Forbidden 37 ( End)

1.5K 109 211
                                    

( 24 ساعت بعد / ججو)

هیونجین

هیونجین : یعنی چی از دیروز خبری نداری ازش؟
بنگچان : یعنی اینکه از دیروز که اونجوری رفت دیگه ندیدمش... بهش زنگ زدم و رفتم خونش هم نبود...
دستی به موهام کشیدم و چنگشون زدم...
هیونجین : لعنتی... یعنی چی که ندیدیش؟ اگه...اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ من اونو سپردم به تو...
بنگچان : میگی چیکار میکردم وقتی اونجوری بهم گفت میخواد بره خونه مامان و باباش و وسایل برداره؟ گفت تا کی میخوام ثانیه به ثانیه پیشش باشم خب منطقیه هیونجین واقعا من تا کی میتونم اینجوری بپامش لعنتی؟ پس زندگی خودش چی میشه؟
چشمامو بستم و نفسمو بیرون دادم...
عصبی نبودم اما درونم و ذهنم مشوش بود...
مظطرب از اینکه فلیکس 24 ساعته غیبش زده و مدام به این فکر میکنم که سالمه یا نه؟ اتفاقی براش افتاده یا چی شده؟ و این بیشتر منو میترسونه که رفته خونه خودشون...
هیونجین : خونه خودشون رفتی؟ شاید هنوز اونجاست...
چان مکثی کرد...
انگار داشت پشت گوشی جایی رو رصد میکرد...
بنگچان : بعد اینکه دیدم خونش نیست اومدم اینجا صبح... ولی هرچی در میزنم کسی باز نمیکنه...
اخمی کردم...
مگه... مگه اون پسر سرخدمتکار خونه نیست؟
متعجب لب زدم...
هیونجین : ی..یعنی چی؟ خدمتکار که باید خونه باشه...مطمئنی که...
بنگچان : لعنت بهت اره چندبار در زدم و حتی از پنجره داخلو نگاه کردم ولی هیچ موجود زنده ای اون تو نبود یا حتی سایشم رد نشد که بفهمم یکی اون توعه...
بیشتر نگران شدم...مگه میشه اون پسره بزاره بره همینجوری؟ مگه فلیکس نرفته بود اونجا؟ پس الان چرا هیچکی اونجا نیست؟ چرا فلیکس نیست؟
همونجور که تلفن دمه گوشم بود برگشتم و از شیشه به در ویلا نگاه کردم که متوجه لنا شدم... داشت میومد سمت ماشین...
نفس کلافه ای کشیدم...
هیونجین : چان خواهش میکنم یه جوری پیداش کن فقط میخوام بدونم سالمه و چیزیش نیست... لطفا بی خبرم نزار من توی اسرع وقت که از دست اینا خلاص شم بهت زنگ میزنم...
بنگچان : باشه باهات در تماسم...
میخواست قطع کنه که...
هیونجین : راستی... بهت مدیونم... بابت همه چی...
تکخندش از پشت تلفن به گوشم رسید...
بنگچان : خفه شو هیونجین... تو فقط خودتو تو باتلاق انداختی...
لنا دستگیره در ماشینو باز کرد...
ولی زمزمه اروممو قبل از نشستن توی ماشین نشنید...
هیونجین : من خیلی وقته تو باتلاق گیر کردم...
و تلفنو قطع کردم...
بدون اینکه بهش نگاه کنم فقط استارت زدم... نگاه کردن به منظره بیرون یا حتی ماشینا... بهتر از نگاه کردن به چهره ی کریه اون بود...
لنا : کی بود عزیزم؟
سکوت کردم...
حتی در حدی برام نبود که بخوام جواب کارهایی که میکنمو بهش بدم... پس فقط به رانندگی ادامه دادم...
لنا : هیون؟ عزیزم پرسیدم ک...
هیونجین : به تو ربطی نداره...پس دهنتو ببند...
لنا ناراحت نشد... اما متعجب از جوابی که بهش دادم برگشت سمتم...
لنا : میخوای برای همیشه اینجوری حرف بزنی یا بهم کم محلی کنی؟
بدون هیچ تغییری توی چهره و لحنم فقط پوزخند تمسخر امیزی زدم...
هیونجین : تو که به این خواسته بچگانه و مسخرت رسیدی... یه شوهری میخواستی که معشوقه داره و گیه، به هیچ وجه عاشقت نیست و حتی از اسپرم این شوهر ایده آلت هم قرار نیست یه بچه بیاری بلکه از یه حرومی دیگه داری قرض میگیری تا به اصطلاح خودت یه زندگی خوب و به اصطلاح من یه زندگی فاکی بسازی... امروزم که با اون پدر و مادر هفت خطت نقشه چیدین تا لباس عروسی بگیریم که برای من کفنه... خب؟ پس چه فرقی میکنه من با کی حرف میزدم یا چه غلطی میکنم؟ همش به خودم مربوطه و به.. تو... هیچ... ربطی... نداره... فهمیدی یا بازم میخوای بهت یاداوری کنم هیچکاره ای؟
با تموم شدن صحبتم عادی بهش نگاه کردم و کنار مغازه ی نحسی که میخواست پارک کردم...
چشماش... عصبی نبود... احساس تحقیر شدن نمیکرد... فقط... با غمی نگاه میکرد که حتی از اون غم هم حالم بهم میخورد...
بی حرفی و ادامه ی بحثی... از ماشین پیاده شد...
پدر و مادرش سمتمون اومدن...
اقای لی : به موقع اومدین...
خانم لی لبخندی زد و برگشت سمتم ولی من حتی مثل قبل خودمو موظف نمیدونستم که احترام یا رفتار خوبی باهاشون داشته باشم...
پس فقط نگاهشون کردم...
خانم لی : پسرم کت و شلوارت میخوای چه رنگی باشه؟
هه... کل دغدغه ذهنیشون اینکه کت و شلوار من چه رنگی باشه یا لباس عروس چه شکلی باشه؟ اصلا به رابطه ی مزخرف بین ما یا حتی حال و روزمون فکر میکنن؟
بی احساس فقط لب زدم...
هیونجین : هرچی بود... فرقی نمیکنه...
جفتشون با تعجب بهم نگاه کردن ولی برام مهم نبود... اگه قراره این جشن کوفتی گرفته بشه هرجور هم که باشه مهم نیست... بهرحال برای من... فقط یه مراسم عزاداریه...

Forbidden〰️Where stories live. Discover now