( بیمارستان)
فلیکس
هیونجین : بیب غذاتو کامل بخور خیلی ضعیف شدی...
دستشو نوازشوار روی موهام کشید و با پشت دوتا انگشتش گونمو نوازش کرد که بهم حس خوبی میداد...
14 روز از این دست گرم و نوازشای مست کنندش دور بودم...از اغوشای بزرگ و محکمش... از عطر سردش... از بوسه های عاشقانش...
اما... الان برام سخته... سخته که بخوام خودمو کامل به فراموشی بزنم... هنوز جمله ی لنا تو گوشم میپیچه... مثل یه بختک که خواب و بیداری باهامه و صداش مثل ناقوسه...
* لنا : ما یه مسافر از عقشمون تو راه داریم...ما بچدار شدیم *
حتی... حتی تصور اینکه مرد روبه روم رو به همین راحتی یه پدر تصور کنم برام سخته...
نمیخوام از دستش بدم و همین دوهفته برام مثل زجر کشیدن توی یه اتاق مکعبی مشکی بود... ولی... اون نطفه... که چه باشه و چه نباشه... شده تمام فکرو ذکرم که باهاش عذاب میکشم...
لبخند خفیفی زدم و دستش که گونمو نوازش میکرد گرفتم و نیمه صورتمو روی کفه دستش فشار دادم و چشمامو بستم...
فلیکس : ولی من سیر شدم هیون... دیگه بیشتر از این نمیتونم...
دست دیگشو هم روی نیمه ی دیگه صورتم گذاشت...
بخاطر نشسته بودنم روی تخت و ایستادن اون کنار تخت اختلاف قدی ایجاد شده بود... صورتمو بالا اوردم و بهش خیره شدم...
با شیفتگی بهم نگاه میکرد و من این حس قوی توی چشماشو دوست داشتم...
صورتشو پایین تر اورد و لبامو نرم و اروم بوسید...
از این حس دلتنگی و خواستن لبریز بودیم ولی هیونجین ملایم بود چون میخواست ثابت کنه منو برای خودم میخواد نه چیز دیگه ای... و این بیشتر منو به وجد میوورد...
با مکیدن لب پایینم... اروم بوسرو متوقف کرد و جفت شصتاشو زیر چشمام کشید...
هیونجین : هرجور راحتی عزیزم... بهت اصرار نمیکنم...
لبخندی زدم...
فلیکس : با دکتر حرف زدی؟
دستشو از روی صورتم برداشت و تار های موی روی صورتمو کنار زد...
لبخند میزد ولی چشماش خیلی خسته بود... خیلی...
شکسته و اشفته به نظر میومد اما میخواست تظاهر کنه حالش خوبه...
هیونجین : اره گفت اگه میخوای میتونی امروز بری ولی برای اطمینان بد نیست امروزو بمونی...
فلیکس : خسته ای... کل دیشبو نخوابیدی...
لبخندش پررنگ تر شد ولی من میفهمیدم...
هیونجین : نه بیب خسته نیستم... چرا باید وقتی کنارتم خسته باشم هوم؟ من خوبم... حال تو مهمتر از هرچیزیه الان...
فلیکس : من از چشمات میفهمم... برو خونه استراحت کن...
انگشت اشارشو روی تیغه بینیم کشید...
هیونجین : دیگه این حرفو نزن... من بدون تو جایی نمیرم زیبا... امروزم بمونیم تا مطمئن شیم زخما خونریزی نکنن بعد میریم...
اینجوری نمیشد...
اگه قرار باشه یه روز دیگم بدون خواب و خوراک اینجا بمونه قطعا حالش بد میشه و این نگرانم میکنه...
با دست به شکمش فشار اوردم که یه قدم از تخت فاصله بگیره... متعجب رفت عقب...
پاهامو از تخت اویزون کردم...
از مچ پا به پایین جفتشون باند پیچی شده بودن...
هیونجین : چیکار میکنی عزیزم... پاهات...
از روی تخت پایین اومدم و کف پاهامو زمین گذاشتم که هیونجین مظطرب بازوهامو گرفت...
هیونجین : ف..فلیکس نباید به پاهات فشار بیاری... بشین روی تخت لطفا...
بی توجه به نگرانیش... همونجور که جلوش با فاصله ناچیزی ایستاده بودم... دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو توی بغلش انداختم...
دستاش بعد چند ثانیه که نشون میداد متعجب شده... دور کمرم پیچیده شدن و منو به خودش فشار داد...
سرم توی گودی گردنش بود و زیر گوشش زمزمه کردم...
فلیکس : بیا بریم خونه... باهم... تو باید استراحت کنی پس... بیا باهم بریم... هوم؟ منم نمیخوام بیشتر از این اینجا بمونم و نمیخوام تورو هم اینقدر خسته ببینم... پس... بریم خونه...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...