Forbidden 1

2.6K 188 152
                                    

زندگی توی کشور دیگه ممکنه برای خیلی ها از لحاظ تفاوت فرهنگی و اجتماعی جالب و مورد قبول باشه...
برای من هم پروسه و تجربه ی متفاوتی بود اما فقط در همون اندازه تحصیلات...نه زندگی...
تقریبا 4 سال شده و امروز... من برگشتم به خونه... یعنی سئول...
بعد 4 سال، تحصیلاتم رو در نیویورک گزروندم، به شغل و دورنمایی که میخواستم رسیدم و حالا هواپیما توی زادگاهم فرود اومد...
*: اقامت خوشی را در سئول برای شما ارزومندیم...
لبخند دندونمایی زدم و از پنجره هواپیما به اسمون غروب گرفته ی زیبای بیرون چشم دوختم...
فلیکس : من برگشتم...

توی تاکسی نشسته بودم و با دلتنگی به خیابونایی که هرکدوم برام خاطره انگیز بودن نگاه میکردم... احساس غریبگی خاصی داشتم اما در عین حال صمیمیت و حس خونه بودن...
معتقد وابستگی شدید خانوادگی نبودم اما سخت بود که پدر و مادر و خواهر بزرگترم رو از پشت صفحه ی لپ‌تاپ ببینم... مخصوصا خواهرم که زندگی رو بیشتر با اون تجربه کردم و فهمیدم تا دوستام...
راننده : عذرمیخوام... اصالتا اهل اینجا هستید یا برای بازدید و گردش اومدید؟
لبخندم محو شد و برگشتم سمت چشمای مرد سن و سال داری که از آیینه ماشین نگاهم میکردن... لبخند خفیفی زدم...
فلیکس : اینجا زندگی میکنم... برای تحصیلات به خارج رفته بودم...
چشمای مرد بخاطر لبخند حلالی و گوشه هاش چروک شدن...
مرد : عالیه... موفق باشی مرد جوان... چهره زیبایی داری و فکر کردم غربی ای... مراقب خودت باش، نزار کسی از طینتت و درخشندگیت سواستفاده کنه...
چیزی نگفتم...
در جواب فقط لبخند دیگه ای زدم و سرم رو تکون دادم...
دوباره به ادمای پرمشغله بیرون نگاه کردم اما ذهنم جای دیگه ای بود...
سواستفاده؟ من هرچیزی رو که بخوام به دست میارم... تا الان اوردم... از این به بعد هم قرار نیست تغییر کنه...
من به چیزای موقت عادت ندارم... یا باید تا اخر داشته باشمش یا غیر این ارزش به دست آوردن نداره... شاید این اغراقی از غرور و خودخواهی باشه اما همین باعث شد من به اینجا برسم به این جایگاه...

به محض پیاده شدن از ماشین و وارد شدن توی محوطه سنگریزه و باغ مانند خونه... دوست قدیمی و سرخدمتکار با قدمای سریع و هیجان زده سمتم اومد...
جیسونگ : فلیییکس... اوه خدای من بالاخره اومدی...
خنده ای کردم و دستامو باز کردم...
فلیکس : دلم برات تنگ شده بود جیسونگ...
اون فاصله رو هم پر کرد و بغلم کرد...
حقیقتا... جیسونگ اولین فردی بود که توی زندگیم عنوان دوست و رفیق رو گرفت... پدرش سرخدمتکار وفادار پدرم بود و از ادمای مورد احترامش بود... همسرش رو بعد از تولد جیسونگ از دست داد و همراه با پسرش اینجا برای کار کردن اومدن، از اونجا به بعد دست راست پدرم شد... من و جیسونگ توی بچگی باهم صمیمی شدیم... البته... من بازیگوش و دردسرساز بودم و جیسونگ اروم و بی‌حاشیه بنابراین همیشه هم کارهای منو پوشش میداد و به نوعی برادری توی لباس سفید و مشکی خدمتکاری بود... پدرش بیمار شد و دوسال قبل از اینکه من برم نیویورک از دستش داد و همین باعث شد من بخوام بیشتر ازش مراقبت کنم چون از اون به بعد شکننده تر شد...اما پدرم با دادن لقب سرخدمتکاری بهش میخواست راه پدرشو پیش پدرم ادامه بده، دوستیمون روز به روز صمیمی تر و محکمتر شد جوری که خواهرم هم با جیسونگ راحت بود... و حالا ما اینجاییم و بعد 4 سال همدیگرو دیدیم...
ازم جدا شد و با چشمای ستاره دارش نگاهم کرد...
جیسونگ : نمیدونی چقدر خوشحالم برگشتی...
موهاشو بهم ریختم که مثل همیشه سروصدا کرد و میزد توی دستم تا مانع بشه اما نمیتونست...
فلیکس : قراره حسابی اذیتت کنم جیسونگی... این سالها نتونستم بنابراین خودتو اماده کن...
خودشو از دستم نجات داد و عقب رفت تا موهاشو مرتب کنه...
جیسونگ : خدایااااااا هنوز این کاراتو ول نکردی نه؟ خدای من، من کلی سره درست کردن موهام وقت گذاشتم لنتی...
خنده ای کردم که اونم حین درست کردن موهاش خندید...
جیسونگ : خوش اومدی فلیکس...
فلیکس : ممنون پسر...
جیسونگ : زود باش... خانم و اقای لی و خواهرت خیلی منتظرت موندن...خانم لی امروز کلی تدارک دیده...
جیسونگ چمدون رو ازم گرفت و باهم به سمت در ورودی رفتیم...
به محض باز شدن در توسط جیسونگ روشنایی خونه و بعد...
صدای طنین انداز شده خانوادم که به سمتم میومدن...
لبخند بزرگی زدم...
فلیکس : من برگشتم...
خانم لی : اوه فلیییکس پسرم خوش اووومدی... پسر عزیزم...
اولین چهره و اولین اغوش مطلق به مادرم بود که محکم بغلش کردم... صورتمو با دستاش قاب گرفت و کله صورتم رو بوسه میزد...
خندیدم...
فلیکس : مامان بسه من که نمرده بودم بسههه...
خانم لی : این چه حرفیه اخه فلیکس... بچمو 4 ساله حتی بغلم نکردم غر نزن که نمیزارم در بری...
صدای خنده ی پدرم و خواهرم هم نزدیک تر شد...
اقای لی : پسرم خوش اومدی... نمیدونی مادرت چقدر بی تابی کرد که کجا موندی...
بالاخره مامان ازم جدا شد که بابامو بغل کردم...
فلیکس : ممنون بابا... هواپیما تاخیر داشت برای همین دیر شد...
چشمم به خواهرم افتاد که با لبخند شیطنت امیزی جلو اومد و لپمو کشید...صدای اعتراض و خندم بلند شد...
فلیکس : لِنااااا نکنننن دردم میاد.... لنااااا...
لنا خنده ای کرد و لپمو ول کرد...
لنا : اخ چقدر دلم میخواست اینکارو بکنم... دلت برای من تنگ شده بود بچه؟
لپمو با دستم مالش دادم تا دردش برطرف شه... این از عادت های لنا بود و همیشه اینکارو میکرد... و همیشه از حاضر جوابیم و شیطنتام هم لذت میبرد هم گاهی کفری میشد...
فلیکس : اگه حقیقت رو میخوای بدونی... نه واقعا...
خنده ی مامان و بابا بلند شد و لنا با بهت و خنده ناباورانه نگاهم کرد...
لنا : هنوزم شری لی فلیکس...
همدیگرو بغل کردیم...
دلم برای این محیط... این افراد... تنگ شده بود...
من وابسته نبودم و مستقل بودن رو ترجیح میدادم اما... ندیدن طولانی مدت سخت بود...
مادرم درحال چک کردن وضعیت سلامتم و چیزای دیگه بود که...
*: ببخشید دیر کردم... تماس مهمی بود...
چشمام به جسمی کشیده شدن که قدمای بلند برمی‌داشت و استینشو تا میزد... یه مرد قد بلند و نااشنا...
لبخندم محو شد...
لنا دستشو گرفت و فشار داد...
لنا : اشکالی نداره... فلیکس تازه رسید به موقع اومدی...
مرد لبخندی زد مردمک چشماش بعد از لنا... روی من افتادن...
*: چه خوب...
دست لنا رو رها کرد و جلوتر اومد...
سکوت کرده بودم و علامت سوالای ذهنم هرثانیه بیشتر میشد... با چشمای کنجکاو و کاوشگر رصدش میکردم...
روبه روم ایستاد و دستشو دراز کرد...
*: سلام... ببخشید خودمو زودتر معرفی نکردم... هوانگ هیونجین هستم... میتونی هیونجین صدام کنی...
هوانگ هیونجین؟
موهای بلند... فیزیک کارکرده...
اما چیزی که بیشتر از اسمش برام سوال برانگیزه اینکه کیه و برای چی اینجاست؟ چه نسبتی داره؟
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم بنابراین فقط از روی تعامل دستشو گرفتم...
دستاش بزرگ بودن...
فلیکس : خوشبختم و من...
هیونجین : فلیکس...درسته میدونم و منم خوشبختم...
لبخندی زد و دستمو فشار داد...
اغراق نمیکردم... اما... مردمک چشماش اونقدر خیره و گیرا بودن که حواس هر ادمی رو پرت میکرد... انگار بجای یه جفت چشم... چندصدتا چشم دارن نگاهت میکنن... و این موضوع اذیتم میکرد که نمیدونستم دارم با چه کسی دست میدم و اینکه برای چی اینجاست؟

هیونجین
چهره ای غربی مانند...
موهای طلایی...
لباس هایی که یه تینیجر سرکش اما علاقه مند به استایل e boy میپوشه... شلوار جین زاپ دار روشن... تیشرت سفید گشاد با کت چرمی مشکی...
شبیه خواهرش نیست و چهرش به مادرش رفته...
کک و مک های محو اما قابل دیدن روی صورتش که تفاوت فاحش و جدیدی رو با بقیه ایجاد میکنه...
اندام باریک که کمتر جنس مذکری این اندام رو داره...
دستشو رها کردم و عقب رفتم...

فلیکس
یعنی واقعا هیچکی نمیخواد بگه چخبره؟
جدی شده بود و با چشمایی که سوالی بودن به مامان و بابام و بعد لنا خیره شدم...
لنا خنده ای کرد...مرد به اصطلاح هوانگ هیونجین رفت کنارش ایستاد و دستشو روی کمر لنا گذاشت که بیشتر متعجب شدم...
لنا : اوه فلیکس الان میدونم چندهزارتا علامت سوال توی ذهنته... و متاسفم بابت اینکه زودتر بهت نگفتم چون میخواستم برگردی و رودر رو بهت بگم...
لنا نگاهی شیفته به مرد کنارش و بعد من کرد...
لنا : هیونجین نامزدمه...
ابروهام بالا پریدن و ناباورانه به همه نگاه کردم....
فلیکس : چی؟ نامزد کردی؟
دستی روی کمرم نشست و به جلو هلم داد...
خانم لی : دمه در جای صحبت نیست بچها... بریم سر میز بشینیم که غذا امادست... اونجا لنا همه چیو برات تعریف میکنه... زود باشین...

____________________________________

های های دوباره به همگی😍💜
خوشحال و هیجان زدم که دوباره با یه داستان جنجالی دیگه برگشتم پیشتون✨
اميدوارم که از این داستان خوشتون بیاد و تا اینجای کار قسمت اول براتون خوب بوده باشه^~^
منتظر نظرات جذابتون هستم البته با اینکه زوده اما میخوام بدونم نظرتون درباره موضوعش چیه😁
ووت فراموش نشه💜
❗روز های آپ، روز های زوج هست❗
به استثنای امروز

Forbidden〰️Where stories live. Discover now