"Tae"
با چشمهای گرد شده به شخص روبروی ماشینم نگاه میکردم. کمربندی که دورم بود رو باز کردم و دست به سر پیاده شدم و با قدم های بلند به سمتش رفتم و نگران دستش رو گرفتم توی دستم
ت:تو وسط خیابون چیکار میکنی؟ میدونی اگه ماشین رو نگه نمیداشتم الان باید جنازتو میبردم بیمارستان؟
با نگرانی ای که عصبانیت هم چاشنیش بود دستش رو آروم کشیدم تا به ایسته و شروع کردم به چک کردن بدنش تا چیزیش نشده باشه و وقتی مطمئن شدم صاف ایستادم و صورتش رو توی دستم گرفتم.. نفس عمیقی گرفتم و توی چشمهاش خیره شدم
ت:نمیخوای حرف بزنی؟ زبونتو تو هتل جا گذاشتی اومدی؟
بخاطر شوخی بیجایی که کرده بودم صورتش رو از تو دستم دراورد و چشماش رو توی حدقه چرخوند
ک:فقط شوکه شدم یه لحظه حرف زدن یادم رفت همین.. بعد اتمام حرفش با نگرانی به سمتم برگشت و بهم خیره شد و با دستش به گوشه سرم اشاره کرد
ک:جای من تو زخمی شدی.. خوبی؟ چرا انقدر تند میری؟ بیا بریم واست تمیزش کنم واگرنه عفونت میکنه
سرم رو تکون دادم و بیخیال به اون نگاه کردم و دستم رو توی جیبم فرو کردم
ت:پیدا نکردی جیمین رو؟
اهی کشید و سرش رو تکون داد
ک:نه ولی وقتی داشتم از هتل میزدم بیرون دیدم که سوار تاکسی شدپس یعنی تصمیم داره جایی بره ولی کجارو نمیدونم
سرم رو تکون دادم و به کاپوت ماشین تکیه زدم و به خیابون که خیلی تاریک بود و پشه هم پر نمیزد خیره شدم..
بدون توجه به جونگکوکی که موقعی که تو فکر بودم جعبه کمک های اولیه رو آورده بود چشمام رو بستم ولی بخاطر قرار گرفتن دست سردی روی گونم چشمام رو باز کردم و به جونگکوک که توی فاصله ی نچندان کوتاهی از من ایستاده بود و با دقت درحال بررسی وسایل داخلش بود..
بعد برداشتن چندتا چیز از داخل دستش رو برد پایین و شروع کرد به الکلی کردن پنبه ی توی دستش..
بعدم چونه ی من رو توی دستش گرفت و آروم پنبه رو به زخم گوشه پیشونیم نزدیک کرد و لحظه بعد این من بودم که بخاطر سوزش یه دفعه ایش اخمام رو توی هم کشیدم و چونم رو از زیر دستش آزاد کردم اما اون با تخسی چونم رو توی دستش گرفت و خودش رو بهم نزدیک کرد جوری که بین پاهام ایستاده بود..ک:نکن.. الان تموم میشه یکم تحمل داشته باش
ت:میدونم ولی یه دفعه ای بود توقع نداشتملبخند مهوی روی لبش نشست و با فوت کردن آروم به کارش ادامه داد و من تا موقعی که چسب زخم رو نزد تکون نخوردم و گذاشتم کارش رو بکنه..
بعد کارش وسایل رو کنار گذاشت و در جعبه رو بست و به منی که خیره ی کارهاش بودم نگاه کرد..
فقط یه لحظه احساس کردم زیر نگاهم هول شد ولی بعدش به حالت عادی برگشت..
بی توجه به موقعیتمون و جایی که بودیم لبهام رو باز کردم
أنت تقرأ
*the condition of love*
أدب الهواة«جیمین» همه چی از اون روز شروع شد . اگه نمیرفتم ،اگه پدرم مجبورم نمیکرد هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد . و لی من پشیمون نیستم حداقل الان پشیمون نیستم . شاید اگه اون روز نمیرفتم سر کار دیگه هیچ وقت معنی عشق رو نمیفهمیدم من دوسشون دارم هر دوشونو . د...