part 9(کمک)

2.2K 366 116
                                    

وت و کامنت فراموش نشه هاااا....😑
.
.
.

بعد از رفتن پسر جئون خودشو به تخت تهیونگ رسوند و بعد از بررسی کردن جزئیات بی‌نقص صورتش زمزمه کرد:

-تو از من خوشت میاد بچه نه؟....ولی به کاهدون زدی فسقلی!

جانگکوک جزییات صورت گندمگون تهیونگو یه بار دیگه به خاطر سپرد و خواست اتاقو ترک کنه که با ناله‌ های دردناک تهیونگ و عرق سردش مواجه شد.

-نننن....نه...ولم کن....عوضی...به من دست نزن...من ب..باکره‌ام‌‌‌‌‌‌‌....

قلب جانگکوک برای اولین بار طی چند سال اخیر زندگیش درد گرفت و تازه فهمید تهیونگ تو ضمیر ناخودآگاه هنوز با خاطرات وحشتناک اون روز درگیره و کابوس اون روز منحوس هنوز براش تکرار میشد.

تهیونگ ناله میکرد و سخت نفس می‌کشید... جانگکوک بالاخره به خودش اومد و تصمیم گرفت از اون کابوس تاریک که دست کمی از واقعیت نداشت بیدارش کنه پس دستشو آروم رو صورت پسر گذاشت و نوازش کرد.

-هی...بیدار شو پسر...

طولی نکشید که تهیونگ چشماشو باز کرد و با دیدن تصویر ظالم ترین فرد زندگیش دوباره شروع به گریه کردن کرد و با مچ های ضعیف و ناتوانش به سینه ی محکم مرد هجوم برد و ضرباتش رو بی اختیار و از روی خشم یکی پس از دیگری روی سینه ی مرد فرود می‌آورد.

-ازت متنفرم کثافت.... ت... تو... باعث شدی...تقصیر توعه...م‌‌‌...من‌‌‌‌..یه هرزه ی کثیفم...

جانگکوک چند دقیقه‌ای چیزی نگفت و گذاشت پسر کوچیکتر خودشو خالی کنه ولی انگار قرار نبود بس کنه پس مچ دستاشو گرفت و با ملایمت گفت

-بسه‌‌....گریه نکن... متأسفم اون روز... مجبور بودم...اون بهت تجاوز نکرد... پس آروم باش!

تهیونگ مچ دستاشو آزاد کرد و غرید:

-تأسفت به هیچ دردی نمیخوره عوضی!! اون بهم تعرض کرد! اگه از حال نمیرفتم خدا می‌دونه چه اتفاقی برام میوفتاد!!

جانگکوک بی‌توجه به چهره‌ی خشمگین پسر روی تختش دراز کشید و با اشاره به کنار دستش از پسر خواست کنارش دراز بکشه.

-بیا... بیا اینجا....

پسر کوچیکتر میخواست فحشش بده ... کتکش بزنه.‌‌... مقاومت کنه... ولی تن خسته و قلب دردمند و محتاج محبتش این اجازرو بهش نمی‌داد پس آروم کنار مرد دراز کشید ولی صدای گریه هاش به هیچ عنوان قطع نمیشد.

جانگکوک کلافه بود...عذاب وجدان داشت..‌..میدونست چقدر مقصره‌‌...میدونست اون روز زیاده روی کرده بود... گریه های تهیونگ روی اعصابش بودن... انگار حسی که چندین سال خبری از وجودش نبود بیدار شده بود...حس گناه و عذاب وجدانش... سر پسر و گرفت و محکم به سینش فشار داد و با پاهاش بدن پسر و به خودش قفل کرد... دوست داشت اونقدر محکم این کارو بکنه که صدای پسر خفه شه‌...که نتونه قطرات اشکی که بی رحمانه رو گونه‌هاش سر میخورنو ببینه پس تلاششو کرد

I wanna be your slut! (Kookv)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang