Part:23

2K 265 22
                                    

"Tae"

به تلویزیون توی هال خیره شده بودم اما تو دنیایی سیر میکردم که حتی متوجه نمیشدم چی رو داره نشون میده...
باید زنگ میزدم و میگفتم که هم رو ببینیم؟ یا اونها هم طبیعتا به یه استراحت توی تنهایی خودشون احتیاج داشتن..!
ولی من دلم میخواد ببینمشون همون دیروز که ندیدمشون واسم کافی بود.. اینطوری نمیشه باید برم.. از جام بلند شدم و با خاموش کردن تلویزیون و پرت کردن کنترل که حتی نمیدونم کجا رفت و صدای شکستنش اومد به سمت اتاقم رفتم و تیپ راحت و اسپرتی زدم با گرفتن گوشیم که روی میز کنار تختم بود بیرون رفتم..
وقتی توی ماشین نشستم شماره ی کوک رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده

"زنگ"

ک:الو؟

ت:سلام کجایی؟

یه چند لحظه صدایی نیومد ولی بعدش صدای خودش به همراه کسی اومد

ک:با جیمین داریم میایم پیشت

ج:سلام ته ته

متعجب ماشین رو دوباره خاموش کردم

ت:عه؟ دارین میاین اینجا؟

ک:اومم چطور؟جایی میخواستی بری؟

در ماشینم رو باز کردم و پیاده شدم

ت:نه داشتم میومدم پیش تو تا بریم دنبال جیمین ولی خوب حالا که دارین میاین پس سریع بیاین

ک:اوکی میبینمت

بدون گفتن چیزی گوشی رو قطع کردم و با لبخند وارد هال شدم.. و به قیافه متعجب خدمتکارها هم توجهی نکردم..
نشستم روی مبل و دنبال کنترل گشتم اما هرچقدر به روی میز و روی مبل های کناریم نگاه کردم پیداش نکردم تا اینکه یادم اومد چند لحظه پیش با عجله انداخته بودمش یه جایی و صداش هم اومده بود..
چشمام رو بخاطر عجله ای بودن خودم چرخوندم و به پایین مبل ها نگاهی انداختم که پیداش کردم..
هرچند گوشه اش شکسته بود و دل روده اش ریخته بود بیرون از خود کنترل.. اهی کشیدم دوباره روی مبل نشستم و بهش تکیه دادم..
حالا که کنترل خراب شده بود چیکار میتونستیم بکنیم؟ شونم رو بالایی انداختم و به سمت اتاقم رفتم هرچند قبل اینکه برم صدای خدمتکار خونه مجبورم کرد پس برگردم

خ:اقا ناهار نمیخورین؟

ت:چرا میخورم ولی منتظر دو نفر دیگه هستم اونا رسیدن باهم میخوریم.. و به کنترل تلویزیون یه نگاهی بنداز باید یکی دیگه بخریم

خ:باشه اقا.. پس مهموناتون که رسیدن خبرتون میکنم

ت:نیازی نیست به مهمنونهام بگو بیان اتاقم..جونگکوکه

خ:چشم اقا

سرم رو تکونی دادم و در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم.. روی تختم نصفه و نیمه دراز کشیدم و به اون دو نفر فکر کردم..
به اینکه چقدر بودنشون من رو خوشحال میکنه و اینکه چقدر برام مهمن.. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که همون لحظه تقه ای به در خورد و بعد هم باز شد..
سر جام نشستم و به جیمین و کوک نگاهی انداختم که پشت سر همدیگه وارد شدن و در رو بستن.. از روی تخت بلند شدم و به سمتشون رفتم و هردورو بغل کردم

*the condition of love*Onde histórias criam vida. Descubra agora