جونگکوک رو ببینه ، ولی چرا لحظه ی دیدار اینقدر دیر به نظر میرسید؟
شاید باید تماسی با جونمیون می‌گرفت و به اون خبر میداد تا به جونگکوک بگه که چه ساعتی باید از خونه خارج شه
اره باید همین کار رو می‌کرد...
.
.
.
استرس؟ نه ، شَک نکنید که اون داشت میمرد...
ساعت مچی اش عدد شیش و نیم رو نشون میداد و حالا جلوی درب عمارت خانواده ی جونگکوک بود و انتظارش رو می‌کشید
البته که ماشین داشت ... کی بود که از ماشین های اجاره ای برای توریست ها بی خبر باشه
طولی نکشید که درب عمارت باز شد و قامت جونگکوک جلوی چشم هاش قرار گرفت
چقدر با اون لباس کرم رنگ زیبا شده بود
چقدر معصوم بود...باورش نمیشد روزی این پسر رو مورد آزار و اذیت قرار می‌داد
جونگکوک پلیور کرم رنگی همراه با شلوار همرنگش پوشیده بود و دکمه های باز پلیور سفیدی لباسی که از زیر پوشیده بود رو نشون میداد
ناگه نگاهی به استایل خودش انداخت و ابروهاش رو درهم کرد ... کت و شلوار!! زیاده روی کرده بود؟
ولی مگه همه برای قرار اینجوری لباس نمی‌پوشیدند؟
جونگکوک با لبخندی نزدیک ماشین شد و نگاهی به تهیونگ انداخت
-آم...سلام...
-سلام...جایی میخوای بری!؟
-چی؟...نه خب اومدم دنبال تو!
-اومم...کت و شلوار پوشیدی! تعجب کردم...
-من...آم...من فقط نمیدونستم که باید چی بپوشم
جونگکوک لبخندی به تهیونگی که دستپاچه اونجا ایستاده بود زد و اشاره ای به ماشین کرد
براش مهم نبود که تهیونگ چی پوشیده...در اصل اون پسر تجربه ای تو این قرار ها نداشت ، پس تو این مورد بی‌گناه تلقی می‌شد، مگه نه؟
با اشاره ی جونگکوک از جلوی درب کنار راننده کنار رفت و با باز کردن در ، جونگکوک رو به داخل ماشین راهنمایی کرد
لبخندش با هر حرکت تهیونگ پر رنگ تر میشد ولی بعید میدونست تهیونگ متوجهش بشه ... جونگکوک حتی از فرسخ ها هم میتونست استرس تهیونگ رو تشخیص بده !
نفس عمیقی کشید و پشت فرمون جا گرفت...پنج دقیقه ای گذشته بود ولی هیچ حرفی بینشون درحال رد و بدل نبود
این طبیعی بود؟
البته که نه!
جونگکوک منتظر حرفی از جانب تهیونگ بود ... و اما تهیونگ...اون می‌ترسید، می‌ترسید حرفی بزنه و جونگکوک رو از اومدن با اون به قرار امشب پشیمون کنه!
بعد از رسیدن به رستوران مورد نظرشون متوجه شد که تهیونگ میزی از گرون ترین رستوران شهر که بالای هتلی واقع شده بود رو رزرو کرده بود
در واقع اگه به جونگکوک بود اون ترجیح میداد به رستوران عادی ای برن ، دور از چشم هرگونه مرفه بی دردی که با اخم مشغول غذا خوردن هستن...
نگهبانی که اونجا ایستاده بود بعد از گرفتن سوئیچ از تهیونگ به منظور پارک کردن ماشین، اونها رو به رستوران دعوت کرد
پنت هووس اون هتل که درواقع رستوران بود ، اونقدری زیبا بود که جونگکوک چند ثانیه خیره به اطرافش شد ؛ بدون زدن حتی پلکی!
از اینکه اونجا به غیر از چندتا میز ، اونقدر خلوت بود تعجب کرد ، ولی به روی خودش نیاوارد و پشت میزی که تهیونگ براشون رزرو کرده بود نشست
البته که سفارشش درست برعکس تهیونگ که گوشت رو ترجیح میداد غذای دریایی بود ...
تا زمانی که غذاشون رو بیارن حرفی جز چندین کلمه ی ساده بینشون رد و بدل نشد و البته که این موضوع به استرس تهیونگ اضافه می‌کرد
-متاسفم آقا ولی این میز رزرو شدست!
ناگه صدای خدمتکاری رو که در حال گفت و گو با زوج جوانی بود رو شنید و نگاهی به میز های اطرافش کرد
-چندتا میز رزرو کردی؟
با این سوال جونگکوک چنگالش رو که جلوی دهانش بود رو پایین اوارد و به پسرش خیره شد
-یدونه ! چطور؟
-مطمئنی؟ ... میز های اطرافمون رزرو شده!
-آم...خب ... به من ربطی نداره ، من میز خودمون رو رزرو کردم فقط!
دست به سینه شد و ابرویی برای تهیونگ بالا انداخت ، مطمئن بود که رزرو میزهای کناریشون کار تهیونگ بود!
-تهیونگ!
-چرا اینجوری نگاه میکنی...خیلی خب باشه ، من رزرو کردم ، خب گفتم تو شاید معذب باشی و...
-چرا من باید معذب باشم ؟... من ترجیح میدادم به یه رستوران عادی بریم که صدای موسیقی و قهقه ی مردم رو بشنوم نه همچین جایی!
-خب ... مثل اینکه هیچی ازت نمیدونم...
-یاد میگیری...
جونگکوک زیر لب گفت و دوباره خودش رو با غذاش مشغول کرد
-چی؟
-هیچی...
با اومدن گارسونی نزدیکشون جامش رو به دست گرفت تا اون پسر جوان جامش رو با شراب قرمز رنگ پر کنه
ناگه با برخورد شخصی به گارسون و افتادن جام شرابش به روی زمین ، تهیونگ فورا از روی صندلیش بلند شد و سمت جونگکوک اومد
-خدای من ، ببینمت ، صدمه ندیدی؟ خوبی؟
و با استرس نگاهی به دستهای جونگکوک کرد ، با پدیدار شدن زخمی به روی شاهرگ جونگکوک نگاه نگرانش روی اون قسمت قفل شد
پسر کوچکتر فورا آستین لباسش رو پایین داد و نگاهی به گارسون که درحال معذرت خواهی بود کرد
-چیزی نیست...میتونید برید
جونگکوک درحال حرف زدن با گارسون بود ولی تهیونگ چیزی نمی‌شنید
اون ذهنش درگیر اون زخم دردناک بود ... مطمئن بود که جونگکوک اون زخم رو نداشت ، خودش هم هیچوقت زخمی روی دستش نزاشته بود
با عجز روی صندلی کناری جونگکوک نشست و به سر پایین افتاده اش نگاه کرد
-جونگکوک
-هوم!
-اون...اون زخم ... جای چیه؟ من، من اینکار رو کردم؟
پسر کوچکتر با لبخند دردناکی سر بلند کرد و به چشم های تهیونگ خیره شد
-نه ، کار تو نیست ...
-میشه...میشه بهم بگی ؟
-فهمیدنش چه سودی برات داره ... گذشته ... بیا راجبش حرف نزنیم...
-میخوام بدونم...بگو بهم!
جونگکوک متعجب از تغییر لحن تهیونگ‌ نگاهی به صورتش انداخت و با اخم پررنگش مواجه شد
به خوبی میدونست که تهیونگ درحال حاضر هم نگرانه و هم عصبانی ...
-مربوط میشه به هفت ، هشت ماه پیش...
-خب؟
-آم...خب...
-جونگکوک...لطفا...بهم بگو...
جونگکوک نفس عمیقی کشید و با بستن پلک هاش سعی کرد آرامش نسبی ای پیدا کنه
-هفت ماه پیش ، حدودا پنج ماهی میشد که ترکت کرده بودم ... خب من بیمار بودم ، تو هم اینو میدونستی ، مطمئنم که میدونستی ، زجر کشیدن رو ، زخمی شدن رو دوست داشتم ، اوایل از زخم های کوچیک شروع شد ، با تیغ و وسیله های برنده ی اطرافم شروع کردم به خط انداختن بدنم ، ولی زخم ها اونقدر عمیق نبودن ، ترمیمشون فقط حدود ده روزی  طول می‌کشید، تا اینکه خانوادم فهمیدن و من رو پیش روانشناس بردن ، گفتن اگه درمان جواب نده مجبور میشن من رو به روانپزشک معرفی کنن!...از بوی بیمارستان بدم میومد ، پس تظاهر کردم ، تظاهر کردم به خوب شدن ، تا اینکه یه شب که تشنه ی دیدن خون و کشیدن درد بودم دست به کار شدم و رگ دستم رو بریدم ، متاسفانه اونقدری عمیق بود که از حال رفتم و وقتی که بهوش اومدم تو بیمارستان بودم ... خانوادم هیچ چیزی نپرسیدن ، درواقع اونها فقط نگران بودند پس ترجیح دادن من رو بیشتر از این اذیت نکنن! این آخرین زخمی بود که روی بدنم به یادگار گذاشتم ... من هنوز هم طعم خون رو دوست دارم...درد کشیدن رو دوست دارم ... ولی خانوادم هیچ گناهی ندارن ... پس باید تظاهر میکردم ، و این تظاهر رو با رفتن به انگلیس و پیدا کردن شغلی نشون دادم ...
با اتمام حرف هاش دوباره دم عمیقی گرفت و دست های لرزونش رو از زیر میز بهم دیگه گره زد
تهیونگ اصلا حال خوبی نداشت
خودش باعث این بیماری شده بود ... حتی نبودش هم به جونگکوک صدمه میزد ، چه برسه به بودنش !
پسرش تا پای مرگ رفته بود ... اگه ... اگه از دستش میداد چی؟
چقدر احمق بود که فکر می‌کرد جونگکوک تو این مدت درحال خوش گذرونی بوده...
-هنو...هنوز هم ... درد کشیدن رو ... دوست داری؟
با بهت و لکنتی که نمی‌دونست از کجا نشات میگیره پرسید و در دلش دست به دعای مسیح شد تا جواب پسرش منفی باشه ...
جونگکوک با همون لبخند دردناکش سر بلند کرد و بعد از مکث طولانی ای رو به تهیونگ لب زد:
-مگه میشه فراموش کنم طعم خون رو ، اون هم وقتی که تو باعثش بودی؟...هوم؟... مگه میتونم فراموش کنم قانون هایی رو که بدنم بهتر از ذهنم اونها رو بخاطر داره؟... من درد کشیدن رو فراموش نکردم تهیونگ...مخصوصا درد هایی رو که تو بهم هدیه دادی...
-من...آه...من...لعنت به من ... لعنت به من که فکر میکردم بدون من حالت خوبه...لعنت به من که باعث این دردها شدم...من...من فقط از بچگی اینجوری بزرگ شدم جونگکوک، میدونم‌...میدونم هیچ کار خوبی در حقت نکردم...ولی...ولی من هیچ چیزی جز خوی وحشی‌گری بلد نبودم...یاد گرفته بودم که اینطوری ارضا بشم ... با درد دادن به بقیه، با دیدن رد خون روی بدنشون ... ولی ... ولی رفتنت من رو به خودم اوارد ، فهمیدم، متوجه شدم که عشق هم وجود داره ... متوجه شدم که عاشقت شدم...نمیدونم ، واقعا نمیدونم که لایقت هستم یا نه ! ولی من برگشتم تا داشته باشمت، برگشتم تا عاشقی رو باهات تجربه کنم ، منوببخش که اگه خوب نیستم ، که اگه اونی که میخوای نیستم ... اگه ...اگه ازم بخوای که برگردم ، و دیگه سراغت رو نگیرم مطمئن باش که اینکار رو میکنم...ولی بدون قلبم تا آخر عمر فقط بخاطر تو میزنه!
با دیدن رد اشک به روی صورت تهیونگ ، دستش رو بالا اوارد و روی صورتش قرار داد
-میدونی چه چیزی ازت میخوام؟
تهیونگ با تردید دستش رو ، روی دست جونگکوک که روی صورتش بود قرار داد و به چشم های پسرش خیره شد
-چ...چی؟
-ازت میخوام که الان...تو همین هتل...یه اتاق بگیری ... فقط من ... و تو...

𝑴𝒚 𝑰𝒅𝒐𝒍 | 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 Where stories live. Discover now