Part12

2.2K 232 5
                                    


دو هفته بعد'

امروز قراره با جیمین هیونگ بریم بیرون و بگردیم ،گردش باهاش خیلی خوبه و خوش میگذره ولی ی چیزی وادارم میکنه خونه بمونم، احساس خوبی راجبش ندارم هرچند قرار نیست این احساس بدم باعث بشه که به جیمین هیونگ نه بگم و نریم بیرون
خیلی وقته که این برنامه رو ریخته.
بلند شدم تا حاضر شم

- درک نمیکنم چرا وقتی این همه لباس برام خریده و دارم بازم قراره بریم بیرون و لباس بخریم،خودش هم که اون همه لباس داره اگه هر یک ساعت یکبار هم بخواد عوض کنه و یکی دیگه بپوشه بازم اضافه میاد.

سراغ ی خروار لباسی ک حالا صاحبشون بودم رفتم و از بینشون ی پیرهن اورسایز صورتی ملایم برداشتم. هرچی باشه رنگ موردعلاقمه. بین شلوارا هم، ی جین مشکی زاپ دار برداشتم‌.
نمیدونستم دقیقا باید تیپ اسپرت بزنم یا رسمی و بنظرم این لباسا یچیزی بینشون بود
بعد پوشیدنشون و یکم رسیدن ب موهام، رفتم پایین و منتظر شدم تا جیمین هیونگ بیاد.

چند روزه تهیونگ و ندیدم و این عجیبه،هرچی بود حداقل آخر شبا میومد خونه ولی الان حدود سه روز؟اینطوراست ندیدمش،اصن ب من چه.

+ کوکی ،جیمین شی رسیدن و منتظر شمان.
- باشه،الان میرم یجی نونا.
+خوش بگذرون.
- چشمم~

دوییدم و رفتم بیرون و هیونگو همراه ماشینش دیدم.

- سلام هیونگ.
+ سلام قشنگم،حالت خوبه؟
- ممنون ،شما خوبین
+ مگ میشه با دیدن اون لبخند خرگوشیت بدم بود!

و لبخند ملیحی زد ک مثل همیشه جلوی دیدشو گرفت و منم سوار شدم

وقتی دیدم ماشین برای چند ثانیه حرکت نکرد، نگاهمو از روبرو گرفتمو ب امگای کنارم دادم
با دنبال کردن نگاه پراخمش، به زانوهام و کمی بالاترش رسیدم ک از شلوار بیرون بود

دوباره نگاهمو بهش دادمو گفتم: هیونگ؟ چیزی شده؟
و شاهد حرکت مردمکای خاکستری رنگش به سمت صورتم شدم
اخمش هنوز سرجاش بود

- این چه وضع لباس پوشیدنه بچه
با تعجب به لباسام نگاهی انداختم، مشکلی بود؟
وقتی گیج شدنمو دید ادامه داد: میخوای راحت باشی کلا بی شلوار بیای!؟
اوه، پس مشکل زاپ شلوارمه

+ هیونگگ، اینک چیزی نیس، وقتی تو کافه کار میکردم کلیی پسر دیدم که شلوارشون ازین بازتر بود
- اون پسرا ربطی ب من ندارن
+ ولی خودت خریدیا
- اولا ک من فک نمیکردم انقد باز باشه، دومنم ک حالا من اشتباه کردم تو چرا پوشیدیشون

کوک با قیافه زاری گف: من چیکا کنم الان
برم عوضشون کنم؟
- هوف، ن دیر میشه. برگشتی بندازشون دور
+ چشممم
و بالاخره راه افتاد و ما به سمت پاساژ رفتیم
..............

× آقای ایم تشریف آوردن.
با شنیدن صدای منشی، سرشو از کاغذایی که انگار نوشته هاش، پشت ی شیشه مه گرفته توی هوای سرد زمستونی قایم شده بودن و زحمت واضح بودن و به خودشون نمیدادن، بلند کرد.
با انگشتاش کمی مالششون داد تا حداقل توانایی دیدن فرد مقابلشو داشته باشه.
خسته بود همونقد خسته که بعد هشت ساعت فاکی تو مدرسه، باید کیف صد کیلوییت و تا خونه میکشیدی و حالا بجای پرت کردن خودت رو تخت نرمت، باید مستقیم سراغ تکالیفت بری چون فرداش ی امتحان مهم در انتظارته
قطعا این داستان تکراری دانش آموزا، چیزی دربرابر بی خوابی سه روزه اون مرد جوون محسوب نمیشد.

ℙ𝕒𝕣𝕗𝕦𝕞 ℝ𝕠𝕤𝕖 𝔹𝕝𝕒𝕟𝕔𝕙𝕖༆🤍⛓️Where stories live. Discover now