( روز عکسبرداری)
فلیکس
اخرین عکس و...
هیونجین : خب... تموم شد... یه نگاهی به عکسا میندازیم و جمع میکنیم دوستان...ممنون فلیکس خسته نباشی...
لبخندی زد که به چشم دیگران متواضع و مردونه بود اما...
اون لبخند برای من... نشونه ی رابطه ی هارد و خشن دیروز بود که هیونجین حتی برای عکسبرداری امروز و دیدن عوامل عکاسی هم ملایمت نشون نداد و دیشب به معنای واقعی... تمام پوست گردن تا وسط جناق سینه و داخل رون پاهام رو به رنگ سیاه دراورد که کاملا حقیقت و بدون اغراق میگم...
جوری که هیچجوره نمیتونستم بپوشونمشون و از بخت مزخرفم... لباسایی که امروز پرو کردم تا روز فشن شو بپوشم و فوتوشات اولیه رو داشته باشیم، همشون از جنس تور و یا بدن نما بودن یا اینکه کل گردنم عریان بود...
در جواب لبخندش همونجور که به سمت اتاق میرفتم تا لباسمو عوض کنم... چشمامو باریک کردم و با لبام اما بی صدا، جوری که لب خونی کنه گفتم...
فلیکس : فاک یو...
درجواب چشمکی بهم زد و رفت سمت مانیتور تا عکس هارو با همینگتون و مدیر عامل شعبه ی prada چک کنن و از بینشون برای رونمایی از کالکشن جدید چندتارو انتخاب کنن...
روی صندلی تا نشستم...
درد صاعقه مانندی از لگنم تا کمرم تیر کشید که برای درنیومدن صدام لبامو به هم قفل کردم...
فلیکس : اخ... حتی نمیتونم بشینم...
لباسامو به هرزحمتی بود عوض کردم که...
در باز شد و چهره ی سرحالش با نیشخند خاص و جذابی که روی لباش بود رو از تو ایینه دیدم...
امروز خیلی خوشتیپ شده بود... موهای بلند و مشکیشو بسته بود و عینک فریم گرد روی صورتش... ازش چهره ی جدید و کاریزماتیکی میساخت که با استایل تماما مشکی و مدرن اما سادش ترکیب فوق العاده ای میشد...
لبخندمو خوردم و با طمانینه بلند شدم چون هنوز درد داشتم اما نه اونقدری که نتونم راه برم...
با بلند شدنم نگاهش خیره و گیرا روی من میخکوب شد و مردمک چشماش از بالا تا پایینمو رصد کرد...
اما بی توجه به دلیل نگاهش با حالت غر اما لبخند خفیفی لب باز کردم...
فلیکس : لعنت بهت هیون کل بدنم درد میکنه... حتی نمیتونم بشینم... انگار جریان برق توی کمرم وصل کردن...
بدون هیچ واکنشی همچنان مبهوت و خمار بهم خیره شده بود... نیشخندش منو به خنده مینداخت و نگاهش همینطور...
پس متعجب و با خنده جلو رفتم...
فلیکس : هی... من میگم دارم از درد جون میدم بعد جنابعالی هیچی نمیگین...
(چندثانیه مکث)
هیونجین : خیلی خوشگلی...
از حرفش جا خوردم ولی خنده ای کردم که نزدیکتر اومد لبامو محکم بوسید... هنوز شوکه بودم و مابینش میخندیدم... خواستم عقب بکشم که...
دستاشو قفل پهلوهای لختم کرد و منو دوباره به خودش نزدیک کرد...
توی صورتم با نیشخند خاصی زمزمه کرد...
هیونجین : کجا فرار میکنی کیتن؟
این ساید هیون برام جذاب و سرگرم کننده بود پس منم وارد بازیش شدم...
شیطنت امیز بهش نگاه کردم و دستامو روی سینش گذاشتم تا از خودم جداش کنم...
فلیکس : عمرا بزارم امروز با این دردی که دارم بهم دست بزنی اقای هوانگ... امروز تنبیه میشی... نه بوسه نه بغل نه لمس کردن و...
با ابروهای بالارفته و لبای اُ شکل سرشو بالا پایین میکرد...
داشت مسخره بازی درمیاورد و میخواست اذیتم کنه...
فلیکس : یاااا جدی گفتم... خیلی بدی هیون...
با قیافش خندم گرفت که اونم متقابلا خندید و گونمو چندبار بوسید...
با دستاش کمرمو ماساژ داد و لپشو به شقیقم تکیه داد...
هیونجین : ببخشید اگه امروز درد کشیدی و تحملش کردی عزیزم... بگو امروز چیکار کنم تا دردت کمتر شه، هرچی بخوای همونو انجام میدم بیبی...
از لحن ارومش کنار گوشم... شیرینی عظیمی توی تمام وجودم مثل جریان خون پخش شد...
ولی اگه قرار بود هرکاری بخوام انجام بده... پس...
خودمو توی بغلش بیشتر انداختم و با شیطنت زمزمه کردم...
فلیکس : هرکاری؟
متوجه بیدار شدن وجهه ی بازیگوشم شد پس تکخندی زد...
هیونجین : اره بیب هرچی...
ازش جدا شدم مثل بچه های کوچیک دستامو پشتم قفل کردم و بالا و پایین پریدم...
فلیکس : پس منو ببر گردش هیون... دوربینتو بردار، بریم تا شب ونیزو بگردیم و ازم عکس بگیر همونجور که گفتی...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...