ت:کجا؟
شنیدن صداش وجودم رو به لرزه درمیاورد.. تمام لحظه های چند لحظه پیش مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شدن و من دونه های اشک رو توی چشمهام حس میکردم ولی اونقدر خشک شده بودم که حتی نمیتونستم دستم رو بالا بیارم تا رد اشک هارو پاک کنم.. صدای کوک من رو از توی خواب و خیال های چرتی که توی ذهنم رژه میرفت کشید بیرون
ک:جایی که تو نباشی..
رگ دستهاش بخاطر فشار مشت دستاش زده بودن بیرون و انگشتاش بخاطر کم اوردن خون توی رگ هاش سفید شده بودن و بدنش بخاطر عصبانیتش میلرزید.. دوست داشتم دستم رو دراز کنم تا دلداریش بدم، بگم چیزی نیست و نیاز نیست انقدر عصبانی باشه اما اونقدر حال خودم خراب و شکسته بود که حتی دیگه نمیدونستم چطوری باید به این رابطه با جونگکوک ادامه بدم..
همین بود..
تمام چیزی که توی ذهنم میچرخید و میچرخید بدون اینکه جایی به ایسته شبیه اتوبوسی که مقصدی نداره و همینطوری میره تا بلاخره به جایی برسه ولی چرا افکار من مقصد نداشتن؟ چرا دیگه نمیتونم به تمام این فکر های چرتم خاتمه بدم؟ قدمم رو به سمت در برداشتم تا از اونجا بزنم بیرون.. جو اون هال اونقدر سنگین بود که آدم احساس خفگی میکرد اما قبل اینکه بتونم قدمی بردارم کمرم تیر کشید و دردش به حدی زیاد بود که یه لحظه کنترل بدنم رو از دست دادم و محکم با زانو اومدم زمین..
چشمام رو بستم و اه ارومی کشیدم یه لحظه فقط یه لحظه از بابام و کاری که با زندگیم کرده بود متنفر شدم.. چون اگه اسرار های اون برای کار پیدا کردن من نبود حالا اوضاع من هم اینطوری نبود و مثل بقیه میتونستم آزادانه بچرخم و خوش بگذرونم.. فقط چند لحظه کافی بود تا وجودم رو تنفر بگیره.. تنفر از ضعیف بودنم.. چشمام رو باز کردم و با نفرت به تهیونگی که نگرانی رو توی چهرش میخوندم خیره شدم و قطره اشکی که از گوشه چشمم اومد پایین رو با پشت دست پاک کردم و به کمک کوک که حتی نمیدونم کی دستش رو روی کمرم گذاشته از جام بلند شدم..
ج:امیدوارم هیچوقت.. هیچوقت دیگه جلوی چشمام نبینمت
حرف دردناکی بود.. قلبم درد میکرد.. اینکه حرف دروغینی با زبون بیارم چیزی نبود که از ته دلم بخوام اما اون لحظه تحملم به حدش رسیده بود.. نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت در که فاصله ی چندانی با ما نداشت رفتم و با پایین کشیدن دستگیره از اون خونه بیرون رفتم..
"Tae"
به اون که کوک کنارش بود خیره شدم.. پشیمون بودم از کاری که کرده بودم.. میدونستم حق توضیح دادن رو ندارم و حتی خود جیمین هم نمیخواست بشینه تا من براش توضیح بدم که چرا اینکار رو همراهش کرده بودم.. سرم درد میکرد.. بخاطر تموم این فکر کردن ها و به راهی نرسیدن.. روی مبل نشستم و به یه گوشه خیره شدم.. حالا چی میشه؟ باید چیکار میکردم؟ اهی کشیدم و همونجا روی مبل سرد توی هال دراز کشیدم و ارنجم رو روی سر دردناکم گذاشتم. اونقدر سرم درد میکرد که حتی حال بلند شدن رو نداشتم پس بیخیال بقیه چیزها شدم و چشمام رو بستم تا کمی استراحت کنم

ESTÁS LEYENDO
*the condition of love*
Fanfiction«جیمین» همه چی از اون روز شروع شد . اگه نمیرفتم ،اگه پدرم مجبورم نمیکرد هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد . و لی من پشیمون نیستم حداقل الان پشیمون نیستم . شاید اگه اون روز نمیرفتم سر کار دیگه هیچ وقت معنی عشق رو نمیفهمیدم من دوسشون دارم هر دوشونو . د...