part 24(تنهام نزار)🔞

2.6K 370 197
                                    

حس ترسناکی بود یا باید میموند و با مردی که بدن یه آدمو و جلوی چشماش قطعه قطعه کرد و بلند می‌خندید ؛ سر میکرد و تظاهر میکرد که اتفاقی نیفتاده و هیچی ندیده... تظاهر میکرد اون حرفارو نشنیده... یا باید پا روی قلبش میزاشت و مردی که برای اولین بار عاشقش شد و با عشقبازی شیرینش صاحب تنش شد و ول میکرد و بیخیال احساسش میشد. در هر دو صورت ضربه میدید... تا به خودش اومد جانگکوک تو اتاق بود... لباساشو عوض کرده بود و حالا بازم همون ست مشکی چرم با دستکشای مشکیشو پوشیده بود.

-بیبی....

-بهم د..دست ن..نزن...

با وحشت گفت و عقب رفت وقتی پاش به تخت خواب اصابت کرد فهمید که راهی نداره و جانگکوک با حرکت دستش اونو رو تخت انداخت.

-شششش...تو هیچی نمیدونی...قضاوتم نکن کوچولو...

-ل... لطفاً ب..برو...

طولی نکشید که جسم سنگین جانگکوک و روی تنش احساس کرد و چشماشو محکم بست. مرد لاله‌ی گوش پسرک و با لذت داخل دهانش کشید و بعد از چند بار مکیدنش آروم گفت:

-تو نبودی که التماسم میکردی باهات عشق‌بازی کنم؟

-خ..خواهش میکنم...ن..نکن...

جانگکوک نیشخندی زد و دوباره کارشو وحشیانه‌تر و پر سرو صدا تر تکرار کرد...تهیونگ با گریه التماس میکرد چون اینکه بتونه در برابر زبون سرکش و حرکات و حالات داغ جانگکوک مقاومت کنه رو تو خودش نمی‌دید. اون نمی‌خواست با روحیه‌ای داغون با کسی عشقبازی کنه از طرفی هم میدونست که نمیتونه مقاومت کنه و از ارضا شدنش جلوگیری کنه... این قضیه اجتناب ناپذیر بود... بدن اون به تمام لمسای جانگکوک واکنش نشون میداد و این..فقط چیزی نبود که بتونه مانعش بشه...

-آه...هقق... خواهش م.. میکنم...ن..نمی‌خوام....

جانگکوک سرشو از گردن تهیونگ که حالا به لطف بزاق دهان و دندونای خودش خیس و قرمز شده بود جدا کرد و با غرور گفت:

-صدای ناله ی پسرمو شنیدم؟

-نه....م..من...صدا.. ندادم...

جانگکوک به حال تهیونگ لبخندی زد و به آرومی لباسشو بالا کشید تا زبونشو به سینه‌ی خوش حالت پسر برسونه. وقتی زبون داغشو روی نیپلای تحریک شدش کشید آه از نهاد پسرکش بلند شد و نتونست جلوی خودشو بگیره...

-ب..بزار...برم...آهه....

جانگکوک نیپلای تهیونگو سخت می‌مکید و با نیشخند به صورت درهمش نگاه میکرد. اینکه لبای مرد با اون فلز سرد دور سینه‌هاش حلقه بشن باعث فوران احساساتش میشد و همزمان از خودش به خاطر هجوم این همه هیجان متنفر بود. با دستاش سعی کرد مرد و از خودش دور کنه و مرد طی حرکت عجیبی از روش بلند شد.

-همکاری نمیکنی بچه.... مجبورم می‌کنی از زورم استفاده کنم...

وقتی جانگکوک از کشوی میزش یه جفت دستبند فلزی خارج کرد، تهیونگ فهمید که گیر افتاده و دیگه نمیتونه از دستش خلاص بشه. تو یه چشم به هم زدن دستاش به تاج تخت قفل شدن و فقط میتونست پایین تنشو تکون بده.

I wanna be your slut! (Kookv)Where stories live. Discover now