هیونجین : امشب به طرز فاکی ای سکسی شدی و اونقدر دیوونه شدم که همینجا یه سکس سرپایی و سریع راه بندازم و لباساتو تو تنت پاره کنم...
فلیکس
لبخند دندونمایی زدم و لبه پایینمو گاز گرفتم که فشار پاشو بین پاهام بیشتر کرد و به عضوم فشار لذت بخشی اورد...
فلیکس : آههه هیون... من الان میتونم چیز بهتری بهت بدم...
همونجور که به دیوار منو چسبونده بود... دستمو روی بدنش سر دادم و به کمربندش رسیدم...
با چشمای خمار و باریک شده نگاهم کرد که نیشخندی زدم...
دستمو پایین تر بردم و از روی شلوارش دستی به عضو سفت شده و بیش از حد منقبض شدش کشیدم که نفسشو با فشار بیرون داد...
اروم باهاش بازی میکردم... لباش با هر حرکت دستم بیشتر به لبام کشیده میشد و توی خلسه ی لذت بخشی میبردش...
بدون معطلی لب پایینشو مکیدم و بوسه ی ارومیو شروع کردم... شروعم مثل یه تلنگر یا بیداری براش بود چون بلافاصله با لبای برجستش شروع به یه بازی خیس و جذاب کرد... زبونشو روی لبم کشید و خیسش کرد... مک عمیقی از تاج لبم گرفت که باعث میشد متورم تر و حتی قرمز تر بشه... با زبونم شروع به بازیگوشی حین بوسش میکردم و اون از این خوشش میومد...
با شل شدن فشار بدنش اروم جاهامونو عوض کردم و به دیوار چسبوندمش...
بوسرو با مکیدن زبون سرکشش متوقف کردم که ناله ی مردونش توی دهنم خفه شد...
روی زانوهام نشستم که با تردید اما تحریک شده نگاهم کرد...
دستی به گونم کشید و با گرفتن چونم سرمو یه ذره اورد بالا...
توی چشماش با اینکه دریایی از خواستن و عطش بود اما...میتونستم نگرانی رو هم ببینم...
لبخندی زدم و صورتمو کج کردم... مثل یه گربه صورتمو به دستش بیشتر فشار دادم...
فلیکس : نگران نباش هیون... قراره بهمون خوش بگزره...
صورتم دقیقا جلوی پایین تنش بود و عضو باد کردش در معرض دیدم بود... نیشخندی زدم و صورتمو جلو بردم... از روی پارچه شلوار لبامو به عضوش کشیدم که...
لرزه ای توی پاهاش افتاد و با دستش با موهام بازی میکرد...
میخواستم به نهایت دیوونگی برسونمش...
حتی میتونستم با لبام شدت بزرگی عضوشو که در حال انفجار بود حس کنم...
به سمت زیپش رفتم و بت دندون پایین کشیدمش...
حین کار... چشمامو اغواگرانه به بالا سوق دادم و بهش نگاه کردم...
با برخورد نگاهمون... آه خفه ای کشید و سرشو به دیوار تکیه داد... قفسه سینش مدام و سریع درحال بالا پایین شدن بود...
باکسر مشکیشو اروم پایین کشیدم...
با دیدن عضو بزرگش که از شدت تحریک شدن به این روز افتاده بود نیشخندی زدم...
فقط با دیدن من... و چندتا حرکت کوچیک... تونستم به این حالت برسونمش...
زبونمو اول دایره وار روی کلاهکش کشیدم که... بدنش تکونی خورد و میخواست ناله کنه که دستشو روی دهنش گذاشت تا صدا از اتاق خارج نشه...
فلیکس : همممم ددی... حیف شد ناله های... بم و خشدارتو نمیشنوم... ولی نیمه شب که اومدی پیشم... من برات ناله میکنم...
با اتمام حرفم... زبونمو کامل از پایین تا بالا زیر عضوش کشیدم و در اخر وارد دهنم کردم...
ناله ی مردونش با وجود دستش روی دهنش خفه میشد اما من میشنیدمش... اینا اوای لذتن که تمام وجودشو مثل خزه گرفته و حتی تو این لحظه خودشو نمیشناسه... فقط اون لذتو میخواد...
کامل وارد دهنم میکردم و با زبونم باهاش بازی میکردم و بعد خارجش میکردم...
دستش که توی موهام بود رو چنگ انداخت و سرمو با دستش کنترل کرد... عقب و جلو میکرد که عضوش کامل گلومو احاطه کرد و به دیوارش حلقم خورد...
از روی ناخوداگاه و واکنش طبیعی بدن عوقی زدم اما خودم بیشتر همراهی کردم و دیواره لبمو تنگ تر کردم...
چشمام هاله ی اشک داشتن و احساس گرگرفتگی میکردم...
چشمامو به بالا سوق دادم و با همون حالت اغواگرانه بهش نگاه کردم... با برخورد نگاهمون بهم نیشخند پررنگی زد و مشخص بود از حالت چهرم و دهنم که با عضوش پر شده به وجد اومده... پس حرکات سرمو تندتر کرد و من مجبور شدم دستامو به کشاله رون پاهاش تکیه بدم...
با اخرین ضربه و محکم بیرون دادن نفسش...
به ارگاسم رسید و میخواست منو از خودش جدا کنه که من مقاومت کردم و تمام کامشو خوردم... و سر عضوشو با زبونم پاک کردم...
هیونجین : آههه فلیکس... آه فاک...
بلند شدم و روبه روش وایسادم...
زبونمو دور دهنم کشیدم و شصتمو روی زبونم کشیدم...
فلیکس : اوووممم... خوشمزه بود ددی...
با نیشخند و چشمای مست بهم خیره شد... صورتمو قاب گرفت و لبامو بوسید... اروم و عاشقانه...
عاشقانه چون... متفاوت بود...
با بوسه های قبلیش فرق میکرد و این... شیرین تر بود...
ازم جدا شد و توی چند سانتی صورتم با نفس هایی که در حال تنظیم شدن بودن گفت....
هیونجین : دوست دارم...
شاید اگه میگفتن از دست دادن ثانیه ای اکسیژن یه چیز غیرممکنه... من میتونستم الان نقضشو ثابت کنم... نفسم بند اومده بود و تپش های دیوونه وار قلبم نشون میداد چقدر همین دوکلمه میتونن کسی رو سیراب از احساسات کنن...
لبخندی زدم...
فلیکس : منم دوست دارم... شاید حتی بیشتر...
لبخند دندونما و دلربایی زد...
همون لحظه...
صدای لنا از پایین به گوشمون رسید...
لنا : هیییون، فلیییکس کجا موندین پس؟ غذا امادس...
از هم جدا شدیم و من به سمت در رفتم...
فلیکس : زود باش این پیرهن تمیزو بپوش رو تخت برات گذاشتم، من اول میرم...
با لبخند تایید کرد و من از اتاق خارج شدم...
موهامو دستی کشیدم و لباسمو درست کردم...
از پله ها پایین میرفتم که لنا داشت بالا میومد...
با قیافه سوالی نگاهم کرد...
لنا : چی شد پس چقدر طولش دادین... میز امادس... هیون هنوز تو اتاقه؟
خودمو به بیخیالی زدم...
فلیکس : اومممم نمیدونم... من بعد اینکه بهش پیرهنو دادم رفتم اتاقم گوشیم داشت زنگ میخورد... الان تلفنم تموم شد هیونجینو ولی ندیدم...
لنا همونجور که سمت اتاق میرفت کلافه گفت...
لنا : آه خدایا پس چرا نمیاد...
بعد از رفتنش گوشه لبم بالا رفت...
هه... خواهر عزیزم... حتی نمیتونی تصور کنی نامزد جذابت چقدر میتونه جذاب ناله کنه... یا چجوری با دیدنم دیوونه میشه...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...