با چشمهای گرد شده آروم از روی تخت بلند شدم و کنار تخت ایستادم.. احساس خوبی نداشتم انگار جای من اون لحظه اونجا نیست و من نباید اونجا باشم اما قبل اینکه قدمی از قدم بردارم صدای تهیونگ بلند شدت:لیسا؟ اینجا چیکار میکنی تو؟
چند بار پلک زدم و نگاهم رو بین اون دو نفر چرخوندم و منتظر موندم تا یکیشون حرفی بزنه تا بفهمم اون کیه، جونگکوک کجاست و اصلا تهیونگ چطور اون رو میشناسه..
نکنه دوست دختر قبلیشه؟ اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو پایین انداختم و با انداختن وزنم روی یه پام با اون یکی خط های فرضی میکشیدم تا اینکه در دوباره باز شد و اینبار جونگکوک وارد شدک:هوی.. اینجا چیکار میکنی بیا برو پایین.. شما چرا انقدر تعجب کردین؟
ج:میشه.. میشه یکی به من هم بگه اینجا چخبره؟
با اتمام جملم همه سرشون به سمت من چرخید و به من خیره شدن
ک:اهان اره راستی نمیشناسیش.. این لیساست خواهر کوچیکتره من..
ت:این الان مهم نیست.. مهم اینه که تو چطوری اومدی اینجا؟
اون دختر که همین چند لحظه فهمیدم اسمش لیساست شونش رو بدون توجه خاصی بالا انداخت
ل:موقع اومدن کوک اوپا شنیدم داره میاد اینجا منم اومدم گفتم شاید خوش بگذره ولی حالا میبینم که تنها نیستین.. پس من رفتم
بعدم بدون منتظر موندن حرفی از جانب ما از اتاق خارج شد و بعد چند دقه صدای در بزرگ سالن هم اومد و خبر از رفتن واقعی اون دختر میداد..
اون واقعا رفته بود؟ واقعا فقط اومده بود تا بهشون خوش بگذره؟ ولی این حس چرتی که دارم چی میگه؟ داشت حسودیم میشد از اینکه انقدر با تهیونگ راحت بود که همینطوری بدون در زدن وارد بشه؟
نفسم رو با صدا دادم بیرون و دمپایی که مخصوص روی خونه بود رو پوشیدم و به سمت کوک رفتمج:تو کجا رفته بودی که بیدار شدم نبودی؟
ک:هوم.. نمیخواستم برم در حقیقت ولی از شرکت زنگ زده بودن و با من کار داشتن و از اونجایی که نمیخواستم بیدار بشی پس رفتم اتاق کناری هرچند زنگم هم اونقدر طول نکشید و اون عجوزه هم اومد.. حالا چیزی که ندید نه؟
ابروم رو بالا انداختم و سوالی بهش خیره شدم تا منظورش رو برسونه اونهم لبخندی زد و با انگشتش روی لبم کشید که بخاطر برخوردش با زخم روی لبم، اون زخم شروع کرد به کمی سوختن.. بخاطر سوزشش ابروهام رو توی هم کشیدم
ک:منظورم بوستونه.. ندید نه؟
ت:فکر نمیکنم ولی اگه میدید هم مهم نبود.. چیزی نیست که بخوام پنهونش کنم.. مخصوصا وقتی از رابطم راضی هستم و هیچی براش خجالت کشیدن ندارم.. پس اگه میدید هم برام مهم نبود.. حالا بریم ناهار مطمئنم گشنه اید
أنت تقرأ
*the condition of love*
أدب الهواة«جیمین» همه چی از اون روز شروع شد . اگه نمیرفتم ،اگه پدرم مجبورم نمیکرد هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد . و لی من پشیمون نیستم حداقل الان پشیمون نیستم . شاید اگه اون روز نمیرفتم سر کار دیگه هیچ وقت معنی عشق رو نمیفهمیدم من دوسشون دارم هر دوشونو . د...