یونهو : امروزم با اون گنده بک کلاس داریم... با اون شکم گندش بهتر بود شغل یه اشغال خور رو میگرفت نه استادی توی دانشگاه...این ترم براش زیر ورقه مینویسم آب نکن نوه هات روش مثل ترامپولین بپرن...
همه خندیدن و البته بعضیا ناله از کلاس صبحشون میکردن...
مینگی : اه لعنت بهش... امروز میخواستم بگیرم بخوابم ولی اون افریطه بخاطر اینکه دیشب دیر رفتم خونه و فهمید سکس داشتم امروز عین مرغ بالاسرم فقط جیغ جیغ کرد...
یونهو تکخندی زد و یه پس گردنی برای بیدار نگه داشتن مینگی پسر قد بلند که روی میز ولو شده بود زد...
یونهو : حقته تا تو باشی بدون ما نری تک خور... هی... چان... بکش بیرون از اون بازی کوفتی بیا بچسب به اینکه اخر هفته کجا بریم تو دهن یه هرزه خالی کنیم.چان بدون توجه بهش ولی با گوشایی که میشنیدن به بازی حساس و حیصیتیش ادامه داد و بدون نگاه کردن به دوستاش که از حرف یونهو حالشون بد شده بود لب زد...
بنگچان : خفه شو یون راند اخرم، اگه ببازم نمیزارم دیکت به اخر هفته برسه که تو دهن یه بدبختی خالی کنی...
همه چهرشون درهم کشیده شد...
غیر از مینهو که کنار چان نشسته بود و با بیخیالی فقط با کفش کوبید به ساق پای یونهو و با ارنج زد تو پهلوی چان...
مینهو : جفتتون به یه اندازه حال بهم زنید...
یونهو و چان خنده ای کردن...
اون دوتا همیشه از این شوخیا میکردن یا همیشه درحال قانون شکنی بودن...
یونهو : یاااا... بنگچان مینهوتو جمع کن پامو سوراخ کرد...
مینهو تیز و برَنده نگاش کرد و مشتشو بالا اورد...
مینهو : مینهوتو؟ میخوای بمیری؟ قبلش وصیت کن با این لنگای دراز تو تابوت جا شی...
چان خنده ی بلندی از تهدیدا و خشم مینهو کرد و به محض تموم شدن بازیش گوشیو کنار گذاشت و دستشو دور گردن مینهو انداخت و به خودش نزدیک کرد...
مینگی : خفهههه شین خواااابم میاااد...
جو بینشون همیشه همین بود...
خوشی و تو سرو کله ی همدیگه زدن ولی... هیچوقت دعوا نمیکردن... همیشه باهم بودن و این شده بود جزیی از روتین زندگیشون... مثل خانواده بودن و هیچکاری بدون هم نمیکردن... 4 نفر بودن... یونهو، مینگی، مینهو و چان...4 تاشون توی دانشگاه شر بودن و کاری نبود که نکرده باشن البته یونهو و چان بیشتر... و مینهو بعضی اوقات با تاسف بهشون نگاه میکرد یا اگه گندی میزدن با کتک کاری بهشون میفهموند اروم بگیرن...
مینهو و چان رفاقتشون بیشتر و بهم نزدیکتر بودن...
البته رفاقت کلمه ای بود که در نظر مینهو بود نه بیشتر... حتی با اینکه گی بود... ولی چان... شاید بیشتر از رفاقت دوسش داشت... اما هیچوقت جرئت نمیکرد بیشتر پیش بره...
ترس...
ترس از دست دادن دلیلی میتونه باشه تا ادما احساسات واقعیشونو توی رازهاشون نگه دارن...
و بنگچان همین بود... ترجیح میداد مینهو رو برای همیشه داشته باشه تا اینکه بخاطر احساسی که نمیدونست دوطرفس. از دستش بده...
با یونهو و مینگی هم رفاقت عمیقی داشت ولی مینهو... فرق میکرد...
بعد از فریاد مینگی مبنی بر ساکت شدنشون، یونهو به جون مینگی افتاد و چان و مینهو نظارشون میکردن و میخندیدن...
چان دستش که دور گردن مینهو بود رو بیشتر فشار داد...
مینهو : چان دستتو نصف میکنم لعنت بهت اینقدر محکم منو فشار نده به خودت خرس گنده...
با خنده سره به سرش میزاشتم که...
استاد کانگ که یونهو بهش میگفت شکم گنده وارد شد...
نگاهی به یونهو و مینگی که تو سر هم میزدن کرد...
کانگ : محض رضای خدا یونهو... یه بار نشد بیام تو کلاس ببینم اروم نشستی...
یونهو : ببخشید استاد... شما حرص نخورین نمیخوام لاغر شین...
کل کلاس ریز خندیدن...
همون لحظه در کلاس دوباره باز شد... و...
پسری با موهای مشکی وارد شد...
چان متعجب و کنجکاو به پسر نگاه کرد...
هیچکس توی دانشگاه تابحال ندیده بودش...
پسر سری به نشونه احترام خم کرد...
کانگ : اممم شما...
پسر : دانشجوی انتقالی ام استاد...
همه متعجب شدن... وسط ترم؟
کانگ لبخندی زد...
کانگ : آ بله درسته... و اسمت؟
چان با دقت به پسر نگاه کرد و گوش داد... عجیب اما در عین حال برای چان کنجکاوی بود تا بشناستش نمیدونست چرا... هیچوقت تمایلی به ادمای جدید نداشت ولی این پسر...
پسر : هوانگ هیونجین هستم...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...