"teahyoung"
امروز روز خوبی نبود ، خیلی خسته ام فکرم درگیره کارای شرکته البته یه بخشی از مغزمم درگیره اون پسره جیمینه
اَه چرا دارم به اون فکر میکنم بلند شدم و کتمو برداشتم و رفتم بیرون همه کارمندا داشتن میرفتن خونه هاشون
سوار ماشینم شدم دلم میخواد برم خونه و استراحت کنم ولی باید درباره امروز به کوک بگم پس به سمت خونه کوک حرکت کردم امیدوارم اون بچه سمج هنوز مدرسه باشه
بالاخره رسیدم ایفونو زدم
در که باز شد رفتم تو کوکی رو دیدم که توی تراس وایساده و داره دست تکون میده
این بچه نمیخواد دست از این کارای بچه گونش برداره ؟؟ مثلا بیست و هشت سالشه ! معلومه که نه چون هنوزم یه بچه اس 😒
اومدم تو که از پشت سرم صدای فرشته عذابمو شنیدم
= تهیونگ اوپاااا! چقد خوبه که اومدییییی
و پرید بغلم 😑
ای خدا چرا این کارو با من میکنی ؟؟😭😭 این بشر چرا دست از سر من برنمیدارهههه
+ لیسا نمیخوای بیای پایین ؟؟؟
= باش بابا اومدم پایین بیا خوب شد
+ خیلیم عالی . کوک کجاس ؟
= فک کنم داشت با دوست دخترش لاس میزد اخه با هیچکس پشت تلفن اونطوری حرف نمیزنه
+ بچه تو چرا انقد منحرفی کوک که دوست دختر نداره 😒
= وااای اوپا تو دیگه کی هستی ینی واقعن نفهمیدی کوک چرا خیلی وقتا میره توی اون کافی شاپه ؟؟؟
+ خیلخب فهمیدم تو راس میگی برو سر درس و مشقت
= خیلی ببخشید ۱۸ سالمه و خودم میدونم کی برم سر درس و مشقم
میخواستم جواب این بچه ی کله شقو بدم که کوک فرشته نجاتم پیداش شد
« لیساااااااا ته ته هو کشتی که »
= من که چیزی نگفتم
+ اره جون عمت
= چیزی گفتی اوپا
+ نه هیچی . کوک اومدم باهات حرف بزنم خیلی خسته ام میخوام زود حرفامو بزنم و برم
« حله ته ، بیا بشین ببینم چی شده »
نشستم روی مبل کوکیم اومد اونور مبل نشست اومدم حرف بزنم که دیدم لیسا نشست وسطمون 😑( سمج 😐)
« خب بگو ته میشنوم »
اشاره کردم به لیسا و بهش فهموندم که جلوی این نمیشه
« لیسا پاشو برو تو اتاقت من و ته میخوایم حرف بزنیم »
= خب بزنین من اینجا نشستم
«لیساا خصوصیه »
= عه نکنه میخواین راجب دوست دختراتون حرف بزنین یا شایدم میخواین برنامه بچینین یه دختر بیچاره رو ببرین بهش تجاوز کنین ؟؟؟ ها ؟ کدومش
دهن کوک از حرفای لیسا باز مونده بود یهو یه نگاه ترسناک بهش کرد و لیسام که متوجه عصبانیتش شد سریع در رفت
کوکم بلند شد و دنبالش دوید تا شاید بتونه بگیرتش و ادبش کنه
هر وقت میام اینجا برنامه همینه این دوتا مث موش و گربه میفتن به جون همدیگه
خونه داشت تکون میخورد هم به خاطر جیغایی که میزدن و هم به خاطر اینکه میدویدن
یهو خون جلو چشامو گرفت رفتم و با یه دستم پشت تیشرت کوک و گرفتم با یه دست دیگه هم موهای لیسا رو گرفتم
دوتاشون جیغ زدن
« ته چیکار میکنی ؟؟»
= تهیونگ اوپا موهامممممم
+ حقتونه تا شماها باشین که دیگه وقتی من اینجام مث تام و جری رفتار نکنین
بعدم به هر کدومشون یه لگد زدم و رفتم سر جام نشستم بالاخره اروم شدن
= اصلا شما لیاقت منو ندارین منو بگو میخواستم اگه بحث دوستی و اینجور چیزاس کمکتون کنم ...
حرفش با کوثنی که کوک طرفش پرت کرد قطع شد و فهمید اوضاع خرابه رفت تو اتاقش
« هوووف ته میبینی من چه گناهی کردم اخه این چرا باید خواهر من باشه »
+ من چه گناهی کردم که تو باید بهترین دوستمو اون بچه ام خواهر بهترین دوستم باشه
« خیلخب . حالا بگو چی میخواستی بگی »
با یاد اوری چیزی که میخواستم بگم چشمام گرد شد و شروع کردم به تعریف کردن
+ وااای کوک نمیدونی امروز چی شد اگهی ای که واسه استخدام داده بودیمو یادته ؟ امروز یکی بهم زنگ زد گفت یکی از دوستای نزدیک بابا بوده اسمشم پارک مینهو بود بهم گفت پسرش پارک جیمین میخواد بیاد تو شرکتمون استخدام بشه منم گفتم باشه اشکالی نداره بهش بگین بیاد کوک نمیدونی وقتی اومد تمام سیم های توی مغزم سوخت خیلی کیوت و جذاب بود باورت نمیشه فقط باید بیای و ببینیش
« نفس بگیر داداش مردی که ، این همه تعریف اونم از یه پسر تازه از جانب تو خیلی عجیبه »
یهو اومد نزدیکم تو چشمام زل زد
« ته میدونی که من محرم رازتم پس راستشو بگو چند شات زدی بالا ؟؟»
خدایا عقل بده هلش دادم عقب
+ گمشو بابا دارم جدی حرف میزنم
« لازم سد فردا یه سر بیام شرکت این الٰهه ای که شما ازش حرف میزنید رو ببینم ، صب کن ببینم اصن بهش گفتی که استخدامه ؟؟»
+ عه نه هنوز گفتم بهش خبر میدیم
دستشو زد به پیشونیش
« هنوز بهش زنگ نزدی ؟»
+ نه
« گمشو . برو . بیرون . مرتیکه بی احساس »
+ چت شد یهو خب عصر زنگ میزنم بعش دیگه
«😶»
+ رفتم بابا ، فردا میبینمت
« بای »
این دوتا خواهر و برادر تواناییه اینو که منو راهی تیماسرتان کنن دارن
سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم حتما عصر بهش زنگ میرنم و میگم که استخدامه
+ پارک جیمین منتظرمون باش 😈
••••••••••••••••••••••••••••••••••
اهم اهم
حال شما ؟؟
این پارت یکم فقط یه ذره جنبه فان داشت
امیدوارم دوسش داشته باشین
ووت و کامنت یادتون نره لطفاااا😁🤩
YOU ARE READING
*the condition of love*
Fanfiction«جیمین» همه چی از اون روز شروع شد . اگه نمیرفتم ،اگه پدرم مجبورم نمیکرد هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد . و لی من پشیمون نیستم حداقل الان پشیمون نیستم . شاید اگه اون روز نمیرفتم سر کار دیگه هیچ وقت معنی عشق رو نمیفهمیدم من دوسشون دارم هر دوشونو . د...