"kooki"
«یک قدم به سوی موفقیتتتت»
بهت تبریک میگم جئون تو فوق العاده ای
از اونجایی که تهیونگ کارهای زیادی توی شرکت داره و خیلی کم وقت میکنه بره خوشگذرونی
تو شانس بردن بیشتری تو اون شرطی که گذاشتیم داریی
فقط کافیه به جیمین نزدیکتر بشی ...."flash back"
داشتم صبحانه میخوردم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن اسم " روح سرگردان اس ام " روی اسکرین گوشیم لبخندی زدم و گوشی رو دم گوشم گرفتم
« چی باعث شده صبح به این زودی زنگ بزنی به من ته ؟»
- گمشو بیا خونه من کار مهم دارم باهات
« باشه ، الان میام البته بعد از خوردن صبحانم »
- اه.. کوک من یه کار خیلی مهم باهات دارم صبحانتو ول کن بیا همینجا میدم یه چیزی کوفت کنی
« هوووف ،.. باشه »
یه لقمه مربا برای خودم درست کردم و رفتم تو اتاقم
لباسامو که پوشیدم سوییچ رو برداشتم و به سمت پارکینگ حرکت کردم
یعنی تهیونگ باهام چیکار داره ؟؟
دارم از فوضولی میمیرم بنابراین پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار میدم تا زودتر به خونه ته برسمدقیقا بعد از ده دقیقه جلوی عمارت کیم بودم
ایفون رو زدم ، در که باز شد وارد خونه شدم
سوفیا اومد سمتم و تعظیم کوتاهی کرد
/روز بخیر جناب جئون ... اقای کیم توی اتاقشون منتظرتونن /
« باشه ممنونم »
از پله ها بالا رفتم
به در اتاق تهیونگ که رسیدم دستمو بالا بردم تا در بزنم
- بیا تو
با همون لحن سرد و خشک همیشگیش گفت و من رفتم تو
« سلام »
روی تختش نشسته بودو به نقطه نامعلومی خیره شده بود
- سلام
قدم برداشتم و روی تخت کینگ سایز مشکیش نشستم
« نمیخوای بگی چی شده ته ؟»
نکاهشو از اون نقطه نامعلوم گرفت و به من زل زد
- عه ... خب ... چیزه .. اهان ... صبحانه ..میخوری ؟
« خیلی ببخشید به خاطر شما قید شکممو زدم و صبحانه نخوردم »
- خیلخب حالا ... الان میگم سوفیا برامون صبحانه بیاره
بریم توی تراس بشینیم
« اوکی .. راستی بگو واس من عاممم .. پنکک شکلاتی و .... یه لیوان شیر بیاره »
- کوک اینجا کافه نیس که خونه اس .. الان میگم بیاره
با حالت کیوت مظلومی گفتم
« خب ... اینجا همه چی پیدا میشه منم خواستم از فرصت استفاده کنم »
و این تهیونگ بود که به خاطر بچه بازیای من از ته دل اه میکشید
در و باز کردو سوفیا رو صدا کرد
- سوفیااااااا ... پنکک شکلاتی و یه لیوان شیر ... واسه خودمم یه قهوه بیار
/ چشم اقای کیم /
از روی تخت پا شدم و سمت تراس رفتم
روی صندلی نشستم ، نگاهم رو به منظره زیبای رو به روم دادم
با شنیدن صدای صندلی کنارم سرم رو چرخوندم و با ته چشم تو چشم شدم
اوه خدای من ... یادم رفته بود برای چی اینجا م
« ته ، نمیخوای بگی اون چیزی که به خاطرش منو تا اینجا کشوندی چیه ؟..»
- خب ... تو میدونی که من یه مدته دنبال یکی میگردم که بتونه نیازهام رو برطرف کنه
« خب ؟ پیدا کردی ؟»
ESTÁS LEYENDO
*the condition of love*
Fanfic«جیمین» همه چی از اون روز شروع شد . اگه نمیرفتم ،اگه پدرم مجبورم نمیکرد هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد . و لی من پشیمون نیستم حداقل الان پشیمون نیستم . شاید اگه اون روز نمیرفتم سر کار دیگه هیچ وقت معنی عشق رو نمیفهمیدم من دوسشون دارم هر دوشونو . د...