فلیکس : د..دیگه... برام... م..مهم نیست... من... من مردم چان... پ..پس..چه فرقی میکنه... با کی...ب..بخوابم؟
بنگچان
با حرفایی که برای اولین بار ازش میشنیدم... قابلیت هر صحبتی رو ازم گرفته بود... خشکم زده بود و فقط به پسر ازرده و به جنون رسیده ی روبه روم خیره شدم...
چه اتفاقی میتونست یه نفر رو به این روز برسونه؟
یا شاید بهتره بگم... اتفاقات...
چقدر این حالات... برام اشنا بودن...
مثل حال خودم دقیقا توی همون روز... همون سال...
انگار این خاطرات قرار نبود از ذهن و روحم رخت ببندن...
مثل یه عهد زجراور یا یه تتوی عذاب اور و ابدی بودن...
ناگهانی زجه و خنده هاش قطع شدن...
اومد سمتم و صورتمو قاب گرفت...
هنوز به موقعیت و کاری که میخواست بکنه توجهی نمیکردم...
توی خلعی که مربوط به گذشتم بود گیر کرده بودم...
ولی میتونستم چشمای سرخ رنگ و بی فروغشو ببینم...
چرا دیگه برق روزای اولو نداشتن؟
یعنی من اون برقای درخشانو از این چشما گرفتم؟ یا... هیونجین ؟
توی همین افکار بودم که متوجه نشدم صورتش اینقدر بهم نزدیک شده و با لبایی که میلرزیدن میخواست این اتصال رو انجام بده و فقط یه سانت فاصله بود و مردمک چشمام بین صورت خیس از اشک و لبای بی رنگش میچرخیدن که با نهیبی از اعماق وجودم...
متوقفش کردم و صورتمو عقب کشیدم...
بنگچان : ف..فلیکس صبر کن... چیکار میکنی؟
بازوهای نحیفشو گرفتم و سعی کردم عقب نگهش دارم...
این تپش...
مدتها بود قلبم اینقدر تند نمیزد...
یا شاید فقط شوکه شدم و مظطربم؟
با صدایی که از بیحالی نشئت میگرفت زمزمه کرد...
فلیکس : م..منظورت چیه؟ مگه همینو.. نمیخوای؟ب..ببین... منم میخوامش... همین الان... ب..بیا برای همیشه... انجامش بدیم هوم؟ مگه منتظر این ل..لحظه نبودی؟
کاملا معلوم بود حالش خراب تر از چیزاییه که به زبون میاره و همشون فقط بخاطر حال الانشه و بعد که به حال عادی برگرده پشیمون میشه... یا شاید بدتر...
اهی کشیدم و چشمامو بستم...
نه... من نمیتونستم همچین کاری بکنم...
اونم توی همچین وضعیتی...
بنگچان : فلیکس ببین... الان حالت خوب نیست و این درست نیست... بهم بگو چی شده که اینجوری شدی؟ چه اتفاقی افتاده من نگرانتم لعنتی...
وقتی فهمیدم این چنددقیقه هم با لباسای خیس از بارون وایساده و حواسم نبوده به خودم تشر زدم...
بنگچان : بیا لباساتو عوض کن اینجوری مریض میشی... بهتره اینجوری دیگه رانندگی نکنی... راستی توی این بارون چجوری اومدی؟
اما به حرفام گوش نمیداد...
مثل مسخ شدها... با اون چشمای مات و کدر که قطره های ریز و درشت ازش سقوط میکردن به جای دیگه ای نگاه میکرد...
تلخندی زد...
فلیکس :چ..چیه؟توام دیگه منو نمیخوای؟ از م..من خسته شدی؟ اره؟ دیگه ن..نمیخوای باهام رابطه داشته باشی؟ ت..توام مثل اون میخواستی... فقط برای ی..یه مدت باهام بازی کنی و مثل یه ع..عروسک کهنه و پاره بزاریم کنار؟
اخم خفیفی کردم...
نه من همچین ادمی نبودم و هیچوقت اینجوری با احساسات به نفر بازی نمیکنم که بعد نابود بشه؟
صدایی توی سرم پیچید...
( واقعا همینجوره کریستوفر؟ یا داری خودتو گول میزنی؟یا شایدم داری بار گناها و کارتو کمتر میکنی؟ صادق باش... این پسر مشوش روبه روت... نصفش نتیجه ی کینه ی خاک خوردته... پس شاید هنوز خودتو نشناختی یا شاید... اینقدر عذاب کشیدی که سنگینی عذاب این دیگه برات طاقت فرساس...)
کلافه از افکار ضد و نقیض ذهنیم...
لب باز کردم ولی...
ناگهانی فریاد زد...
فلیکس : توااااااام مثل اووووون حرووومزاده ای... همتوووون عین همیییین... همتوووون خردم کردین... لهم کردین... بعدش برگشتین به زندگی لجن خودتون انگار که من فقط یه سرگرمییییی براااای لذتااااای جنسی یا دشمنیتون بوووودم...
حرکاتش دیگه اروم و عادی نبودن...
تقلا میکرد و به زور خودشو از دستام ازاد کرد و سریع از در خروجی خارج شد و حتی بهم فرصت حلاجی حرفاشو نداد...
بنگچان : فلییییکس صبررررر کن...
اما دریغ از برگشتنش...
چنگی به موهام زدم...
لعنتی...
این اصلا خوب نیست...
اگه درست حدس زده باشم با این حال جایی غیر از خونه خودش نمیره ولی بازم نگران کنندس... اگه بلایی سر خودش بیاره چی؟ اون حالت ها و واکنشای عصبی...
با عجله سمت در رفتم و قبل خارج شدن... با بی میلی اما از روی بیچارگی به شمارش زنگ زدم...
نمیدونستم توی این موقعیت من میتونم ارومش کنم یا نه برای همین تنها راه حل فقط خود لعنتیش بود...
بعد دوتا بوق سریع برداشت...
منتظر تماسم بود؟
هیونجین : الو چان...
صداش پریشون و بغضدار بود؟ چخبره؟ بنظر میومد خونه نیست و صدای ماشینای دیگه میومد...
بنگچان : خوب گوش بده... ادرس فلیکسو برات میفرستم برو اونجا سریع فهمیدی؟ زود خودتو برسون...
هیونجین : چ..چی؟ فلیکس اونجا بود؟ لعنت بهت بلایی سرش...
از روی حرص و عصبانیت صدامو بلندتر کردم...
واقعا چی با خودش فکر میکرد؟ اینکه من یه متجاوزم؟
بنگچان : فقط خفه شووو و خودتو برسون بهش من نمیتونم ارومش کنم حالش اصلا طبیعی نبود... فقط زود باش تا بلایی سر خودش نیوورده...
YOU ARE READING
Forbidden〰️
Fanfictionیک عشق... یک رابطه... یک وابستگی... یک کنجکاوی... یک بازی... یک زندگی... میتونه ممنوعه باشه... ممنوعه فقط به معنای اشتباه و غلط بودن، نیست... میتونه یک گناه باشه... گناهی که شیرینه... مجذوب کنندس... اغواگرانس... مثل الکله... یا شایدم یه زهر سمی و مر...