بعد بیرون رفتن شخصی که هیچ شباهتی ب ی انسان نداشت، سرشو بین دستاش گرفت.
هجوم خاطرات باعث سردردش میشد و خستگی و بی خوابی قطعا تاثیر مثبتی روی این شرایط نداشت.
فلش بک به ۱۵ سال قبل:
- بابایی چرا مامانبزرگ و بردین بیمارستان؟ دلم براش تنگ میشه خبب
پدرش سرشو نوازش کرد و لبخند تلخی زد
+ اگه نمیبردیمش بیمارستان، اونوقت کلی اذیت میشد. تو که دوس نداری مامانیت اذیت بشه مگ ن؟پسربچه بی درنگ لباشو جلو داد و درحالی ک غنچه کرده بودشون پاسخ پدرشو داد.
- معلومه که نههه. اونوقت کی میخواد وقتی از مدرسه میام واسم غذاهای خوشمزه درس کنه، باهام بازی کنه و کلیی قصه برام بخونهه. اگه مامانی نباشه منم نیستم.
و باز هم این پدرش بود که لبخند تلخی تحویل پسرش میداد؛ قطعا اون بچه کوچولو قرار نبود متوجه تلخی و درد پشت اون لبخندا بشه اون توی تصوراتش به امید برگشت مامانبزرگ مهربونش سِیر میکرد.
× یوبو، پرستار اومد
صدای همسرش اونو از دنیای سیاه و سفید افکارش بیرون اورد.
+ الان میام عزیزمزن به ارومی کودکو بغل کرد و با لحن بچه گانهای بهش گفت: ببینم این پسر خوشگل و باهوشم، درساشو خونده؟
پسربچه دستاشو دور گردن مادرش حلقه کرد و با افتخاری که تو لبخند مستطیلیش مشهود بود پاسخ داد
- ارهه، تازه تا شما بیاین کلی هم با بوگوم بازی کردمم
× اوه پس حسابی خوش گذشته
پسربچه سرشو تکون داد و به مادرش تکیه دادکم پیش میومد فرصت وقت گذروندن با مادر و پدرشو داشته باشه و برای اونی که درکی از حال مادربزرگش نداشت، این ی موقعیت خیلی خوب بود؛
پدرش مجبور بود برای کار توی کشورای مختلف بره تا از ورشکسته شدن شرکتش جلوگیری کنه و مادرش با وجود سختی های دوری از بچه و خانوادش، تمام تلاششو میکرد که همراه همسرش باشه
بهرحال روزی قسم خورده بود که تو این شرایط باید همراهیش کنهبخاطر همه اینا، تهیونگ از بچگی پیش مادربزرگش میموند و شاید هر سه ماه یکبار پدرمادرشو میدید
(ازونجایی که این قضیه برای پونزده سال پیشه، پس طبیعتا وضعیت اینترنت و تکنولوژی مثل الان نبوده. با در نظر گرفتن این که پیشرفت عظیم تکنولوژی توی این چند سال اخیر صورت گرفته، پس تهیونگ و پدرومادرش توانایی تماس تصویری اونم از دو کشور دور از همو نداشتن.)سه سال بعد:
توی این سه سالی که گذشت، تهیونگ مادربزرگشو کنارش داشت، اگه از ساعتهایی که توی بیمارستان سر میکرد بگذریممادر و پدرش دوباره سراغ کار و مسافرتهای طولانیشون رفته بودن و بیشتر اوقات پرستار تهیونگ و مادربزرگش، ینی خانم نا به کارای خونه و مراقبت از تهیونگ میرسید
YOU ARE READING
ℙ𝕒𝕣𝕗𝕦𝕞 ℝ𝕠𝕤𝕖 𝔹𝕝𝕒𝕟𝕔𝕙𝕖༆🤍⛓️
Fanfictionجئون جونگکوک بچه ای که از وقتی به دنیا اومد کسی اونو نخواست و تنهایی بزرگ شد، چی میشه اگه تو اوج بدبختی هاش ی آلفا پیدا بشه که جفتش باشه؟! سرنوشت اونا قراره چجوری پیش بره؟! ژانر: امگاورس، امپرگ، رومنس، ملودرام، فلاف، انگست، اسمات، اسلایسآفلایف،...