ظهر ( روز مهمونی)
فلیکس
در اتاقم زده شد...
فلیکس : بیا تو...
روبه روی ایینه نشسته بودم... یه حموم مفصل و الان رسیدگی به پوستم برای شب...
صورت بشاش جیسونگ از در اتاق وارد شد...
جیسونگ : صبح بخیر فلیکس... لباست اومد ،میزارمش روی تخت...
لبخندی زدم... از اینکه جیسونگ نسبت به قبل سرحال تر شده خوشحالم...
فلیکس :صبح بخیر ممنون...
جیسونگ نگاه دیگه ای به لباس روی تخت انداخت...
جیسونگ : به نظر میاد امشب واقعا یه پارتیه نه یه جشن عادی...
خنده بلندی کردم و برگشتم سمتش...
فلیکس : خوبه ؟نظرت درموردش چیه؟
جیسونگ : مثل همیشه خیلی چشمگیر...
فلیکس : امشب برای توهم سورپرایز دارم...
جیسونگ متعجب و سوالی نگاهم کرد...
جیسونگ : خدای من چه نقشه ای کشیدی باز؟
لبخند شیطنت امیزی زدم...
فلیکس : قراره امشب توام لباس بپوشی و از مهمونی لذت ببری جیسونگی...
چشماش گشادتر شدن و انگشتشو سمت خودش گرفت...
جیسونگ : چیییی؟ من؟ نه نه من باید به کارا برسم همینجوریشم همه چی اماده نی...
فلیکس : وقتی میگم میای یعنی میای پس زود باش لباسی که گفتم برات بیارن و الان تو اتاقته رو برو ببین و برای شب حاضر شو...
جیسونگ : چ..چی؟لباس؟ خدای من تو چیکار کردی؟
با سرعت از اتاق خارج شد که خندم گرفت...
فقط چندثانیه طول میکشه...
1..2..3..
و صدای فریاد هیجان زده جیسونگ...
جیسونگ : واااااااااای فلیییکس...
از اتاق زدم بیرون و سمت اتاقی که کنار اشپزخونه بود رفتم...
توی چهارچوب در قرار گرفتم و به جیسونگی که بهت زده و با چشمای براق به لباس نگاه میکرد خندیدم...
فلیکس : خوشت اومد؟ امشب باید خوش بگزرونی پس کار بی کار...
اومد سمتم و محکم بغلم کرد...
جیسونگ : تو دیوونه ای ولی من دیوونه هارو دوست دارم...ممنون فلیکس...
به خودم بیشتر فشارش دادم...
جیسونگ همیشه منبع آرامشی بود که کنارم داشتم...
با خودم گفتم اون به این احتیاج داره... چرا خوشحالش نکنم؟
فلیکس : اینکه چیزی نیست... بعد اینهمه سال... لیاقتشو داری...
ازم جدا شد...
چشماش هنوزم درخشش خودشو داشت...
فلیکس : لنا و مامان و بابا کجان؟ خونه خیلی ساکته...
جیسونگ : خواهرت پیش اقای هوانگه قرار بود امروز باهم حرف بزنن درمورد اینکه اینجا زندگی کنن بعد عروسی یا خونه اقای هوانگ... اقا و خانم لی هم برای اینکه امروز راحت باشی رفتن یه سر ویلای ججو...
فلیکس : اوه پس مامان و بابا هم رفتن پی خوش گزرونی خودشون... چرا بهانه منو میارن؟
ظاهرم ناراحت یا عصبی نبود اما از درون... دلخور بودم...
پسر مقابلم متوجه لحنم شد...
دستشو روی شونم گذاشت...
جیسونگ : باور کن بخاطر این رفتن که مهمونی رو راحت بگیری و از بابت بودنشون احساس معذب بودن نکنی...
لبخند تلخی زدم و سرمو پایین انداختم...
فلیکس : اره... قطعا همینه... وگرنه من فقط 3 روزه اومدم و اونا سومین روز رفتن مسافرت... میدونی... از قبل هیچی درست نبود ولی من بروز نمیدادم یا از کنارش رد میشدم... اما الان...
چندثانیه مکث...
سرمو بالا اوردم و به چشمای نگرانش نگاه کردم...
لبخند خفیفی زدم...
فلیکس : میدونی چیه... بیخیالش... امشب شب ماست...بریم حاضر شیم ساعت 9 همه میان...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...