فلیکس
بنگچان : شب بخیر... فلیکس...
با بهت به مردی که دسته گل رو سمت من گرفته بود نگاه کردم...
ازش با طمانینه گرفتم... انتظار هرکسی رو داشتم غیر از اون...
چرا باید بیاد اینجا؟ اصلا از کجا ادرسو میدونست یا...
همچنان با نیشخند رصدم میکرد...
میدونستم بخاطر لباسمه و لعنت... چرا باید امشب بیاد که منو اینجوری ببینه...
فلیکس : اممم تو... تو اینجا...
دستاشو توی جیبش کرد...
بنگچان : غیرمنتظرس نه؟ اما قبول کن همین غیرمنتظره بودنش جذابه...
هنوز توی شوک بودم که...
اقای لی : پسرم چی شد؟ کیه؟
پدرم بهم نزدیک شد و وقتی به چان دید پیدا کرد...
اقای لی : اوه چان... پسرم تویی... چه افتخاریه بیای پیشمون...
لحن بشاش بابام بیشتر شوکم کرد...
همدیگرو میشناختن؟
به خودم اومدم و کمی از چهارچوب در کنار رفتم...
چان با لبخندی که متفاوت از نیشخند چندثانیه پیشش بود داخل اومد و با پدرم دست داد...
بنگچان : اقای لی خیلی خوشحالم دوباره میبینمتون... این افتخار برای منه که بعد مدتها ببینمتون و عذرمو قبول کنین که نشد همدیگرو دوباره ببینیم و الان اینموقع مزاحمتون شدم...
پدر دستشو با لبخند بزرگی فشرد و دستی به بازوش زد...
آقای لی : این چه حرفیه مرد جوون... هروقت بیای ما خوشحال میشیم...
بعد از خوش و بش با پدر... بقیه هم جلوتر اومدن و...
در این حین...
چشمم به هیونجینی خورد که متعجب به سمت چان میومد...
نیم نگاهی به من کرد و با دیدن دسته گل رز توی دستم اخم ریزی کرد و بعد به چشمام کوتاه خیره شد...
خانم لی : اوه کریستوفر چقدر خوب شد اومدی... چرا خبر ندادی برای شام حداقل میومدی پسرم...
دست مادرمو با ملایمت گرفت و سمت لباش برد...
بنگچان : ببخشید خانم لی که سرزده اومدم... دفعه دیگه حتما میام تا از دستپخت فوق العادتون لذت ببرم...
و بوسه ای به دست مادرم زد که لبخند مامان درخشان تر شد و دستی به گونه ی چان کشید...
باورم نمیشد...
مردی که اینقدر به نظر متشخص و جنتلمن رفتار و صحبت میکرد میتونست در وجهه ی دیگه ای اونقدر ترسناک و مرموز باشه که حتی مامان و بابا نتونن تصورشو بکنن...
اما الان... هم بابا خیلی ازش خوشش میاد هم اینکه با اون لبخند به ظاهر دلربا تونسته دل مامانو ببره...
بازیگری یا روی واقعی؟
هیونجین با همون ظاهر متعجب با چاشنی عصبانیت به سمتش اومد که چان دست مادرمو رها کرد و به سمتش چرخید...
جلوتر رفتم تا دید بهتری به چهره جفتشون داشته باشم...
چان با لبخند دندونما و هیونجین... با لبخند خفیف و نمایشی ای که نشون میداد فقط برای حفظ ظاهر روی لبشه باهاش دست داد...
هیونجین : انتظار نداشتم اینجا ببینمت... چی شده اینوری اومدی؟
بنگچان : آه خب... گفتم خانم و اقای لی رو از روز نامزدیتون ندیدم و فرصت نشد بیشتر معاشرت کنیم برای همین... گفتم بد نیست امشب که وقتشو دارم دوباره ملاقاتشون کنم... البته...
لبخندش در کسری از ثانیه... تبدیل به نیشخندی شد که فقط خود هیونجین تونست متوجهش بشه...
دست هیونجینو بیشتر فشرد بهش خیره شد...
بنگچان : قراره بیشتر هم ملاقاتشون کنم و این فاصله رو از بین ببرم...
هیونجین تکخند عصبی اما ارومی زد و متقابلا دست چان رو بیشتر فشرد و زمزمه کرد...
هیونجین : پس یعنی غیر از کمپانی... بیشتر میبینمت... خوبه اما بهت نمیخورد ادم معاشرتی ای باشی چان...
چان خنده ای کرد که پژواکش اروم و متین بود اما پشت این خنده... وجهه ی واقعیش مخفی شده بود...
با فشاری هیونجینو به خودش نزدیکتر کرد و دستشو روی شونش گذاشت... صورتشو به گوشش نزدیک کرد و چیزی رو گفت که هیچکش نشنید جز خود هیونجین...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...