Part:26

2.8K 242 25
                                    

با اهی که کشیدم به بخاری که بخاطر داغ بودن کافه ترشح میشد خیره شدم...
واقعا چه توقعی داشتم؟ اینکه کاری که کردم رو بتونم هضم کنم؟

وقتی حتی نمیدونم به چه دلیلی وقتی دوستشون داشتم این بازی چرت رو انجام دادم؟ برای بار چندم که حتی حسابش از دستم رفته بود اهی کشیدم و از تو بالکن به دریا ی پریشون نگاهی انداختم..

همونجا بود.. همونجایی که بار آخری که اومدم با جونگکوک بود، درست توی همون اتاق و روبروی دریا مثل قدیم.. تنها فرقش این بود که امروز تنها بودم و این تنهایی رو تا عمق وجودم هم حس میکردم.. یک هفته گذشته بود..

توی این یه هفته همچی تغییر کرده بود.. زنگ نزدن های مادرم به زنگ زدن های دم به دقیقه ارتقا پیدا کرده بود.. گله و غر زدن هاش بیشتر از همیشه شده بود.. رزی که مثلا بخاطر اذیت کردن من بهم پیام میداد ولی تهش میدونستم نگران حال بد منه.. رفتار های عجیب خودم توی این چند روز..

به قدری تغییر کرده بودم که گاهی حس میکردم انگار این جیمین دیگه جیمینی که قدیم بود نیست.. منی که شاد بودم و به ترک روی دیوار هم میخندیدم حالا حتی با دیدن یک کلیپ خنده دار و یا دیدن عکس های ضایع رز که قبلا ها برای اذیت کردنش ازش گرفته بودم خندم نمیگرفت..

هیچکدوم باعث نمیشد که من خندم بگیره و برعکس با هربار وارد شدنم توی گالری گوشیم و دیدن عکس سه نفره خودمون سد اشکام باز میشدن و بعد اون دیگه دست خودم نبود و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.. بخاطر گریه های مداوم این چند روز چشمام کاملا سرخ بودن و هربار پلک زدن سوزش زیادش اذیتم میکرد..

این بین فقط اون لعنتی بود که به گفته ی خودم دیگه نه پیامی داده بود و نه زنگی زده بود.. خودم میخواستم.. درسته و حتی منکر هم نمیشم اما من فقط برای چند روز میخواستم تا با همه ی اتفاق ها کنار بیام و دوباره برگردم پیششون.. اما حالا... حالا یک هفته کامل میگذشت و دریغ از پیامی که من از طرف تهیونگ و یا جونگکوک دریافت کرده باشم.. من همون روز اولی که به این شهر فرار کرده بودم تصمیم خودم رو گرفته بودم..

اینکه اگه اومدن دنبالم و بخشیده بودنم دوباره برگردم پیششون ولی اگه نیومدن دیگه حتی پشت سرم رو هم نگاه نکنم و بزارم که جزوی از گذشته ام باشن.. مهم نبود چقدر این افکاری که داشتم دردناک بود و غیرقابل تحمل تنها چیزی که برام مهم بود راحتی زندگی اون دو بود..

و حالا با گذشت یک هفته فهمیده بودم که باید همونطور که میخواستم از زندگیشون بیرون برم.. بدون هیچ حرف اضافه ای.. اهی کشیدم و با برداشتن ماگ کافه ام به داخل رفتم و روی میز کنار تختم قرارش دادم..

خودم هم به سمت حموم رفتم تا دوشی بگیرم و از فکرهای مختلف توی مغزم فرار کنم.. دوشی که گرفتم اونقدر هم طول نکشید و من بعد چند لحظه روی تخت درحالی که پاهام از پایین تخت اویزون بود دراز کشیده بودم و به موهای خیسم که امکان داشت باعث بشه سرما بخورم اهمیتی ندادم..

*the condition of love*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora