Part16

1.4K 147 40
                                    

قبل شروع بگم ووت فراموش نشه خوشگله❤
.............................
چشمای خجالتیشو به چشمای گرگم گره زد
+ میتونم..ببوسمت؟

چی!؟
من تاحالا نذاشتم لبای کسی بهم بخوره، بعد این انقد زود پسرخاله شد؟
به گرگم اعتمادی نداشتم که قبول نکنه پس تلاش کردم قانعش کنم
آخه مشکل فقط من نبودم، جونگکوک مهم تر بود
اون الان تحت سلطه گرگش بود و انتخابی نداشت، شاید خوشش نمیومد، شاید بعدا احساس راحتی نمیکرد یا هرچیز دیگه ای
بهتره اگه اتفاقی میفته موقعی که کاملا هوشیاره باشه
انگار گرگم قانع شد چون صداشو شنیدم: نه زیبای من، بهتره که با تصمیم انسان‌هامون ازش لذت ببریم، نه با عذاب وجدان
خب حالا اونم قانع شد
وقتی دیدم دیگه حرفی نمونده کنترلو از گرگم گرفتم و به جونگکوک نگاه کردم که با رفتن گرگش کم کم چشماش بسته شد و روی تخت افتاد
احتمالا یه چند ساعتی رو میخوابید
لباسای تنش بنظر راحت میومدن پس فقط پاهاشو روی تخت گذاشتم و پتو رو تا کمرش روش انداختم که گرمش نشه
تصمیم نداشتم از اتاق بیرون برم
از طرفی تمام شب فکرم درگیر بود و نتونسته بودم بخوابم
پس منم کنارش دراز کشیدم و با رعایت فاصله سعی کردم بخوابم
البته که با اون رایحه‌ی شیرین سخت بود، اما بالاخره بدنم به ذهنم چیره شد و به خواب رفتم

[Jungkook's]
با خوردن یچیزی محکم به صورتم از خواب پریدم
آخ دماغمم
با قیافه زاری پاشدم نشستم و دقیقا همون موقع شُک جدیدی بهم وارد شد
من..چرا تو اتاق ارباب بودممم؟!؟!

[Writer's]
ساعت نزدیک شیش بعد از ظهر بود و عمارت خالی بود
بجز دو نفری که توی اتاق خواب بودن و انگار قصد بیدار شدن نداشتن
هردو با خیال راحت و امید به فردایی بهتر از امروزشون تو رویا سیر میکردن
درحال حاضر، هیچ غم و غصه‌ای نبود که محاصرشون کرده باشه یا با طناب محکمی ذهنشونو به بند کشیده باشه
اما خب، همیشه که زندگی انقدر آروم نمیمونه نه؟

جونگکوک با برخورد دست تهیونگ به صورتش بیدار شد و تازه فهمید که کجاست
و البته کنار کی!
با هول شدگی از جاش پاشد و با کمترین سر و صدا از اتاق خارج شد
به سمت اتاق خودش رفت، در رو بست و وقتی از امن بودن مکانش مطمعن شد، خودشو رو تخت پرت کرد
توی افکارش غرق شده بود
هرچی تلاش میکرد یادش نمیومد چرا اونجا خوابیده بود
و چرا تهیونگ بجای با لگد پرت کردنش پایین(احتمالا همراه با گفتن "با اون لباسای آلودت رو تخت من نخوابب")، با آرامش کنارش خوابیده بود
فقط تا جایی رو به یاد میاورد که جلوی در اتاق بود و تهیونگ سرش داد زد
آهی کشید و بیخیال فکر کردن شد
همیشه این طوری بود ک به همه چیز خیلی فکر می‌کرد، ولی این فکر کردن زیادو دوست نداشت و در اولین فرصت همه تلاششو میکرد که از دنیای ذهنش بیرون بیاد
سمت حموم اتاق رفت تا دوش بگیره
احساس کپک زدگی میکرد چون از دیروز آب به تنش نخورده بود
وارد حموم شد، لباساشو درآورد و زیر دوش رفت
و آب و باز کرد
اما بعدش..
+ این آب چرا انقد یخهههههه

ℙ𝕒𝕣𝕗𝕦𝕞 ℝ𝕠𝕤𝕖 𝔹𝕝𝕒𝕟𝕔𝕙𝕖༆🤍⛓️Where stories live. Discover now