Part24

876 93 14
                                    

ووت فراموش نشه خوشگلا🍯
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡

چند روز بعدی که اومد، همه مشغول زندگی روزمرشون قبل این اتفاقات شدن
از جمله مونبیول که به شرکت برگشته بود و کارای عقب موندشو راست و ریست میکرد
طبیعتا تهیونگ هم باز مثل همیشه از صبح تا ظهر و دوباره از عصر تا اخرای شب شرکت بود
تنها تفاوت موجود، این بود که جونگکوک بالاخره میتونست به دانشگاه بره

البته تا یک ماه دیگه
و تو این مدت باید تمام تمرکزشو روی درس میذاشت تا بتونه تو آزمون قبول بشه
هدفش هم رشته‌ی گرافیک تو یکی از دانشگاهای به نسبت خوب سئول بود

اولش انقد ذوق کرد که برای تشکر از کمکای جیمین و صحبتاش با رئیس دانشگاه، میخواست اونو تو رستوران خودش مهمون کنه
ولی بعدش دید پولشو نداره و تصمیم گرفت با یه بغل جبران کنه

و حالا بعد از سه روز، داشت تو سر خودش میزد
بخاطر زمان کمی که داشت برنامه‌ی خیلی فشرده‌ای داشت و رسما فقط برای غذا خوردن از اتاق بیرون میومد

شاید بخاطر عادت نداشتش به درس خوندن بود که انقدر همه چیو طول میداد، اما بهرحال داشت عذابش میداد

از طرفی گرگش فقط یکی دو هفته تا بلوغ کامل داشت و شاید میتونست جشن تولدشو بیخیال شه، اما نمیتونست جلوی رفتارای رومخ گرگش که شامل گرگرفتی، کلافگی، اُفت بدن و بسیاری از مشکلات جسمی و روانی دیگه میشد رو بگیره

یکی از چیزای رومخ دیگه، این بود که تهیونگ بهش گفته بود تا بعد از آزمون درباره‌ی رابطشون صحبتی نکنن تا حواس جونگکوک پرت نشه و بتونه بدون حاشیه‌های فکری به درسش برسه
آلفای احمق
چیزی بود که کوک صداش میکرد؛ تو ذهنش البته

..........................................
[1 week later, 11:50' p.m]

لیوا آبشو تو دستش جابجا کرد و سعی کرد کمی ریلکس کنه
امروز هم مثل دو هفته‌ی گذشته کاری جز درس خوندن نکرده بود و خستگی از صورتش می‌بارید
حالا درک میکرد چرا تهیونگ همیشه بعد از برگشتن از شرکت حوصله هیچیو نداشت

با شنیدن صدا از سمت راه پله، توجهش به اون طرف جلب شد و چشماش ناخودآگاه سعی کردن تو نور کم شخصی که اون طرفی میومد و ببینن

- هنوز نخوابیدی؟
+ نه ولی کم کم میخواستم بخوابم
- خوبه
تهیونگ سمت یخچال رفت و لیوان کوچیکی سوجو برای خودش ریخت
چند شبی بود تنها تایمی که بدون درگیری های ذهنیشون همو ملاقات میکردن، همین موقع و همین جا بود
شاید قسمت کوچیکی از روزشون رو برای هم تعریف میکردن و شاید ماساژ کوچیکی به شونه‌های همدیگه هدیه میدادن

قبل رفتن به اتاق هاشون هم بوسه کوچیکی نصیب گونه های فرد دیگه میشد و لبخند به لباشون میاورد
هم خونه بودن خیلی فراتر از چیزی که بنظر میرسید بهم نزدیکشون کرده بود

ℙ𝕒𝕣𝕗𝕦𝕞 ℝ𝕠𝕤𝕖 𝔹𝕝𝕒𝕟𝕔𝕙𝕖༆🤍⛓️Where stories live. Discover now