pt.7

738 129 14
                                    

دوباره توی همون جنگل بود. از پشت روی زمین خاکی و کثیف جنگل کشیده میشد و احساس خفگی شدیدی داشت. به سختی دست های زخمی و خونیشو به گردنش رسوند که متوجه زنجیری که محکم دور گردنش پیچیده بود شد.شخصی از طریق زنجیر اون رو بی توجه به حس خفگیش دنبال خودش میکشید. به زنجیر دور گردنش چنگ زد و به امید باز کردنش اون رو کشید ولی هیچ فایده ای نداشت.بدنش از برخورد به شاخه ها و سنگ های روی زمین پر از زخم و کوفتگی شده بود و از کمبود اکسیژن صورتش لحظه به لحظه کبود تر میشد. برای رها شدن از حس خفگی شروع به تقلا کرد تا شاید باعث متوقف شدن شخص سیاه پوش بشه ولی با این کار زنجیر دور گردنش محکم تر شد و همون کور سوی امیدی رو هم که داشت از بین برد. سرش از کمبود اکسیژن به نبض زدن افتاده بود و ثانیه ای بعد دستاش از دور زنجیر باز شد و ماه نیمه کاملی که هنوزم درخشندگی زیادی داشت آخرین چیزی بود که دید.
_____________
مدتی بود که از کابوس پریده بود و بدون حرفی روی تخت نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود.گیج بود، از بچگی کابوس های زیادی میدید ولی هیچوقت کابوسی مثل این ندیده بود.هیچوقت بعد از کابوس هاش انقدر وحشت زده نبود ولی الان نمیتونست خونسرد باشه مخصوصا وقتی هنوزم میتونست سرمای زنجیر های فلزی رو دور گردنش حس کنه و این عجیب ترین نکته ی خواب هاش بود.خواب هاش زیادی واقعی بود!
سرشو چرخوند و بعد از نیم نگاهی به خواهرش که آروم کنارش خوابیده بود از جا بلند شد و سمت پنجره رفت.
همیشه بعد از کابوس هاش برای آروم کردن خودش به ماه خیره میشد ، ماه برای اون دوست خوبی محسوب میشد که از تمام رازها و کابوس هاش خبر داشت .سرشو بالا گرفت تا به ماه نورانی توی آسمون نگاه کنه که با دیدن همون شکلی که توی خوابش داشت خشکش زد.

K:امکان نداره...این چطور..این دقیقا همونه.

___________

Q:به سویون شی تکست دادم گفت امروز برم اونجا میشه منو ببری؟ نمیخوام بیشتر از این مزاحمت باشم علاوه بر اون باید زودتر برای کارای ثبت نامم اقدام کنم و خب اونجا نزدیک تره پس من فکر کردم که...جونگکوک؟ جونگکوک میشنوی چی میگم؟

بعد از کابوس شب گذشته نتونسته بود پلک روی هم بزاره و تمام وقت به دیوار سفید اتاقش خیره شده بود و سعی میکرد دلیلی برای کابوس هاش پیدا کنه ولی هیچی به ذهنش نمیرسید.با تکون خوردن دستی جلوی صورتش به خودش اومد و برای بیرون انداختن افکار توی ذهنش سرشو تکون داد.

K:آه آره آره ببخشید یلحظه حواسم پرت شد

Q:جونگکوک مطمئنی که خوبی؟ از صبح یجوری شدی

کلافه از افکارش و سردردی که امونشو بریده بود دستشو لای موهاش فرو کرد و سری در جواب خواهرش تکون داد.

K:خوبم چیزی نیست. آماده شو و وسایلتو جمع کن، میبرمت خونه ی سویون.

موبایلشو از میز کنار تخت برداشت و متوجه چند تماس بی پاسخ از طرف شماره ای ناشناس شد.بعد از کمی مکث با شماره تماس گرفت و منتظر برقراری تماس موند.

K:الو؟

T:بلاخره..دیگه داشتم نا امید میشدم فکر میکردم سر کارم گذاشتی و قصد جواب دادن نداری

K:اوه..تهیونگ؟

T:هنوز شمارمو سیو نکردی؟ نا امید شدم

از شنیدن حرفش با اون لحن دراماتیک چشمی چرخوند و بیحوصله ادامه داد.

K:چی میخوای؟

T:خیل خب جدی میشیم. میخوام ببینمت لازمه گفت و گوی کوتاهی باهم داشته باشیم. بعد از اون مجبورم برای مدتی از کره برم.

میخواست از کره بره ؟ فرصت خوبی بود باید راهی برای خلاص شدن از دستش پیدا میکرد.

K:خیل خب آدرسو برام بفرست بعد از رسوندن خواهرم میام اونجا

T:حتما.منتظرت میمونم... خداحافظ کوکی.

با شنیدن لقبی که چندسال به گوشش نخورده بود لبشو به دندون گرفت و به پارکت های کف اتاق خیره شد.

فلش بک*

T:کوکی چرا تنهایی اینجا نشستی؟

با شنیدن صدای آلفای گیلاسی بیشتر توی خودش جمع شد و آستین های لباسش رو پایین کشید تا کبودی ها و آثار بجا مونده از دعوای شب قبل و کتک های مادرش روی دستاش رو مخفی کنه.
لبخندی روی لبش نشوند و به پسر بزرگتر که با نگرانی نگاهش میکرد خیره شد و لبخندش رو عمیق تر کرد تا پسر رو از خوب بودن حالش مطمئن کنه.

K:من خوبم ته ته.فقط داشتم فکر میکردم ...ولی خنده داره یادم نمیاد داشتم به چی فکر میکردم.

بلافاصله بعد از حرفش بلند زد زیر خنده و دستشو روی شکمش گذاشت. دقیقا جایی که کبودی بزرگی روی پوستش بود،میخواست به بهونه ی خندیدن اون قسمت رو ماساژ بده تا حداقل کمی از دردش کم کنه درحالی که میدونست فایده ای نداره.

K:من خیلی احمق و فراموشکارم مگه نه؟ آخه مگه ممکنه آدم چیزی که بهش فکر میکرد رو فراموش کنه.

بی توجه به چهره ی متعجب پسر، بلند تر خندید تا حدی که اشک از گوشه های چشمش روی گونه هاش غلتید.ولی تهیونگ نمیدونست که اون اشک ها بخاطر خنده ی زیاد نیستن،بخاطر درد جسمی و روحی ای بود که پسر کوچکتر میکشید!

T:کوکی داری به چی میخندی؟حالت خوبه؟

با پشت دستش اشک هاشو پاک کرد و از روی زمین بلند شد. بعد از تکوندن خاک روی لباسش سمت پسر گیج شده رفت و خودشو توی آغوشش فرو کرد و رایحه ی شیرین گیلاس رو عمیقا بو کشید.میتونست معذب بودن پسر بزرگتر رو حس کنه ولی الان واقعا به آغوشش نیاز داشت.رایحه ی پسر بزرگتر همیشه باعث میشد احساس امنیت کنه.

K:هیچی ته ته فقط یه جوک خنده دار یادم اومد....میخوای برات تعریفش کنم؟

پایان فلش بک*

با شنیدن صدای بوق پایان تماس از افکارش بیرون اومد. موبایل رو از گوشش فاصله داد و به صفحه ی سیاهش خیره شد.

K:خداحافظ ته ته....

________________

𝘍𝘳𝘦𝘦𝘥𝘰𝘮 𝘧𝘳𝘰𝘮 𝘵𝘩𝘦 𝘕𝘪𝘨𝘩𝘵𝘮𝘢𝘳𝘦 s1Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz